زمین هم از خیال من لرزید!

omid_omid

عضو جدید
یک روزهایی هست که نشسته ای روی تخت، خیره شده ای به پنجره و خیالت بی خیال خودش را از آن بالا پرت می کند. اما باز تو نشسته ای روی تخت و خیره شده ای به پنجره ای که انگار سال هاست که باز نشده!
یک روزهایی هست که سرت را می گذاری روی بالش و بی صدا بغضت می شکند و تو دلت می خواهد مرکز آن زمین لرزه ای که چراغ بالای سرت را می رقصاند درست زیر تخت تو باشد نه کیلومترها دورتر وسط بیابان!


یک روزهایی هست که دلت می خواهد می توانستی خودت را reset کنی آن قدر که کم آورده ای در نفس کشیدن لحظه هایی که بدجوری ویروسی شده اند.
یک روزهایی هست که از خوابیدن و غرق شدن در افکاری که پنجه در گلویت انداخته اند مازوخیسم وار خسته نمی شوی و دلت می خواهد تمام زخم های زندگی ات را یکی یکی زیر انگشت سرد بی حوصلگی هایت تشریح کنی!
یک روزهایی هست که بین ساده ترین انتخاب ها هم در می مانی چه برسد به آنکه بدانی مسئله بودن یا نبودن است!
یک روزهایی درست مثل امروز که با همه ی بغض هایی که باریدمشان به خیر گذشت...

پ.ن: ندارد!

امضا: ژولیت دیوانه


http://migrenism.blogsky.com/1392/01/28/post-111/
 
بالا