رمان "میگرن عشق"

Aminof

عضو جدید

ولي رهگذران وبوق ما شين هاي درحا ل حركت شوغي خيابان را بيشتر كرده بود،مجيددر حالي كه مرتب ميگفت:
- ببخشيد .ببخشيد
كتابها را جمع كرد وسرش را بلند كرد كه كتابها را به صاحبش بدهد با چهره ي زيباي دختري سفيد روي با چشماني سبز كه از شرم وعصبانيت سرخ شده به مجيد نگاه ميكرد،روبرو شد،مجيد يكباره دلش فرو ريخت وبا لكنت زبان گفت :
-بببخشيد خخخانم .
زبانش چون كوهي سنگين شد،دختر به سرعت كتابها را از مجيد گرفت به راهش ادامه داد كمي جلو رفت برگشت ونگاهي به مجيد كه چون مجسمه خشكش زده بود ،انداخت وهمين نگاه تولد عشقي در دل مجيد شد.

مجيد فكر نمي كرد عشق به اين آساني بيايد وياد شعر حافظ افتاد كه مي گفت:

الا يا ايهاالساقي اَدِركاساّ وناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها

مجيد عشق را در فيلم ها وداستان ها ديده وشنيده بود فكر نمي كرد خود روزي گرفتار آن شود آن هم به اين شكل ساده،عوارض عشق شروع شد تن تبدار اول فكرميكرد مريض شده قرص استامينوفن خورد ولي فايده اي نداشت ميخواست پاشويه كند خود را، تنش مثل يخ سرد بود تعجب كرد وبا خود گفت : اين همه آتشه درون و اين تن يخ زده!!!

مجيد فردا به خيابان شكوفه رفت همان خيابان عشق او در مسير ديگر نه چشمانش بهارنارنجي مي ديد ونه بوي در مشامش مي فهميد تمام هواسش در چشمانش جمع شده بود تا آن دختر را ببيند چند روزي گذشت ولي خبري از دختر نشد و مجيد پيش خود فكر كرد شايد او يك پري بوده است وشروع كرد زمزمه ي شعري با صداي سوزناك:
تو اي پري كجايي/چرا رخ نمي نمايي/از آن بهشت پنهان/دري نمي گشايي
سوزدل اشك شد و درچشمانش جاري وچقدر گرم وسوزناك بود به راستي اشك عشق هم با ديگر اشك ها فرق مي كرد،مجيد سرش پايين بود كسي اشك هايش را نبيند،صدايي شنيد كه مي گفت :
- آهاي آقا پسرمواظب باش به من نخوري ،هنوز جاي تنه ات درد ميكنه .
مجيد سرش را بلند كرد و درچشمانش اشك آلود آن دختر را سوار بر امواج اشكش ديد.كه به او لبخند مي زد،و دوست داشت از سوز اشک هايش با او سخن بگويداما خودش نمي دانست چرا فقط کلمه اي گفت:
- ببخشيد...
دختر دور شد مجيد به دنبال او رفت البته با فاصله اي زياد، قلبش بي محابا مي زد و انتظار ميکشيد تا ببيند دختر درب کدام خانه را خواهد زد؟!
دختر درب خانه اي با سقف شيرواني نارنجي رنگ و درب ورودي آن سبز خوش رنگي داشت،ايستاد وكليد را در قلف آن چرخاند و وارد آن شد.
مجيد همچون فاتحي پيروزمند فرياد شادي سر داد ، او آنقدر در آن کوچه قدم زد وعطر دل انگيز محبوبش را با مشامش بوييد...که گذر زمان را احساس نکردوحالا شب فرا رسيده بود...
شبي که با تمام شب ها متفاوت بود ،شبي زيبا با مهتابي پر فروغ تر و ستارگاني درخشنده تر
زيبايي مهتاب آن شب ،او را به ياد زيبايي چهره ي معشوقش انداخت و احساسش سطر به سطر شعري شد و بر زبان جاري گشت...
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم و خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد زجام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
مجيدعاشق شده بود وديوانه اگر ديوانه نبود به جاي خانه شان به خانه عمويش نمي رفت ودر نمي زد،پسر عمويش رضا با قدي بلند وهيجده ساله بود او در تيم واليبال مدرسه كاپيتان بود، گفت:
- مجيد اين وقت شب از كجا مي آيي؟!!!پسر خيلي شجاع شدي،وشبگردي ميكني،ببينم جني شايد وشبيه مجيد،نه پاهاتم كه سم نداره وشبيه انسانه،بابا اي ول آقا مجيد خودمونه
مجيد را بقل گرفت و بوسيد ،مجيد مات ومبهوت ميديد و مي شنيد ولبخند مي زدمجيد گفت:
- رضا با عمو وزن عمو آمد ي خانه ي ما؟
يكباره رضا چون بمبي تركيد و چنان خنده اي كرد ودلش را گرفت ونشست
با خنده گفت :
- پسر عاشق شدي ،اينجا خانه ي ماست ،مجيد جان خانه شما چند كوچه بالاتره
ميخواي ببرمت.
رضا همچنان ميخنديد ،مجيد تازه متوجه شده بود چه اشتباهي كرده است ، گفت:
- خواستم سركارت بذارم.
رضا گفت :
- فكر كنم خودت بيشتر سركار باشي.
پدر رضا با چشماني درشت وهيكلي چاق با صداي بلند گفت:
-رضا كيه دم در ؟چارلي چاپلينه اينقدر ميخندي؟
رضا با صداي بلند جواب داد:
- نه پدر پسر عمو مجيد اومده

مجيد گفت :-
سلام عمو جون خوبي؟زن عمو خوبه؟
-آره خوبيم بيا بالا پسر دلم برات خيلي تنگ شده
- وقتي ديگه مزاحم مي شم فعلا با اجازه بروم
مجيدزود خدا حافظي كرد ورفت .
پدر به رضا گفت:
- ندونستي چكار داشت ؟
- نميدونم
ونيش خندي زد پدر گفت:
- نيشتو ببند.
مجيد به خانه رسيد،مادرش نگران و چادرش را دور كمرش بسته بود ودستمالش را محكم از پشت سر بسته بود وبا هيكلي چاق دستانش را پشت كمرش گذاشته بود مرتب قد مي زد در كنار ديورا آجري خانه ،تا مجيد را ديد با گريه گفت:
-پسر دلم هزار راه رفت كجا بودي؟!!!
-سر راه رفتم خونه ي عمو
-ولي من زنگ زدم اونجا نبودي!!!
-مادر نرفتم داخل خونه حالا اومدم
به سرعت با نگاه متعجب مادر به طرف اطاقش رفت،مرجان خواهر كوچكتر از خود مجيد با قدي كوتاه وموهايي كه معلوم نبود صاف است ويا فر گفت:
- مادر مجيد بود؟
مادر گفت :
- مجيد بود ولي نه اون مجيد هميشگي!!!...
مجيد به سرعت لباس راحتي پوشيد وپريد روي تختش و دراز كشيد وخيره به سقف اطاق شد
اولين بار بود كه آنطور دقيق به سقف نگاه ميكرد وپيش خودش ميگفت :
- من چرا تا به حال اينقدر بالا را نگاه نكرده بودم؟آسمان ،مهتاب،ستارگان وحالا سقف ...
يكباره در سقف تصوير دختر در حال لبخند زدن پديدار شد و او محو تماشاي تصوير بود ، مادر با صداي بلند گفت:
- مجيد مادر بيا شام بخور
- مادر سيرم اشتها ندارم
- چه چيزي تورو سير كرده؟نكنه كله پاچه خوردي ؟!!!
مادر باز در افكار خود بود مجيد ي كه هنوز سفره را نگذاشته بودم بي تابي ميكرد براي غذا حالا ميگه سيرم!!!نه واقعا مجيد يك چيزيش شده.
تمام اعضاي خانواده خواب بودند به جز مجيد، او همچنان در فكر بود وصداي خروس هميشه نويد سحر بود براي مجيد عجيب بود با خود گفت:
- اي خروس بي محل حالا وقت خوندنه ،مگه ساعت چنده ؟!!!
نگاهش به ساعت افتاد ساعت پنج صبح بود اول باورش نشد به ساعت مچي خود نگاه كرد وديد درسته واقعا ساعت پنج صبح است واو نخوابيده ،كم كم چشمانش سنگين شد وبه خواب رفت به نظر لحظه اي نخوابيده بود با صداي مادرش بيدار شد
- پسر مگه ساعت نه دانشگاه كلاس نداري پاشو اي خدا خوبه بيدار شدم وگرنه از كلاسش عقب مي موند
مجيد چون فنر پريد وبه سرعت لباسش را پوشيد ومادر لقمه اي نان وپنير دردست به طرفش آمد ومجيد نان وپنير را گازي زد ومادرش گفت: - يواش دستمو گاز گرفتي
مجيد كه در حالي كه يك پايش بالا بود در حال به پا كردن كفشش بود، نزديك بود بخورد زمين كه مادر از پشت او را گرفت وگفت:
- يواش ،چي بسرت اومده پسر؟!!!.

