رهروان راه شهدا2(شهیدیان)

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مؤمن باید برنامه ریزی داشته باشد

حضرت علی(ع) فرمود:

«للمؤمن ثلاث ساعاتٍ: فساعة یناجی فیها ربّه و ساعةٌ یرمّ معاشه و ساعة یخلّی بین نفسه و بین لذّتها فیما یحلّ و یجمل؛

سزاوار است مؤمن را سه زمان باشد: زمانی که در آن با پروردگارش راز و نیاز کند، و زمانی که هزینه های زندگی را تأمین کند، و زمانی را به خوشی های حلال و زیبا، اختصاص دهد.»


امام صادق(ع) فرمود: «در حکمت آل داوود، چنین آمده است، سزاوار است مسلمان خردمند زمانی را به اعمال میان خود و خداوند اختصاص دهد و زمانی را با خوشی های حلال سپری کند که این زمان، کمک به آن دو وقت خواهد بود.»


نهج البلاغه نامه 47
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
ضرورت برنامه ریزی

در منابع اسلامی به چند جهت برنامه ریزی را ضروری و لازم دانسته است.


1ـ عمر و زمان به سرعت در حال گذشت است و گذشت آن محسوس نیست
علی (ع) فرمود: «الفرصة تمرّ مرّ السّحاب؛(4)زمان و فرصت همچون ابر در حال گذر است.»
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین

کاین اشارت زجهان گذرا ما را بس


2ـ عمر و زمان قابل بازگشت نیست و به هیچ طریقی نمی توان آن را برگرداند.
علی(ع) فرمود: «الفرصة سریعة الفوت، و بطیئة العود؛(5) فرصت به سرعت می گذرد و به کندی بر می گردد.»
3ـ زمان با هیچ چیز قابل معاوضه نیست.
علی (ع) فرمود: «الفرصة غنمٌ؛(6)زمان و فرصت غنیمت و منفعتی است (که با چیزی قابل معاوضه نیست.)»
هر سرمایه ای را انسان از دست دهد قابل جبران است جز سرمایه عمر و زمان که قابل جبران نیست.
فخررازی در ذیل آیه
«والعصر انّ الانسان لفی خسرٍ؛(7) به عصر سوگند که انسانها هم در زیانند.» چنین می گوید: «یکی از بزرگان پیشین می گوید: معنی این سوره را من از مرد یخ فروشی آموختم که فریاد می زد و می گفت: «ارحموا من یذوب رأس ماله ارحموا من یذوب رأس ماله؛رحم کنید به کسیکه سرمایه اش ذوب می شود، رحم کنید به کسی که سرمایه اش ذوب می شود.» پیش خود گفتم: این است معنی «انّ الانسان لفی خسرٍ» عصر و زمان بر او می گذرد و عمرش پایان می گیرد و ثوابی کسب نمی کند و در این حال زیانکار است.»(8)
گویند: گدائی در مغازه مردی آمد به او گفت: یک گونی از این گردوها را به من عطا کن. صاحب مغازه گفت: گدای ناشی! کجا دیده ای یک گونی گردو را به عنوان گدایی به گدا بدهند؟ گدا کنار گونی نشست گفت: اجازه میدهی دانه ای از آنها را بردارم، صاحب مغازه گفت: بردار، دوباره گفت: دومی را اجازه می دهی....صاحب مغازه گفت: گویا همان یک گونی را می خواهی یکی یکی از من بگیری.
روزگار هم سرمایه ما را لحظه به لحظه از دست ما می برد بدون اینکه متوجه آن باشیم.
افسوس که ایام جوانی بگذشت

حالی نشد و جهان فانی بگذشت

مطلوب همه جهان، نهان است امروز
دیدی همه عمر در گمانی بگذشت


رسول خدا(ص) فرمود: «انّ العمر محدودٌ لن یتجاوز احدٌ ما قدر له...؛(9) عمر محدود است هیچ کس از مقداری که برای او تعیین شده است رد نمی کند.»

و فرمود: «کن علی عمرک اشحّ منک علی درهمک و دینارک؛(10) بر عمر (و زمان) حریص تر باش تا نسبت به درهم و دینار.»


4ـ مدیریت زمان نشانه رشد اجتماعی و عامل سعادت اخروی است
رسول خدا(ص) فرمود: «انّ عمرک مهر سعادتک ان انفذته فی طاعة ربّک؛ عمر (و زمان) قیمت و بهای سعادت تو است اگر (بابرنامه ریزی) در مسیر طاعت خدا به کار گرفته شود.»
و در جای دیگر فرمود: «احذروا ضیاع الاعمار فیما لایبقی لکم ففائتها لایعود؛(11) از ضایع کردن عمر در چیزی که ماندگار نیست پرهیز کن چرا که عمرهای از دست رفته قابل برگشت نیست.»


