رمان شطرنج عشق

ariana2008

عضو جدید
رمان شطرنج عشق
نویسنده .شادی داوودی

ظرفهاي تزئين شده ي خرما و حلوا كه همگي با روبانهاي مشكي و گلهاي شب بو و مريم و نرگس و با تزئين بسيار زيبايي در جاي جاي سالن پذيرايي روی ميزها چيده شده بودند...عكس زيبايي از بهنام كه روي يك ميز نيم دايره اي شكل در كنج سالن همراه با آن شمعهاي سياه رنگ و روشن كه در شمعدانهاي كريستال خودنمايي ميكردند خبر از غم سنگين لانه كرده در دل خانواده و فاميل را داشت.

مهين خانم با رنگي پريده و لباني خشك در حاليكه سر تا پا سياه پوشيده بود به روي يكي از مبلها نشسته و كاملا" مشخص بود كه از مرگ نابهنگام تنها پسرش ديگر رمقي در جان و روحش باقي نمانده.

مهستي و هستي نيز حالي بهتر از مهين خانم نداشتند و در كنار يكديگر نشسته و اطراف آنها را دوستان دانشگاهيشان احاطه كرده بودند.

كوروش و آرش دائم در رفت و آمد بودند و پيوسته مراقبت ميكردند تا چيزي در مراسم كم نباشد و همه چيز در فراخور حال عزيز از دست رفته شان بوده و تمام تداركات را زير نظر داشتند.

آرش با تمام گرفتاريهايش دائم به اتاق خواب بهنام نيز در رفت و آمد بود چرا كه از روز فوت بهنام تا امروز كه دو روز گذشته و تازه ساعتي بود از مراسم خاكسپاري برگشته بودند اين پنجمين بار بود كه آناهيتا به علت افت فشار و شرايط بد روحي و عصبي به زير سرم رفته بود.

ماندانا در حاليكه زير بغل مامان بزرگ را گرفته بود كمك كرد تا او را به سالن پذيرايي بياورد و با ورود مامان بزرگ يكي از زن عموها كه در كنار مهين خانم نشسته بود سريع از جايش برخاست تا مامان بزرگ در كنار مهين خانم بنشيند.

مهين خانم با ديدن مامان بزرگ بار ديگر اشك و ناله اش به هوا برخاست:اي واي...مامان...قربون اون قلب مريضت بشم كه بهنام هميشه مراقبت بود...مامان چرا دوباره اومدي اينجا؟..شما قلبت ناراحته...ديگه بهنام نيست كه دلواپست باشه...ماني جان چرا مامان بزرگ رو آوردي اينجا؟
مامان بزرگ در حاليكه آهسته آهسته قدم برميداشت دائم ميگفت:بميرم برات مهينم...مهين جان اينجوري بيقراري نكن مادر...نكن مادرجان مريض ميشي عزيزم...الهي قربون اون بهنام بشم من...گل نازنينم بود به خدا...

مهستي و هستي از جايشان بلند شدند و براي ساكت كردن مهين خانم كه ديگر رمقي در جان نداشت شروع كردند به دلداري او و در ميان دلداريهايشان دائم نيز تكرار ميكردند:مامان بسه...مامان تو رو خدا...مامان آنيتا الان دوباره شروع ميكنه به جيغ زدنها...مامان شما آروم باشي اونم آرومه...

مهين خانم دوباره شروع كرد:اي واي بميرم براي آنيتا...بميرم براي دل تنها شده ي آنيتا...

و سپس رو كرد به مامان بزرگ و ادامه داد:اي واي مامان...روزي كه داداش منوچهر و ناهيد توي تصادف مردن نفهميدم چه دردي توي دلت لونه كرده...اون روز نميفهميدم مرگ فرزند چقدر سخته...يادته هي ميگفتم مامان گريه نكن٬مامان گريه نكن...يادته بهم ميگفتي مهين جيگرم سوخت٬مهين قلبم آتيش گرفت...حالا من جيگرم سوخته...قلبم آتيش گرفته...حالا ميفهمم اون روز چي كشيدي...اي واي مامان بگو چطوري اينهمه سال تحمل كردي...بگو...به منم ياد بده مرگ بچه ام رو تحمل كنم...

مامان بزرگ وقتي به كمك ماندانا روي مبل در كنار مهين خانم نشست دست دخترش را گرفت و شروع به دلداري او كرد ولي همه ميدانستند كه مامان بزرگ بعد از فوت پسر و عروسش٬حالا با مرگ نوه٬غم جانسوزتر ديگري به جانش ريشه دوانده...اما بزرگوارانه سعي در آرام كردن دخترش داشت.

آناهيتا كه در اتاق خواب بهنام او را خوابانده بودند و زير سرم بود با دارويي كه شاهرخ و امير براي چندمين بار به رگش تزريق كرده بودند او را وادار به خواب نموده و تقريبا" از هياهوي ايجاد شده بي خبر مانده بود.

آرش وقتي وارد اتاق شد امير در حال گرفتن مجدد فشار خون از آناهيتا بود و شاهرخ نيز دارويي ديگر به سرم آناهيتا وارد ميكرد كه مسلما" چيزي جز آرام بخش نمي توانست باشد.

آرش جلو رفت و به صورت زيباي خواهرش كه حالا در اثر گريه ها و فرياد هايي كه هنگام خاكسپاري بهنام از اعماق وجودش كشيده بود حالتي از ياس مطلق را به نمايش گذارده بود خيره ماند.

آرش بعد از فوت منوچهر خان و ناهيد خانم٬تمام زندگي اش را به پاي خواهرها و برادرش گذاشته بود ولي در ميان خواهر و برادرش آناهيتا را به گونه اي ديگر دوست داشت و با وجود حضور دائم مامان بزرگ٬بعد از فوت والدينشان٬در كنار خود...ولي آناهيتا دقيقه اي از آرش جدا نشده بود و حتي او آناهيتا را به مدت4سال يعني بعد از شش سالگي تا10سالگي اش هر شب در آغوش خود گرفته و ميخوابيدند...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Similar threads

بالا