مجيدبا عجله به دانشگاه رسيد وكلاس نيم ساعتي شروع شده بود،استاد نگاه معناداري به سرتاپاي مجيد كرد وگفت:
- خبري شده؟
بعد همه ي بچه ها زدند زير خنده ومجيد از شرم سرخ شد و سرش پايين بود
- برو بشين سر جات چون اولين باره مي بخشمت ولي تكرار نشه
مجيد با عجله داشت مي رفت سرجايش كه استاد باز گفت:
- در ضمن بند كفش هاتو ببند تا زمين نخوردي
باز خنده ي بچه ها...
مجيد بعد از تمام شدن كلاس در زود به خانه برگشت وبا نگاه متعجب مادر زود نهارش را خورد وگفت:
- دست شما درد نكنه مامان خيلي خوشمزه بود
- نوش جانت پسرم
مجيد حال در اطاقش روي تخت دراز كشيده بود وغرق افكارش بود .
مرحله ي اول عاشقي كه ديدن بود وكاري كه بايد رخ معشوق انجام ميداد تمام وكمال انجام شد ومجيد را اسير عشقي كرد كه تا چند روز پيش تصورش را نميكرد و حال مجيد مانده
بود ويك دنيا سخن براي معشوق خود،چطور وچگونه بگويد ،خوب بايد با اهل تجربه مشورت كند .آها فرشاد خوبه چنان تجربه داره كه تاحالا عاشق صد نفر شده ومعشوق عوض كرده بازكمي فكر كرد وپيش خود گفت: فرشاد نه... چون او عاشق نيست بلكه هوسبازه.،
آها علي عشقي خوبه چون عاشقه باحاليه و فقط يك معشوق داره ولي خوب تو داره وكم حرف
تا بخواد حرفي از او دستم بياد دختره از دستم پريده و رفته.
آه خدايا چكار كنم آري خدا ما همه زماني از همه كس نا اميد مي شويم تازه ياد خدا مي كنيم وبيشتر گرفتاري ما از همين است ابتدا به خدا توكل نمي كنيم ،خوب مجيد به اين نتيجه رسيد تنها خودش ميتواند كمكي خوب باشد در پناه خدا تا چه پيش آيد.
مجيد با نگاهي به سقف ،شروع كرد به نقشه كشيدن و با خودش مي گفت:اول بايد اسمشو را بدونم ودوم بايد بدونم نامزد داره يا نه چون مشكل بيشتر مي شه هرچند از نگاهش معلومه كه نامزد نداره ولي خوب بايد فهميد،سوم دادن نامه به اونه وگفتن حرف دل در اون تاببينم جوابش چيه،هرچند كار سومي سخته ولي خوب نظرشو مي فهمم و وقتي جواب داد ميدونم كه منو دوست داره يا نه؟ اگر دوست داشت با مامانم صحبت ميكنم چون اگر به پدرم گفتم ،حتما ميگه:پسر تو هنوز دهانت بوي شير ميدهد اين حرفها براي تو زود است...
آره با مامانم بهتره صحبت كنم ،چون گاهي با معني وكنايه به من ميگفت :راستي دختر خاله ات را ديدي چه غذايي پخته بود اون روز كه رفتيم خانه ي خاله شهين؟ باور كن از هر انگشتش هنر ميباره خانومه ،ماشالله...
نگاهش معنا دار بود به مني كه در اين فكر ها نبودم ومن گفتم: اگر با غذايش دوغ بود خوشمزه تر مي شد ومامان دستاشو را در هوا تابي ميداد ومي رفت.
خوب مرحله چهارم با مامان وبقيه كارها وعروسي وبچه دار شدن آي قربون پسر ودخترم برم
الهي...
صبح زود مجيد بيدار شد، شاد وسر حال به حمام رفت وصورتي صفا داد وبعد از اينكه حمام
كرد وخوب خودش را شست آمد بيرون وسر سفره ي صبحانه نشست.
صورت مجيد زيباتر شده بود با موهايي ريخته روي پيشاني كه چهره اش را بانمك كرده بود وچشماني قهوه اي روشن با لباني مبتسم وزيبا ومادر محو تماشاي او با لبخند گفت:
- قربون پسرم برم ماشالله برم اسفند دود كنم كسي چشمش نزنه
مرجان با خنده وكمي حسادت گفت:
-مامان قربونت برم اگر سياه پوست هم اينقدر درحمام خودش را مي شست به اندازه ي مجيد ،حالا شده بود سفيد برفي
مادر گفت :بايد افتخار كني
مادرمدام مجيد را نگاه ميكرد هم خوشحال بود وهم نگران ،اين احساس هميشه در دل مادران هست ومي ماند.
مجيد لباسش را پوشيد ومادرش گفت:كجا اين وقت صبح !!!
مجيد گفـت: ميرم خونه ي دوستم درس فردا را كه قراره بپرسه با هم بخونيم
مجيد با عجله رفت بيرون كه مادر فرياد:زد آهاي مجيد هواست كجاست كيف كتاب هاتو را نبردي
مجيد به سرعت برگشت وكيفش رابرداشت و رفت،ومقصدباز خيابان شكوفه كه عشقش در آن شكوفه زده بود، او تمام هواسش در چشمانش جمع كرد ومنتظرآمدن دختر بود،يكباره درب خانه باز شد ودخترآمد بيرون مادرش صدا زد نسترن جون كيفتو يادت رفت هواست كجاست ،چرا اين روزها اينقدر هواس پرت شدي؟!!!
مجيد با ذوق گفت:
-نسترن ،نسترن من ،عشق من،چه اسم زيبايي واقعا اسمش برازنده ي صورت همچون ماهشه و از خوشحالي بال در آورده بود ومدام اين جملات در فكرش رژه مي رفتند.
دختر نزديك مجيد شد و مجيد گفت:
-سلام حالت خوبه نسترن خانوم من اسمم مجيدِ
نسترن گفت:
<!--[if !supportLists]-->- ممنونم<!--[endif]-->
ولي با نگراني اطرافش را نگاه مي كرد و رو به مجيد كرد وگفت:
-توروخدا مواظب باش وبه سرعت دور شد.

براي مجيد روز خوبي بود واميدواري در دلش چون قناري زيبا بهترين آواز را ميخوانداز
آينده اي روشن با وصال معشوق و نام نسترن بهترين آوازش شد و غزلهاي شعرش عاشقانه تر،خوب حالا مانده بود نوشتن نامه آري بايد بهترين وعاشقانه ترين نامه ي زندگي خود را مي نوشت و زيباترين، آخر به اين نتيجه رسيد شعري براي نسترن بنويسد كه حقيقت عشق اوست،آره شعر بهتر بود چون نامه اگر دست كسي برسد درد سر مي شود ولي شعر نه ،ولي خوب چه شعري بنويسد كه معناي دوست داشتن را بيشتر بدهد وعاشقي را،مجيد دست به قلم برد وشعر زير را نوشت.
 

Aminof

عضو جدید
رمان "میگرن عشق"

دوستت دارم

شرم از گفتن

حسرت از نگفتن

خاطره هاي سنگين در عبور

از لحظه هاي تلخ غم

وچه سخت است رفتن...

آغوش آسمانم بدون ماه

در حسرت يك نگاه

كه بگويمت با چشمانم

دوستت دارم

دهان باز و زبان سنگين

چقدر اين كلام به بغض فرو برده ام

خواهش دل

تن تب دارم

والتماس به زبان سنگين

كه بگويمت

دوستت دارم

گام هايت سنگين

زمان نفس...نفس ميزند زير گام هايت

التماس يك نگاه شدي

كه بگويمت

دوستت دارم

چه سخت است ياد ناگفته هاي زيبا

بجا ماندن يك دل شيدا

عشق در غباري نا پيدا

در حسرت يك كلام آشنا

كه بگويمت

دوستت دارم

پس نگاه كن

وگوش بده به من

كه بگويمت

دوستت دارم...

صبح با صداي بلبلي خوش آواز شروع شد ونويد روزي خوب براي مجيد ،آفتابي زيبا با نسيمي خنك ودلچسب بهاري وبوي بهار نارنج وقدم هاي يك عاشق كه پيام آورعشقي زيبا بود براي معشوق،قدم هاي او تمام احساسش را در خود داشت و با هر قدمش كه جلو مي رفت قلبش تپش بيشتري پيدا ميكرد،به خيابان شكوفه رسيد و احساس ميكرد قلبش ميخواهد بيرون بزند وثانيه هاي انتظارش همچون سالي مي گذشت،نامه كه محتوايش شعري عاشقانه بود،دردستانش سنگيني ميكرد،نسترن درب خانه را باز كرد وبيرون آمد او نيز منتظر بود وبه طرف جايي كه هميشه مجيد بود نگاه كرد ونگاهش با لبخندي در آميخت و به طرف مجيد حركت كرد ،چه لحظات شيرين وسختي بر مجيد ميگذشت وتا نسترن به او رسيد مثل مجسمه مات ومبهوت بود همراه با ترسي غريب،نسترن اين بار زودتر سلام كرد ومجيد با دستپاچگي جواب سلام را داد وآن نامه را به دست نسترن داد وبه سرعت از آنجا دور شد.
نسترن نامه را باز كرد وديد كه بصورت شعري زيبا آمده با كلام عشق:دوستت دارم،ودرحال راه رفتن به سمت مدرسه شروع به خواندن آن كرد و اشك در چشمانش مهمان شدو احساسي عاشقانه آنرا ميزباني كرد،يك نفر از پشت سر فرياد زد ،آهاي دختركجا با اين عجله مرا فرموش كردي ؟!!!
او كسي نبود جز مريم دوست صميمي نسترن،مريم دختري مهربان وخوش قلب وبا وفا ست وتمام اين ارزش را صورت زيبايش چند برابر ميكرد،او همراز نسترن ،وچون خواهري دلسوز همراه نسترن بود ،و تمام ماجراي مجيد را ميدانست ،نسترن نامه را نشان مريم داد و مريم با لبخند گفت : عجب پس آقا شاعر تشريف دارن چه جالبه،حال ببين با عشقت چه اشعاري بنويسه وكلي خنديد .،
نسترن نيز خنديد وگفت :مريم تو هميشه در سخت ترين لحظه ها مرا ياري ميكني چقدر با خنده ات به من نشاط دادي...
با هم به سرعت به طرف دبيرستان حركت كردند ،نسترن ومريم دوم دبيرستان رشته ي تجربي بودند.
به دبيرستان رسيدند وبه كلاس درس رفتند ،چه سرو صدايي راه انداخته بودند دخترها ،مثل اين بود كه دهانشان را قفل كرده بودند واينجا باز كردند از هر دري سخن ميگفتند، يكي از نامزدش يكي از عروسي ومهماني و... چند دختر هم داشتند در كلاس مي رقصيدند ،يكي از دخترها كه نشسته بود گفت:آتيش پاره ها مگه اينجا جشن عروسيه كه اينقدر مي رقصيد؟!!!
يكي از دخترها كه در حال رقصيدن بود ،گفت:نه دارم تلافي ديشب را ميكنم كه در عروسي بودم ومامانم با نگاهي تند نگذاشته بود برقصم .
نسترن در حال خواندن شعر مجيد بودومنيژه فضول كلاس دزدكي از پشت سر به شعر نگاه ميكرد يكباره چنان پس گردني از مريم خورد كه برق از چشمانش پريد بيرون،مريم گفت: كي ميخواي دست از اين فضولي برداري؟
منيژه گفت:هر وقت شوهر كنم ،بخدا نذر كردم وبا خنده رفت سر جايش كه نيمكت آخر بود نشست .
مريم به او گفت:پس خانم تا آخر عمرش فضول تشريف دارن كي مياد تور بگيره !!!
منيژه وبچه ها ي ديگه كلي خنديدند ،مريم آهسته به نسترن گفت: هواست را بيشتر جمع كن در كلاس جاي اين كارها نيست.
نسترن گفت قربون خواهر مهربونم برم باشه چشم واو را بوسيد.
منيژه از آخر فرياد زد:آهاي نسترن مگه شوهرته اينطور مي بوسيش ...
نسترن گفت :تو هم مُردي براي شوهر
منيژه گفت: قربون دهنت آره به خدا ...
باز خنده ي بچه ها وبا آمدن دبير به كلاس سكوت مطلق وشروع درس فيزيك با آقاي خشن وبد اخلاق كه فاميلش جالب بود،مهربان !!! بچه ها اكثرا او را نامهربان مي خواندند.
مدرسه تمام شد وبچه ها مرخص شدند مريم و نسترن نيز از مدرسه بيرون آمدند.
مريم به نسترن گفت: دختر ميخواي چكار كني جواب نامه ي مجيد را ميدهي؟
نسترن گفت: بايد با دلم خلوت كنم وببينم چه تصميمي ميگيره...
به خانه ي مريم رسيدند و از هم جدا شدند ونسترن نيز به طرف خانه شان رفت.
نسترن داخل خانه شد وبه مادرش سلام كرد و با هم نهار را خوردند وبعد نسترن به اطاقش براي استراحت رفت ،در اطاق نسترن بود و يك شعر ودلي كه عشق مجيد در آن متولد شده بود ،او بعد از مدتها فكر كردن تصميم گرفت شعري براي مجيد در جواب بنويسد چون به اين نتيجه رسيده بود كه مجيد شعر را بيشتر دوست دارد ،اگر نداشت اولين نامه ي خود رابا شعري شروع نمي كرد،
تمام احساس عشق در دست نسترن آمد واز آن به قلم واز قلم به دفتر كه بستري از تولد يك شور عشق بود وشعري زيبا متولد شد.

همچون جريان رود به دريا بي تابم
براي رسيدن به تو...
با آغوشي باز و دريايي
رود احساسم را پاسخ مي دهي
ومن
سرشار از جريان
به سوي مقصدتو
سنگ هاي سر راهم براي رسيدن
ويكي شدن
چه دشوارمي كند حركتم را
ومن
با اميد شدت مي دهم جريان خود را
براي رسيدن به تو
با تبخير گرماي عشق
ابري خواهم شد
مي روم به آسمان عشقت
چه سرمست از ابر شدن
و شوق من
براي زودتر رسيدن به تو
چه زيباست سبك بال آمدن به سويت
چشمان انتظارهميشه زيباست
مي بينمت
درخشنده
پراشتياق
با كمي اشك
شوق باريدن مي دهي مرا
ومن
مي بارم در آغوشت با تمام توانم
امواج احساس ما خروشان وبلند
مي ترساند تمام ملوان ها را
وكشتي آنان در هيجان عشقمان
بالا وپايين مي رود
وما
همديگر را در امواج احساسمان
سخت در آغوش مي فشاريم...

اشك عشق از چشمان نسترن بروي نامه چكيد ومُهري شد زيبا از يك عشق ودر نهايت پيام عشق كه فردا به سوي معشوق مي رفت.

