رد پای احساس ...

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زاین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوهی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
ز تو،ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم،صد افسوس
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لب،خونین دل
می روم،از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
 

milkariz

عضو جدید
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟:gol:
 

milkariz

عضو جدید
شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود:gol:
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت :
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
ونام من شقايق شد:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز


پشت این نگاه
که گاهی

کم سو خیره می ماند به راه ....
و گاه گاهی
می نشیند به اشک .....
و اینروز ها
نگاه بر می گیرد از هر چیز
....شاید
هنوز انتظاری کهنه نفس می کشد......
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا تو مانده ای و ایستگاهی که قطارش رفته است !؟...

حالا تو مانده ای و ریلهای سیاهی که دیگر هیچ گوشی برایش به زمین دوخته نشده است !؟...

ریلهایی که دیگر قطاری ندارد ، نه قطاری ، نه سوزن بانی ، نه یک نیمکت خالی و نه چمدانی که جامانده است !

تنها تو مانده ای ، تو تنها جا مانده ای ...

نه از قطار ...

از دلش !!!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دنياي من ، دنياي دل ، دنياي عشقست و جنون
سوداي من ، سوداي دل ، سوداي عشقست و جنون

امشب سراپا آتشم ، مي با سبو سر مي كشم
فرداي من ، فرداي دل ، فرداي عشقست و جنون

اكنون كه جوشان گشته ام ، سيلي خروشان گشته ام
درياي من ، درياي دل ، درياي عشقست و جنون

در عاشقي دلخون شدم ، آواره چون مجنون شدم
صحراي من ، صحراي دل ، صحراي عشقست و جنون

اي ساقي آشفته مو ، با من سخن از مي مگو
ميناي من ، ميناي دل ، ميناي عشقست و جنون
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما زرد رُخان آئينه ي مهر و صفائيم
سرگشته از آنيم كه پابند وفائيم

از عشق مگوئيد ، به اين درد دچاريم
از يار مپرسيد ، جدائيم ، جدائيم

اي ماه رُخان شمع شب تار شمائيد
پروانه ي آشفته ي پر سوخته مائيم

در كوي شما گرچه خبر نيست شما را
مائيم كه ديوانه ي انگشت نمائيم

افسوس كه مُرديم و نديديد و نگفتيد
بر خاك غم اُفتاده در ين كوي چرائيم

مستيم بدانسان كه ندانيم كه هستيم
خوابيم بدان سر كه ندانيم كجائيم
 

amir fadaie

عضو جدید
ديدي آخر بهترينم

هستي ات

آن عشق دوران جواني

بازي دست شكست ديگران شد ؟

ديدي آخر آنچه مي گفتم همان شد ؟

ديدي آخر عشق ما هم

ننگِ دوران و زمان شد ؟

ديد آخر آن همه عشقِ حقيقي

از برايم يك دورغِ بي امان شد ؟

ديدي آخر گفته هايت

آن همه قول و قرارت

آن همه اميد در اوج نگاهت

دود شد، باد هوا شد !

ديدي آخر هم ، همان شد ؟

ديدي آخر آنچه مي گفتم همان شد ؟!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلگیر شدی جانا ؟ از عشق نمی دانی
دلدار شدی ما را ، شاید که پریشانی
دور از تو پریشانم ، آتش زده بر جانم
این دیده ی گریان را ، خونین ز چه گردانی ؟
پرواز دو پروانه ، مستانه چو دیوانه
از خویش گسستن را ، آنگه تو به سامانی ؟
آن آتش سوزان را ، حیران شدن جان را
دیدّی و نپرسیدی ، دانم که ز رندانی
دلگیر منم با تو ! روی سخنم با تو
در فکر چه هستی هان ؟ اینگونه پریشانی ؟
از عشق گریزانم ، از غصه هراسانم
ای عاشق دیوانه ، این فتنه چه گردانی ؟
گاهی کندم دلخون ، دیوانه مرا مجنون
خوارم کند از افسون ، گوید ز چه خندانی؟
بر سینه زند چنگی ، بر سر بزند سنگی
بر حال دل زارم خندد ز چه گریانی ؟
آخر به سر دارم ، دست از تو نبردارم
ای یار چه خونخواری ، شاید تو به حرمانی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
الهی مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را.
الهی اگر امانت را نه امینم، امانت را می نهادی دانستی چنینم.
الهی تا از مهر تو اثر آمد همه مهرها به سر آمد ....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نمی دونم چرا یاد تو افتادم