5 ـ لزوم انجام کارها در وقت خودش
لازم است هر کاری در زمان مقرر و مناسب خود انجام گیرد و این امر بوسیله برنامه ریزی میسر می گردد.
رسول خدا(ص) فرمود: «الامور مرهونةٌ باوقاتها؛(12) هر کاری در گرو زمان خودش است.»
از طرف دیگر اگر فرصت دادی و با برنامه ریزی در زمانش انجام ندادی دچار حزن و اندوه می شود.
پیامبر اکرم(ص) فرمود: «اضاعةٌ الفرصة غصّةٌ؛(13) ضایع کردن فرصت (در مسیر غیر صحیح) غصّه می آورد.»
و فرمود: «ترک الفرص غصصٌ؛(14) ترک فرصت ها (و بهره برداری نکردن) غصّه ها در پی دارد.»


6ـ راه رسیدن به موفقیّت
معروف است که امام راحل(ره) آن قدر منظم بود که عرب مغازه دار بازار هویش نجف، با آمدن او ساعت خود را تنظیم می کرد.
«مارون کور» با برنامه ریزی دقیق، یکی از آثارش را در ضمن رفتن از خانه بیماری به خانه بیمار دیگر نوشت.»(15)
و دکتر «برزی» زبان فرانسوی و ایتالیایی را هنگام رفتن به اداره و بازگشت از آن یاد گرفت.»(16)
شیخ انصاری با برنامه ریزی که داشت علاوه بر کارهای اصلی، هر روز یک جزء قرآن، یک نماز جعفر طیّار، زیارت جامعه و زیارت عاشورا می خواند.(17)


7ـ از لحظات عمرمان پرسش می شود
علی(ع) فرمود: «انّ عمرک عدد انفاسک و علیها رقیب یحصیها؛(18) عمرت همان تعداد نفسهای تو است که بر آن نگهبانی است که آن را شمارش می کند.»
رسول خدا(ص) فرمود: «لاتزول قدما عبد یوم القیامة حتی یسئل عن اربعٍ عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه...؛(19) بنده در روز قیامت، گام از گام بر نمی دارد مگر آن که از چهار چیز پرسیده شود: از عمرش که چگونه سپری ساخته، و از جوانی اش که چگونه هدر داده است...»



برگرفته شده از
 
آخرین ویرایش:

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
افسوس که ایام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت

مطلوب همه جهان، نهان است امروز
دیدی همه عمر در گمانی بگذشت

:gol:خدایا مواظب لحظه لحظه ی عمرمون باش
شما مطمئن ترین فردی هستید که میتونم این گوهر رو بهش امانت بدم
:gol:
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
به نام الله



كتاب: من مادر مصطفي

.
.
.

توصيه ميكنم بخونيد



سلام به شهدای کربلا

سلام به شهدای اسلام

سلام به شهدای دفاع مقدس
.
.
.
و سلام به شهدای علم و دانش





حقیقت داره که

در باغ شهادت باز باز است
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سلام

دوستان اگر بخشهاي گروه هنوز براتون جا نيفتاده ، همين جا سوالاتون رو مطرح كنيد تا جواب داده بشه و براتون روشن بشه.

:gol:
 

hamid.bad

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن , کاربر فعال تالار
فاصله توبه تا شهادت

فاصله توبه تا شهادت

[h=1]فاصله توبه تا شهادت[/h]
در یک شب عملیات متوجه شدم که بلد نیست نماز بخواند از او خواستم توبه کند و بعد از اتمام عملیات نماز خواندن را یادش بدهم با صداقتی خاص قبول کرد اما در همین عملیات به شهادت رسید .
http://www.www.www.iran-eng.ir/IDNA_media/image/2013/10/7304_orig.jpg
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، نویسنده وبلاگ شلمچه نوشت: شب عملیات رمضان من آرپی جی زن بودم و دو کمک آرپی جی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را می شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاج آقا، هیچ می دونستی این دوستمون اصلاً نماز نمی خونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمی خوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم! گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی دربارة نماز خواهی داشت؟
گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخوانده ات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.
بعد از رد و بدل شدن این صحبت ها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو بارید و ما به سمت نقطة از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: می گه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما می رسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است.

فاصلة میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.

راوی: روحانی آزاده حجت الاسلام نریمی سا
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش‌هایی از کتابدر حالي که سرم پايين بود، کنارم نشست، موهايم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولين بار است ايراني مي‌بيند. بيشتر نظاميان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ايستاده بودند و نمي‌رفتند. زياد که مي‌ماندند، با تشر يکي از فرماندهان و يا افسران ارشدشان آن جا را ترک مي‌کردند. چند نظامي جديد آمدند. يکي از آنها با پوتين به صورتم خاک پاشيد. چشمانم پر از خاک شد. دلم مي‌خواست دست‌هايم باز بود تا چشمهايم را بمالم. کلمات و جملاتي بين آنها رد و بدل مي‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهين‌هايي که روزهاي بعد در العماره و بغداد زياد شنيدم. يکي‌شان که آدم ميان سالي بود گفت: لعنه الله عليکم ايها الايرانيون المجوس. ديگري گفت: الايرانيون اعداء العرب. ديگر افسر عراقي که مودب تر از بقيه به نظر مي‌رسيد، گفت: ليش اجيت للحرب؟ (چرا اومدي جبهه؟) بعد که جوابي از من نشنيد، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرف‌هايي که زدند، خودشان را تخليه کردند.*دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين کار را مي‌دانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست کساني باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين کار او را عصباني کرد که با لگد به چانه‌ام کوبيد و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمي خالي شد.*يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبي به نظر مي‌رسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل رواني ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه يکي از شهدا وسط جاده بود،‌ ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامي سياه سوخته عراقي کنار جنازه ايستاد و يک دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوري که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو مي‌کردم بميرم و زنده نباشم. نظامي عراقي برمي‌گشت، به من خيره مي‌شد و مرتب تکرار مي‌کرد: اينجا جاي پرچم عراقه!*نگهبان زندان با گاز انبر مقداري از محاسنش را کنده بود... اما وقتي حرف مي‌زد عراقي‌ها را تا استخوان مي‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطي پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان يکم بود به او گفت: انت حرس الخميني؟ احمد سعيدي در جوابش گفت: بله من پاسدار خميني‌ام! ستوان که حرف‌هايش را فاضل ترجمه مي‌کرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتي که داري به خميني پاي‌بندي؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. يعني شما مي‌خوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نمي‌کنه، عقيده رو محکم مي‌کنه !*كتاب «پايي كه جا ماند» در قطع رقعي و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهاي 140 هزار ريال از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش‌هایی از کتابدر حالي که سرم پايين بود، کنارم نشست، موهايم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولين بار است ايراني مي‌بيند. بيشتر نظاميان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ايستاده بودند و نمي‌رفتند. زياد که مي‌ماندند، با تشر يکي از فرماندهان و يا افسران ارشدشان آن جا را ترک مي‌کردند. چند نظامي جديد آمدند. يکي از آنها با پوتين به صورتم خاک پاشيد. چشمانم پر از خاک شد. دلم مي‌خواست دست‌هايم باز بود تا چشمهايم را بمالم. کلمات و جملاتي بين آنها رد و بدل مي‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهين‌هايي که روزهاي بعد در العماره و بغداد زياد شنيدم. يکي‌شان که آدم ميان سالي بود گفت: لعنه الله عليکم ايها الايرانيون المجوس. ديگري گفت: الايرانيون اعداء العرب. ديگر افسر عراقي که مودب تر از بقيه به نظر مي‌رسيد، گفت: ليش اجيت للحرب؟ (چرا اومدي جبهه؟) بعد که جوابي از من نشنيد، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرف‌هايي که زدند، خودشان را تخليه کردند.*دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين کار را مي‌دانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست کساني باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين کار او را عصباني کرد که با لگد به چانه‌ام کوبيد و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمي خالي شد.*يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبي به نظر مي‌رسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل رواني ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه يکي از شهدا وسط جاده بود،‌ ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامي سياه سوخته عراقي کنار جنازه ايستاد و يک دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوري که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو مي‌کردم بميرم و زنده نباشم. نظامي عراقي برمي‌گشت، به من خيره مي‌شد و مرتب تکرار مي‌کرد: اينجا جاي پرچم عراقه!*نگهبان زندان با گاز انبر مقداري از محاسنش را کنده بود... اما وقتي حرف مي‌زد عراقي‌ها را تا استخوان مي‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطي پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان يکم بود به او گفت: انت حرس الخميني؟ احمد سعيدي در جوابش گفت: بله من پاسدار خميني‌ام! ستوان که حرف‌هايش را فاضل ترجمه مي‌کرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتي که داري به خميني پاي‌بندي؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. يعني شما مي‌خوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نمي‌کنه، عقيده رو محکم مي‌کنه !*كتاب «پايي كه جا ماند» در قطع رقعي و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهاي 140 هزار ريال از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.






خودم دارم این کتاب و خوندم عالی بود....
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مگر مي توان تو را سرود،

چقدر واژه ها حقيرند در سرودن لحظه اشتياقت

و در صف حضورت، در محضر دوست.


هيچ بياني نتواست حضور عاشقانه ات را تفسير کند و هيچ کتابي نتوانست غزل احساست را به تصوير بکشد.


کدامين کبوتر در نمازت بال مي زد .


سلام بر گام مهتابي دعا و مناجاتت.

بر چفيه سفيد دربارت.

بر پيشاني بندهاي سبز و سپيد و سرخت.


سلام بر لباسهاي بي ريا و خاکي ات،

بر جامه هاي سبز پاسداريت.


چه خورشيدي سوز دلت را به آسمان مي گفت؟ و چه بهاري حضورت را در آسمان مي کشيد سنگر از صداي ناله هاي سوزناکت در خود مي شکست سنگر با وجود تو ديگر سنگر نبود، آتش بود که در اشتياق ديدن لحظه هاي خالصانه ترين نيايش هايت مي سوخت.
جبهه از بوي نمازت، که تلفيقي از اشتياق پرواز بود، پر شده بود از آن زمان سالها و روزها مي گذرد .
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سه‌راه مرگ شلمچه
کنار “محسن کردستانی” و “سلیمان ولیان” داخل سنگر کوچک‌شان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثه‌اش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. محسن گفت:
- حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر.
اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر، می‌خوام یه عکس مشدی ازت بگیرم.

با تبسمی ‌دل‌نشین، در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ چهره‌ی خاک‌ گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و چشمانی که زودتر از لبانش می‌خندیدند.

دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم.
دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم و شاید دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف یک لحظه خواب را بخورم.
در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. مجروح همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد.
چشمانش زل شد در چشمانم که زبانم را بند آورد. مانند کبوتری که هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا می‌زد. سریع دوربین را درآوردم و خواستم از آخرین لحظات حیات محسن عکس بگیرم، ولی دوربین یاری نکرد. دکمه‌ی دوربین پایین نمی‌رفت و رضایت نمی‌داد تا آخرین نگاه سوزاننده‌ی محسن را ثبت کنم. به دوربین التماس می‌کردم. هر چه بر دکمه‌هایش کوبیدم، فایده‌ای نداشت.
لحظه‌ای بعد، محسن آرام از حرکت ایستاد. بر بالینش خم شدم و بر چهره‌اش که هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه‌ای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود که آن را به بیرون از پست امداد منتقل کردیم، چون امکان داشت نتوانند جنازه‌اش را به عقب منتقل کنند، یکی از بچه‌ها دست در جیب پیراهن محسن برد و نامه‌ای را که احتمال می‌داد وصیت‌نامه‌اش باشد، درآورد.
به محض این‌که داخل پست امداد شدم، مجروحی را دیدم که سرش را میان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمایی می‌کرد. به طرفم آمد و با صدایی گرفته سلام و علیک کرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم:
- تو کی هستی؟
از روی انبوه باندها و گازهای خونین، اصلا نتوانستم بشناسمش. گفت:
- من ولیان هستم.
وقتی قضیه را جویا شدم، گفت:
- همین که از سنگر رفتی بیرون، چند دقیقه نگذشت که یه خمپاره درست خورد بغل سنگر. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دیدم کردستانی داره دست و پا می‌زنه … ببینم اون شهید شد، نه؟
ولیان را از کنار پتویی که پیکر بی‌جان محسن زیر آن خفته بود، رد کردیم و سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب.
پس از عملیات وقتی به تهران آمدم، در صفحه‌ی دوم روزنامه، عکس سلیمان ولیان را دیدم که برایش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه‌ها شنیدم که هنگام انتقال به عقب تمام کرده است.
===================
منبع : پایگاه اطلاع رسانی شلمجه
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهیداحمد کاظمی :

اگر می‌خواهیم خدمت کنیم، ودر مسئولیت خود خیانت نکنیم،راهی جز اینکه یک شهید زنده باشیم نداریم.

عده‌ای امام گذشته را عاشقند نه امام حاضر را! چون امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر می‌کنند اما امام حاضر را باید مطیع بود. کوفیان هم عاشورا را اینگونه رقم زدن
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهیدان

یـادمان باشد شهیدان زنده اند تا ابد اِستـــاده وپاینـــده اند

یــادمان باشداگرکوبنــده ایم بانفس های شهیدان زنــده ایم

یادمان باشدکه ما،دل، شسته ایم باشهیدان دست پیمان بسته ایم

( جواد عـــابدی
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سلام.
باسپاس ویژه ازاقاوحید ...
پس ازشروع اولیه تاپیک و بعدفکرفوق العاده ی بیتاجان،وقفه طولانی برای گروه اتفاق افتاد.
بعداون دوبارشروع کردیم و درکنارتنظیم وقت و تعیین سمت برای بچه ها بازکارناقص موند.
مدت زیادی هست که مشغول فکروفکروفکرهستم تا ببینم چطورمیتونیم کارگروه رو شروع کنیم و با چه محوریت و هدفی که دیگه نیمه رهانشه...
.
.
.
.
علت گفتن این حرفا دراینجا:
1:تاپیک محلی برای هماهنگی بود .برای گفتن حرف های دل...برای ...
2:بچه ها..به کمک تک تک کسایی که درگروه عضون و یا تمایل دارن عضو بشن دارم...
من ِ نوعی...میخوام که بشیم "ما"
پس لطفا فکرکنید و نظراتتون رو یاخصوصی به من ،یا درتاپیک اعلام کنید تا ببینیم با همفکری همدیگه میتونیم شروعی دوباره داشته باشیم یانه..
منتظرنظراتتون هستم.
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهید حسین خرازی نقل می کرد: ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪه ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯه ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪه ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮه ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
2 خاطره از شهید مصطفی ردانی پور
می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»




« بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه هایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز




2 خاطره از شهید مهدی باکری
توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روز محسن رضایی آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمانده تیپ .» مخالفت کردم. حرف خودش را تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم با مخالفت کاری از پیش نمی رود، التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا.

توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشت علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟» گفت « مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»


 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سردار شهید علیرضا موحد دانش

علیرضا در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 دیپلم گرفت.

وی در محافل و هیئت‌های مذهبی شرکت گسترده‌ای داشتند و به خاطر صدای گیرا و دلنشینش در عزاداری سالار شهیدان در ماه محرم به مداحی و نوحه‌خوانی می‌پرداخت.

پس از دریافت مدرک دیپلم به سربازی اعزام و در پادگان جمشیدیه به خدمت مشغول شد و در همان سال بود که زمزمه‌های انقلاب از گوشه و کنار برخواست و رفته رفته گسترش یافت و شهید موحد دانش که زمینه این‌گونه فعالیت‌ها را داشت در ارتباط با یک سری از عناصر اعتقادی در دوره سربازی به روشنگری سربازان پرداخت و با فرمان امام خمینی‌-ره- مبنی بر فرار سربازان از پادگان، وی و جمعی از سربازان از سربازخانه‌ها فرار کردند.



وی در تاریخ 12 بهمن 1357 روز ورود امام-ره- در گروه انتظامات کمیته استقبال به فعالیت پرداخت.

در سال 1358 به عضویت در سپاه درآمد و سپس به منطقه غرب کشور در "سر پل‌ ذهاب" اعزام شده و به عنوان مسئول گردان حضوری پرتلاش داشت.

در عملیات "بازی دراز" و به عنوان فرمانده کارآمد و مؤثر در کنار همرزمانش حماسه‌ای ماندگار آفرید. او در این عملیات بر اثر انفجار نارنجک صوتی، دستش قطع شد.

حاج علی در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس، فرمانده گردان بود.



وی در عملیات "والفجر 1" فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) بود. او در این عملیات از ناحیه سر زخمی شد، اما با همان جراحت از پای در نیامد و در عملیات و در کنار رزمندگان ماند.

او در عملیات "والفجر 2" - 13 مرداد 1362- با شوق و روحیه‌ای بالا شرکت کرد. وی در پیشاپیش نیروها حرکت می‌کرد و در همین عملیات بود که شهید شد.



حاج علی تا آخرین توان خود جنگید، حتی در آخرین لحظات زندگی با وجود زخم بدی که داشت سیم ارتباط تلفنی بعثی‌ها را با دندان قطع کرد و بعد رسیدند و او را تیرباران کردند.
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
با وجود اینکه نام محمدجعفر شکرپور در چندین استان و در بین روحانیون و مسئولین رده بالا بسیار آشنا بود، به اعتراف کسانی که بیش از همه با او محشور بودند، جعفر ناشناخته شهید شد و جز خدایش «الله» و مولایش «مهدی (عج)» کسی او را به درستی نشناخت. «محمدجعفر» به راستی از سربازان گمنام اسلام بود.

به گزارش «تابناک»، محمد جعفر شکر‌پور در سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی در فسا متولد شد. رفت و آمد روحانیونی که به قصد تبلیغ به فسا می‌آمدند و در منزل پدرش که مسلمانی شریف و متهجّد بود پذیرایی می شدند، زمینه خوبی برای تماس او با افکار اسلامی و انقلابی بود به نحوی که از کودکی با حماسه عاشورا و واژه مقدس شهادت آشنا شد.


پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، ایشان با شوقی بیشتر و گام‌هایی قوی‌تر وارد فعالیت‌های گسترده‌تر شد. مدتی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرد و سپس ضمن ادای وظیفه مقدس معلمی در بخش قره بلاغ به تشکیلات نوپای حزب جمهوری اسلامی پیوست. او با چند تن از برادران دیگر ضمن حفظ و گسترش تشکیلات حزب، بنای فعالیت برنامه‌ریزی شده‌ای جهت مبارزه با ضد انقلاب و حل مسائل شهری گذاشت.

در جریان برخورد با منافقین و لیبرال‌ها و تبلیغات سوء آن‌ها شرکت فعال داشت. مدیریت، قاطعیت و ایثار و خوش‌رفتاری او سبب شد که جوان‌ها و نوجوان‌های فراوانی در ارتباط‌های مختلف با هدف واحد با او همکاری کنند. دقت و پختگی و خوش سلیقگی او باعث شد ‌در سال ۱۳۶۱ به عضویت شورای حزب جمهوری اسلامی استان‌های فارس و بوشهر و کهکیلویه و بویراحمد درآید. پس از مدت کوتاهی ویژگی‌های والای او سبب شد ‌از طرف دبیر حزب جمهوری اسلامی استان‌های یاد شده به عنوان قائم مقام دبیر حزب در آن استان‌ها برگزیده شود.

در جلساتی که در تهران تشکیل می‌شد، فردی شناخته ‌و امین و مورد احترام بود و بسیاری از شخصیت‌های مملکتی او را می‌شناختند و به نظراتش احترام می‌گذاشتند. در یکی از جلسات که در محضر رهبر معظم انقلاب حضرت امام خامنه‌ای برگزار شد، پس از پایان صحبت شهید شکرپور رهبر انقلاب که در آن زمان در سمت ریاست جمهوری بودند از شهید جعفر تشکر و تقدیر کردند.



در فروردین ‌۶۵ ‌فرمانده‌ دسته راهی خطوط پدافندی فاو شد. جعفر عزیز در کنکور سراسری (خرداد۶۵) شرکت کرد و در رشته عمران دانشگاه صنعتی شریف تهران پذیرفته شد، لیکن از حضور در کلاس خودداری کرد و همچنان در جبهه ‌ماند. حالا دیگر یک فرد نظامی تمام عیار شده بود و در این زمینه، دقت و باریک بینی خاص یافته و اهل نظر شده بود.

پس از خاتمه عملیات کربلای ۴، با شوقی عجیب عازم عملیات کربلای پنج شد. وی در مرحله اول مجروح شد و ترکشی به نزدیکی ستون مهره‌هایش اصابت کرد، به گونه‌ای که خوابیدن برایش دشوار بود، ولی با توجه به شرایط منطقه حاضر نشد جهت مداوا به عقب بازگردد.

یکی از هم‌رزمانش می‌گوید: شب مرحله سوم عملیات کربلای ۵ فرا رسید. گردان ما بنا بود در این عملیات به عنوان خط‌شکن عمل کند. از صبح آن روز مدام کنار هم بودیم. پی در پی به من سفارش‌هایی می‌کرد. نزدیکی‌های ظهر به او گفتم: جعفر مثل اینکه خبری داری! تو به نحوی صحبت می‌کنی که انگار در مورد خودت کار را تمام شده می‌بینی‌ و محمدجعفر در نیمه‌های شب ۲۹دی به فوز و فیض عظیم شهادت دست یافت.



گلچینی از وصیت‌نامه و دست‌نوشته شهید

افسوس که شیطان با به‌کارگیری مکاید خود ذهن ما انسان‌های ضعیف را دربند خور و خواب این جهان نگه می‌دارد تا جایی که در ذهن و قلب ما حک می‌نماید که هر چه هست فقط همین جهان است و جز این جهان چیزی وجود ندارد و این معنا را گر چه ممکن است به زبان بیان ننماییم، ولی در عمل قبول کرده و از آن تبعیت می‌نماییم. بدانید که حب دنیا چاه ویلی است که با هیچ چیز پر نخواهد شد، مگر با قناعت یا خاک گور.

آری بدون سختی دیدن و در کوره حوادث ذوب شدن مس وجود انسان صیقل دیده و خالص نخواهد شد. پس نترسید از اینکه تن به کارهای سخت و خطرناک بدهید، بلکه از آن استقبال نمایید و بدانید که راحت طلبی و آسایش بلایی است که چون خوره وجود آدمی را خواهد خورد و انسان را از انسان شدن دور خواهد کرد و در عوض رنج و سختی و کار، انسان را خواهد ساخت.

به همه آن‌هایی که با این خط و آن خط کردن، بین نیروهای مؤمن و معتقد خط کشی کردند و سعی دارند مؤمنین را رو در روی یکدیگر وا دارند توصیه می‌نمایم بیش از این آگاهانه یا ناآگاهانه آلت دست شیطان نشده دست از اعمال شیطانی خود بردارند.

به عزیزان حزب‌اللهی نیز متذکر می‌گردم که آلت دست این عده واقع نشده تنها ملاک عمل طرفداریشان از این و آن «تقوی» باشد. ببینید چه کسانی با فرمایشات حضرت امام صادقانه برخورد می‌کنند و چه کسانی با برخوردهای سیاسی می‌خواهند از پیام‌های امام برای خود کلاهی دست و پا کنند.

از دوستان عزیز حزبی و غیر حزبی‌ام خداحافظی می‌نمایم. همه شمارا به امید پیروزی‌تان بر شیطان درون و برون به خدا می‌سپارم. خدا را و خدا را در کار‌ها فراموش نکنید. تقوای الهی را پیش گیرید و بدانید که مرگ و قیامت و حساب و کتاب حق است و همه باید جوابگوی یکایک اعمالمان باشیم. عمر را به بطالت نگذرانید. روز‌ها را بیهوده به شب و شب را بی‌نتیجه به روز نرسانید که در دمادم مرگ چون این حقیر گناهکار و شرمنده، پشیمان شوید که دیگر کاری از دست کسی برنمی آید.

امت شهیدپرور، قهرمانان افتخار آفرین!

شما که موجبات سرافرازی اسلام و مسلمین را فراهم نمودید، عوامل پیروزی خود را حفظ کنید که آن همانا تبعیت از رهبری‌های پیامبرانه امام امت ارواحناله الفداء و تبعیت از فرامین حیات بخش اسلام و حفظ وحدت حفظ وحدت و حفظ وحدت است. امام را تنها نگذارید. اما را تنها نگذارید که فردا در پیشگاه جدش رسول الله الاعظم (ص) سخت شرمنده و پشیمان خواهید بود.



دست‌نوشته شهید در شب عملیات کربلای ۴

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است؛ این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است
امشب لیله القدر است که خیر من الف شهر است؛ یعنی امشب از همه عمر من با ارزش‌تر است‌ و اکنون با قلبی سرشار از عشق و غرور به یاد فرات و تشنگی فرزند زهرا بر تو می‌نگرم ‌ای اروند.

خداحافظ وطنم که رفتنم طَمَع اشغال تو را برای همیشه از دل دشمنان خارج خواهد نمود، خداحافظ رهبرم که رفتنم قلب تو را که قلب امام زمان است، راضی و خشنود خواهد ساخت، خداحافظ ملتم که رفتنم استقامت تو را که تصمیم گرفته‌ای زیر بار ظلم هیچ ظالمی نروی اثبات خواهد کرد، خداحافظ دوستانم که رفتنم به شما تذکر خواهد داد که ایستادن گندیدن است و حرکت حیات.

خداحافظ پدرم که رفتنم اشک صافت که به پاکی قلب رئوفت هست را از چشمان جاری خواهد ساخت، خداحافظ مادرم که رفتنم قلب پاک و بی‌آلایشت را خواهد شکست و آن را آزار خواهد داد. خدا پشت دشمنانت را بشکند. خداحافظ همسرم که با رفتنم تو نیز خود را رفته احساس می‌کنی. خداحافظ برادرم که رفتنم ت‌‌نهایت خواهد ساخت. خداحافظ فرزندانم که رفتنم برایتان سربلندی و افتخار را به همراه یتیمی به موهبت خواهد آورد. خداحافظ خواهرانم که سخت پریشان می‌شوید.

خداحافظ خانواده‌های شهدا که با رفتنم خواهید دانست که راه شهدایتان بی‌رهرو نمانده است. خداحافظ خانواده‌های بی‌سرپناه باشد که با رفتنم دریابید که مقلدین امام به فرمان او جان می‌دهند تا از شما رفع ظلم گردد.

و اما تو‌ای اسلام عزیز بدان که من می‌روم تا تو نروی، من می‌روم هم چون مولایم حسین بن علی (ع) تا تو چون همیشه بمانی، که من چیستم، پیامبر خدا می‌رود تا تو بمانی علی سکوت می‌کند و از حق خود می‌گذرد تا تو بمانی، حسن صلح می‌کند تا تو بمانی. حسین به شهادت می‌رسد تا تو بمانی و بر زهرا (ص) و اولادش آن همه ظلم برای این رفت تا تو نروی، آری مکتبم من می‌روم تا تو نروی، وطنم من می‌روم تا تو آزاد باشی رهبرم من می‌روم تا تو تنها نباشی، ملتم من می‌روم تا مقاوم بمانی و فرزندانم من می‌روم تا شما پس از من در مملکتی آزاد و سربلند با افتخار زندگی کنید. و تو‌ای خصم کافر، ‌ای دشمن، می‌آیم تا تو نباشی.

تو‌ ای کربلای معلا، نجف اشرف، کاظمین، سامرا و تو‌ ای عراق، سرزمین ائمه هدی،‌ ای بین‌النهرین، می‌آیم تا در آغوشتان گیرم. آری می‌آیم به یاد شما و با نام شما‌ ای حجج الهی و مظاهر خلیفه الهی و ‌ای شما که خدا خلقت را به واسطه وجود شما آفرید هر چند اوباشان رذل و خودفروختگان شیطان بر شما ظلم کردند و می‌کنند، ما می‌آییم تا غبار مظلومیت تاریخ را از فرق شما‌ ای فرزندان زهرای (س) مظلوم بزداییم.

و ما می‌رویم به روی مرگ لبخند بزنیم مرگ سرخ و شرافتمندانه در راه مکتب، وطن، رهبر، انقلاب و ناموسمان به پیروی از مظلوم والاتبار کربلا حسین ابن علی (علیه السلام) صلی الله علیک یا اباعبدالله.

والسلام
خرمشهر ۳ /۱۰/ ۱۳۶۵
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته بود :

ستون یک به صف شد
با بقیه ی ستونها، توی اون سرمای شبانه رزم شبانه داشتیم

کلی از چادرها دور شدیم
توی مسیر مرتب دستور میگرفتیم

بشینید ......

راه بیفتید .....

آخر سر رسیدیم به یک منطقه ی وسیع

آشنا بود
علی پرسید :این همون گورستانی نیست که عراقی ها رو خاک کردند

یواش جواب دادم آره

فرمانده گفت ساکت ........

رسول خودشو بهم چشبوند و پرسید یعنی اینجا مرده هست ؟

گفتم آره

...........................

قرار شد شب رو همونجا صبح کنیم
فرمانده دستور داد با فاصله موضع بگیریم

خیلی سرد بود خودمو جمع کردم که سوز وسرما رو کمتر حس کنم ،یهو دیدم رسول خودشو رسوند پیشم آرووم گفت من میترسم
برگشتم بهش بگم برو سروجات
فرمانده گفت حرف نباشه!
رسول میخواست برگرده که یهو یکی از قبرا خالی شد
افتاد توش
صدای افتادنش
فریاد من:رسول ...رسول



این نوشته ها قسمتی از یک کتاب دفاع مقدس هست البته نه به قلم نویسنده

این همه سختی رو به جوون خریدن که ما به چی برسیم؟


----------------------------------------------------------------------------------

وقتی اینجای کتاب رسیدم یاد این تاپیک افتادم

حیف از این تاپیک نیست اینجوری داره خاک میخوره

اینجا قرارگذاشتیم ولی ....

دنیا این آدما رو از ما گرفت ولی انگار مارو هم داره از خودمون میگیره


بیاید ی بار دیگه دور هم جمع بشیم

بیاید اینبار از خاطراتشون بنویسیم وبخونیم

کپی پیست از نت نه ، چیزهایی که خودمون خوندیم

نفیسه خانم، آقا وحید، سحر جان، نازنین خانم، بیتا جان، آقا یارنراد و.و.و.و.

کاش دوباره تاپیک وگروه رونق بدیم


یادم رفت بگم رسول ی نوجون بود ولی بخاطر دوتا برادرای شهیدش با کلی اصرار اومده بود دسته یکم گرچه قرار نبود هیچوقت بره عملیات
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سلام عزیزم

الان تو ایمیل مطلبت رو خوندم

نمیدونم چه خبره!!!!! ؟؟؟

گلم مطلبت حال و هوای تورو نشون میده.........

امشب منم حال عجیبی دارم.....
___________________________


"" شهید سید احمد پلارک ""

امشب چیزهایی در موردشون فهمیدم

"جوان 23 ساله "

بوی بهشت در قطعه 26، ردیف 32، منزل شهید سید احمد پلارک


http://imam_sajjad.webs.com/polarak2.jpg
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز






دقیقا یک ماه دیگه تولد این شهید هستش

اگر موافقید تا تولد ایشون یک برنامه ای داشته باشیم
.
.
.

نظر من:

چون ایشون همیشه زیارت عاشورا رو میخوندن و نماز شبشون قضا نمیشده

هر کسی که دوس داره شرکت کنه نیت کنه و تا 30 روز زیارت عاشورا رو بخونه

لطفا آمادگی خودتون رو با یک پیام اعلام کنید

بسم الله....

 
آخرین ویرایش:
Similar threads

Similar threads

بالا