مجيد با آيينه خيلي دوست شده بود ومرتب به ديدارش مي رفت وخود را بر انداز ميكرد موها را گاهي بالا و گاهي پايين ميزد وغافل از نگاه مادر كه ديگر برايش يقين شده بود كه خبري است ومجيد عاشق شده است.مرجان از پشت سر مجيد گفت:دادش قربونت برم خوش تيپي بيا كنار...
مجيد گفت: مرجان موهامو بالا بزنم بهتره يا پايين؟
مرجان گفت:به نظر من از ته بزنيش خوش تيپ تر مي شوي، آها كمي دندانهايت را بده جلو خيلي شبيه حسن كچل مي شوي وشروع كرد به خنديدن
مجيد تا برگشت مرجان فرار كرد وپشت مادر پنهان شد
مجيد گفت:من جدي با تو حرف ميزنم وتوي حسود با شوخي و كنايه جواب ميدهي
دست برد موهاي مرجان را بگيرد كه مادرش گفت: اگر دستش بزني شيرم را حلالت نميكنم مجيد گفت :قربون شير خوشمزه ات برم مامان چشم وبعد با چشم به مرجان گفت:بعد برات دارم.
مريم در حالي كه مجيد بيرون مي رفت گفت:بگذار بابا از ماموريت بياد به او ميگم درس نمي خواني وسر به هوا شدي...
مجيد بيرون آمد وباز به طرف خيابان شكوفه رفت،نسترن زودتر از هر روز بيرون آمده بود منتظر وكلافه ،تا مجيد را ديد به سرعت به طرفش آمد و با سلامي نامه را به دست مجيد داد وتا مجيد آمد جواب سلام را بدهد او دور شده بود.
مجيد ونسترن غافل از چشماني بودند كه آنها را نظاره ميكرد مادر نسترن از پشت در نيمه باز و مادر مجيدكه او را تا آنجا تعقيب كرده بود، از پشت ديوار وهر دومادر گفتند :درست حدس زديم،خبري هست.
مادر نسترن درب را بست وداخل رفت واشك در چشمانش جاري شد خيلي با آبرو زندگي كرده بود،او بسيار زيبا بود ، بعد از مرگ پدر نسترن خواستگاران زيادي داشت ولي بخاطر نسترن كه تصور زيبايي از پدرش داشت نتوانسته بود كسي را جايگيزن پدر او كند ،پدر نسترن زماني كه او فقط هشت سال داشت در خيابان ماشيني به او زد وفرار كرد ومردم نيز از ترس اينكه برايشان دردسر شود او را در حال جان كندن رهايش كردن باز خدا پدر كسي را بيامرزد كه به اورژانس خبر داد ولي ديگر دير شده بود ودكتر گفت اگر پنج دقيقه زودتر رسيده بود زنده مي ماند،بله پنج دقيقه ...
مادر در افكار خود وبا اشك در اين فكر بود كه عمري با حقوقي كه ازشركت شوهرش به او بعنوان مستمري ميدادند كه كفاف زندگي نبود وبا خياطي سعي كرده بود زندگي راحت تري براي نسترن كه تمامي عشقش بود بساز حال نكند ثمره ي اين همه تلاش نابود شود...
مجيد بعد از گرفتن نامه آنرا به سرعت باز كرد وديد شعر زيبايي نوشته شده است وجاي قطره اي كه با توجه به احساس نامه معلوم بود قطره ي اشك نسترن است ومجيد نيز بي اختيار اشكش جاري شد وبه طرف دانشگاه حركت كرد چون امروز گردش علمي داشتند در كوه وشناخت بيشتر انواع سنگها ،رشته ي مجيد مهندسي زمين شناسي بود واز بچه گي به سنگها و انواع خاكها علاقه داشت،به دانشگاه رسيد وكسي انتظارش را ميكشيد او كسي نبود جز آرش دوست صميمي مجيد ، كه با آغوش باز به طرفش آمد وگفت پسر هواست كجاست ببينم اين چيه دست تو كه اينقدر پريشانت كرده است،خبريه من نميدانم؟!!!
مجيد لبخندي زد وگفت اتوبوس نيآمده است؟ آرش با صداي بلند خنديد وگفت :آقا كور هم تشريف دارند ،پسر اتوبوس به اين بزرگي را نمي بيني؟!!!