[FONT=times new roman, times, serif] :::::نمی دونم چرا یاد تو افتادم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]:::::مثل اون لحظه ها که پیش هم بودیم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: مثل وقتی که عشقی بود و حرمت داشت[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]
::::: برای هم عزیز و محترم بودیم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: هواتو دارم و فکرت نمیذاره
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: روزای زندگیمُ سر کنم بی غم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: دلم خیلی گرفته گیج و داغونم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: دارم از دست میرم ابری و نم نم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: دارم از دست میرم بی تو بی محرم
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: میشینم خیره میشم نقطه ها کورن
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: پا میشم راه میرم راها نفس گیرن
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: تو رو حس میکنم این نا خداگاهه
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: واسه من خاطرات تو نمی میرن
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: نمیتونم فراموشت کنم سخته
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: عذابه یاد تو زجر آوره هر بار
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: هنوز خیلی دوست دارم ولی دیگه قرار نیست
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: چیزی از نو باز بشه تکرار
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]::::: قرار نیست چیزی از نو باز بشه تکرار
[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]نمی دونم چرا یاد تو افتادم !!!!!!!!![/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از خويش مي گريزم و تا دوست مي روم

امشب هواي باغ چه خوشبوست مي روم

يک شاخه نور امشب از آفاق قد کشيد

آري چراغ ماه من آن سوست مي روم

تا شهر نور و گل که به گلدسته هاي آن

عاشق ترين پرنده غزلگوست مي روم

تا آن درخت خسته که دستان کوچکش

آبشخور کبوتر و آهوست مي روم

حالا که کوزه هاي تغزل پر از صداست

حالا که رود گرم تکاپوست مي روم

خوابم نبرده است در اين صبح نقره اي

اي دل صداي بال پرستوست مي روم
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك پروانه عاشق يك فيلسوف شد كه داشت كتابي درباره عشق مي نوشت. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يه روز پروانه گفت كه به محيت احتياج دارد، و فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در باب اقسام محبت. يك روز ديگر پروانه اشك مي ريخت و فيلسوف يك فصل جديد نوشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] درباره فوائد اشك... يك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله اي كرد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و فيلسوفه بيانيه قرايي در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد... [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دست آخر يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گاهي احتياج دارد به دست هايي كه در سكوت اشكش را پاك كند،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] گاهي بايد كمي شكوه كند! و مرد هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكانه اش....


پروانه به جای ديگري سفر كرد و آدم هاي ديگري را عاشق كرد
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد....[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
.... رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت ...
... راهی بجز گریز برایم نمانده بود ...
...... این عشق آتشین پر از درد بی امید ......
..... در وادی گناه و جنونم کشانده بود ....
... رفتم ، که داغ بوسه ی پر حسرت تو را ...
...... با اشک های دیده ز لب شستشو دهم .....
.... رفتم که نا تمام بمانم در این سرو د....
........ رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم ........
...... رفتم مگو، مگو، که چرا رفت ، ننگ بود ......
.... عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما ....
.... از پرده ی خموشی و ظلمت، چو نور صبح ....
...... بیرون فتاده بود به یکباره راز ما .....
.... رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم ....
..... در لابلای دامن شبرنگ زندگی .....
...... رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان ......
... فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی ...
....... من از دو چشم روشن و گریان گریختم .......
.... از خنده های وحشی طوفان گریختم ....
......... از بستر وصال به آغوش سرد هج ر........
...... آزرده از ملامت وجدان گریختم .......
...... ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز .......
.... دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر ....
.... می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم ....
.... مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر ....
.....روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش.....
.....در دامن سکوت به تلخی گریستم.......
.......نالان ز کرده ها وپشیمان زگفته ها........
......دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم[FONT=Arial (Arabic)]......[/FONT]
 

matin_bc

عضو جدید


صدای شرشر باران و احساست در هم می پیچد ...

و من از همین دورها آن را می شنوم ...

آن قدر که در گوش هایم را محکم میگیرم و فشار می دهم !

و تو برای اینکه دلم نسوزد به من نمی گویی !

من می خندم و تو هم ...

قرارمان که یادت نرود برای من کافیست !

یادت که هست ؟!

برای هر باران ...

دست هایت را به جای من خیس کن ...!
:gol:مرسی دوسته عزیز!!!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همزاد من دختر زیبایی است، خدا میخواست قصّه‏ی زندگی مرا بنویسد، دلش ماند پیش همزاد زیبا، غصّه‏ی زندگی‏ام را نوشت
 

matin_bc

عضو جدید
بر می گردم

با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟​


حسين پناهي

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟حسين پناهي
 

matin_bc

عضو جدید
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

ای آیت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس


هوشنگ ابتهاج
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می تراود
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
انسان مه آلود

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود

ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا