* رمان نجواي شبانه *

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول :gol:


خانه ي بزرگ و زيبا واقع در قسمتهاي اعيان نشين و بي سر و صداي منطقه در سكوتي وهم انگيز رفته بود و شايد نه قطعا براي اولين بار بود كه دخترك اين چنين هراسان در اتاقي كه به او اختصاص داده شده بود روي تخت دو نفره ي شكيل پوشيده از روتختي بسيار زيبا و ابريشمي نشسته و زانوها را در بغل گرفته و وحشت زده چشمانش را دور اتاق مي چرخاند .
همه چيز همه آن چيزهايي كه طي اين چند روز برايش دلنشين بود و نظرش را جلب كرده بود حالا باعث هراس و وحشتش شده بود . احساس مي كرد كساني چشمهايي و چيزاهايي به او خيره شده و تمام اعمال و حركاتش را از تكان دست و پا تا حركت مردمك چشم زير نظر دارند .
از زماني كه آن زن مادر شوهرش پرده از آن راز هولناك و باور نكردني برداشته بود به اين حال و روز افتاده و نمي توانست ترس را از دلش دور كند . خدا مي داند كه در اين چند ساعت چه كشيده بود تا ظاهرش را آرام نگه داشته و جلوي لرزش دست و پايش را بگيرد و خدا رحم كرد كه شوهر و پدر شوهرش از خانه خارح شدند وگرنه حتما تا بحال طاقت از كف داده و حدقه چشمها و نگاه هراسانش همه ي دانسته هايش را لو داده بود آنوقت ...
طلا از تصور بلايي كه ممكن بود سرش بيايد مو بر اندامش راست شد . خطر هنوز بيخ گوشش بود . اين جا در اين مملكتي كه دريايي با كشور خودش فاصله داشت كاري از دستش بر نمي آمد و با كمي فكر به اين نتيجه رسيد كه در كشور خودش هم كار چنداني نمي تواند بكند. نه كه نشود كاري كرد مي شد بلايي به سرشان آورد كه آرزوي مرگ كنند ولي آنوقت تكليف خانواده اش چه مي شد؟
_ خدايا چه كنم ؟ خدايا به دادم برس.
از ته دل از خداي خود كمك مي خواست . هنوز بدنش مي لرزيد و اعصابش به شدت تحريك شده بود . به ساق پايش كه متورم و كبود بود نگريست و به آرامي دست روي پايش كشيد هنوز درد مي كرد . با دست چپ دست راستش را لمس كرد ذق ذق مي كرد و گوشه لبش كمي ورم داشت و پارگي كوچكي كه مي سوخت . به ياد درگيري به ظاهر دوستانه آن روزش افتاد و با حرص زمزمه كرد :
- وحشيا كثافتا انگار با دشمنشون طرف بودن .هه يه دست و پنجه نرم كردن دوستانه !مسخره ها . كم مونده بود ناقصم كنن . خدا رحم كرد . حالا قراره مثلا من رئيس اينا بشم . اه اه اه ...

اما بدن او به اين جور دردها عادت داشت . بارها و بارها در تمرين اين جور ضربات و دردها را تحمل كرده بود و ناراحتي اش از جاي ديگر بود . از اينكه چطور گول اين مرد و خانواده اش را خوره بود . نگاهي به ساعت روي مچ دستش انداخت .
ساعت بند مشكي و صفحه سفيد زيبايي كه بسيار دوستش مي داشت و بارها باعث تفريحش شده بود زيرا به جاي اينكه عقربه هايش بچرخند صفحه ساعت مي چرخيد و خواندنش به قول پرستو مكافات بود .
لحظه اي با يادآوري پرستو لبخند كمرنگي روي لبان خوش فرمش نشست و بلافاصبه هم محو شد . همچنان كه چشم به ساعتش دوخته بود متوجه گذر زمان شد .
ظهر روز بعد بليطي براي ايران داشت يعني داشتند و به هيچ شكلي نميخواست اي پرواز را از دست بدهد . بايد به هر شكلي شده به اين پرواز مي رسيد و به خانه اش مي رفت دلش نمي خواست دقيقه اي ديگر در اين خانه و اين مملكت بماند . اين جا هيچ كاري از دستش بر نمي آمد ولي در كشور خودش شايد مي توانست خود را از دست اين مرد نجات دهد .
هرگز خود را اينگونه ضعيف نديده بود . آيا مي توانس به گونه اي كه آسيبي به اطرافيانش نرسد خود را از دست اين مرد خلاص كند .
- خدايا چرا اينجوري شد ؟ كجاي كارم اشتباه بود ؟
زانويش را در آغوش گرفت و بيشتر از قبل تكان تكان خورد
 

Similar threads

بالا