مجيد كمي خود را جمع وجور كرد ونامه را در جيبش گذاشت وبه اتفاق آرش سوار اتوبوس شدند ،پسرها جلوي اتوبوس ودختر ها ازوسط اتوبوس به آخر نشسته بودند،هر كسي داشت از هر دري صحبت ميكرددر همين حال اتوبوس حركت كردو همه ي نگاه ها متوجه مجيد شد چون او هميشه با صداي زيبايش براي بچه ها ترانه مي خواند وهميشه شاد ،آرش دستش را برد بالا و به هم زد و بعد بقيه بچه ها وبا هم گفتند مجيد بايد بخونه ومجيد گفت: دوستان اصلا حوصله ندارم .
همه تعحب كردند چون اولين بار بود اين جمله را از مجيد مي شنيدند ولي خوب بازم اصرار دوستان...
مجيد با صداي بلند شروع كرد به خواندن:
توي نازنينم/صميمي ترينم/الهي بميرم/غم تو نبينم/ تو آيينه داري/درچشم روشن/چه در سينه داري/بگو با دل من/توآيينه دار/مسيحا تو پاكي/پري زاده اي تو/نه ازجنس خاكي/
توي نازنينم/صميمي ترينم/الهي بميرم/غم تو نبينم/سرآغاز نام/تو پايان نداره/توي اولينم/توي آخرينم/تو ميراث عشقي/پيام آوري تو/تو معصوم مايي/تو نام آوري تو/تو رود زلالي/پر از شور وحالي/قشنگي كه ازگل/شكوفاتري تو/ توي نازنينم/صميمي ترينم/الهي بميرم.غم تو نبينم...
آرش با فرياد گفت :بخاطر مجيد يك دست بلند...
بچه هاي همه با سوت ودست تشويقش كردند ولي خوب بعد هركسي رفت توي لاك خودش يكي به ياد معشوقش وديگري در فكرهاي ديگر ودر نهايت همه ي فكر ها سمت مجيد بود كه سابقه نداشت از اين شعرها بخواند و همه فهميدند كه او عاشق شده است ،مجيد كه تا به حال راز عشقش را به آرش هم نگفته بود حال با اين ترانه بد جوري خودش را لو داد كه عاشق است از طرف ديگر باعث حسادت بعضي دختر ها شد كه در دل مي گفتند: حيف بود اين مجيد هم از دست ما پريد حالا كي شكارش كرده ...
با نگاه به همديگر دنبال آن شكارچي مي گشتند غافل از اينكه شكارچي قلب مجيد بيرون از اتوبوس در اطاقي نشسته بود وداشت شعر مجيد را ميخواند ودر عالم خيال ولباس عروس خود را دركنار مجيد ميديد وچه شيرين بود اين خيال براي نسترن.
مادر نسترن در زد ونسترن با عجله شعر را پنهان كرد در لباسش ومادر داخل اطاق شدو با لبخندي به طرف نسترن آمد،و گفت:نسترن من چرا غمگيني؟ دلت براي بابا تنگ شده ؟
نسترن كه بغض كرده بود زد زير گريه ودر آغوش مادر رفت وكلي گريه كرد هم براي بابا وهم از عشق مجيد خوب دختر بابايي است وشايد علت اينكه زود واينطور عاشق شده بود آن غريزه ي دخترانه را پدري نبود كه آرامش دهد و بيشتر عشق هاي زود هنگام دختر براي اين است كه از طرف پدر ميلشان سركوب شده است بعضي از پدر ها تا مي بينند دخترانشان به بلوغ رسيده اند نه ديگر او را با اشتياق مي بوسند و نه او را بقل مي گيرند واين از نظر روانشناسي بدترين ظلم به دختر است و او را زودتر به سمت جنس مخالف مي كشاند ،ولي خوب اين نعمت از نسترن گرفته شده بود وبايد به احساسش حق داده مي شد واين را مادر نيز مي دانست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان لطفا از اسپم كردن لابلاي داستانها بپرهيزيد

انتقاد پيشنهاد و يا تشكرات رو به پروفايل دوستان مختص نماييد

متشكرم
 

Similar threads

بالا