در کتاب نوشته شده!

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخیداد هاتف

طنز افغانستان



در کتاب نوشته شده!


از من می‌پرسند که میزان کتاب‌خوانی در افغانستان چرا این‌قدر بالاست؟ اعتقاد به کتاب و حروف چاپی در میان مردم افغانستان ریشه‌ی عمیقی دارد؛ تا آنجا که جمله‌ی”در کتاب نوشته شده” در بسیاری مواقع برهان قاطعی است که زبان منکران را قطع می‌کند و آنان را اگر ایستاده باشند سر جای شان می‌نشاند و اگر سر جای خود نشسته باشند بیشتر سر جای شان می‌نشاند (به حدی که لگن شان درد می‌گیرد).
مثلا کسی در مجلسی نقل می‌کند که روزی کاروانی از مسافران از طریق یک بیابان از کوفه به طرف مدینه می رفتند (قابل ذکر است که در قصه‌های مردم افغانستان، مخصوصا در مواردی که قرار است یک شیر یا پلنگ به انسان‌ها درس اخلاق و دل شکستگی بدهد، مکان وقوع رویدادها همیشه نواحی کوفه و مدینه و مکه و شام و بصره هستند). ناگهان یکی از مسافران دید که شیر سیاه بزرگی به تاخت به سوی کاروان می آید. آن شخص نعره زد شیر!شیر! همه‌ی مسافران از ترس در جای خود میخکوب شدند. شیر سیاه نزدیک شد و در چند قدمی کاروان ایستاد و گفت:
“آیا از شما کسی هست که وقتی به مدینه رسید سر قبر ابراهیم کوچک فرزند ناکام پیامبر خدا برود؟”.
همه‌ی مسافران با یک صدا گفتند:” همه‌ی ما می‌رویم یا رسول الله”!
شیر خندید و گفت:”ترسیده‌اید. من رسول‌الله نیستم”. و آن‌گاه نامه‌یی از جیب خود بیرون آورد( سابق شیرهای اطراف کوفه و مدینه جیب داشتند.) و آن را به یکی از مسافران داد و از او خواست که آن را بر آرامگاه ابراهیم بگذارد. سپس به تاخت از آن منطقه دور شد.




این همان شیری است که از جیب خودش نامه بیرون آورد



اهل مجلس غالبا به احترام کسی که این داستان را نقل می‌کند چیزی نمی‌گویند. اما احساس می‌کنند که در این داستان عناصری هستند که باور کردن‌شان سخت است. به همین خاطر پسِ گردن خود را می‌خارانند یا سر خود را پایین می اندازند و با انگشت خود بر گلیم پیش پای خود دایره‌های موهوم می‌کشند. آخر یکی از اهل مجلس صد دل را یک دل می کند و می‌گوید:
” ببخشید آخند صاحب، این داستان که گفتید حقیقت دارد؟”
آخند صاحب مکثی می‌کند و به آرامی می‌گوید:
” پدر نعمت الله جان، این در کتاب نوشته شده”.
آن گاه همه‌ی افراد مجلس یکصدا می‌گویند:
“اللهم صلی علی محمد و آل محمد”.
و شک و تردید جای خود را به ایمان و یقین و رستگاری می‌دهد.
همین چهل سال پیش در شمال افغانستان غاری در یکی از کوه‌ها کشف شد که پر بود از آثار تاریخی باستانی. از الواح نقش‌دار بگیر تا کوزه¬های چند هزار ساله تا مجسمه‌های سفالین بسیار کهن‌سال. پدران ما آن‌ها را با لگد می‌زدند و دور می‌انداختند. حالا که در یکی از کتاب‌ها (ما و غارهای ما، نوشته‌ی جنرال ایوب نصیرزاده کوهستانی موج وطنیار) نوشته شده که آن چیزها خیلی ارزشمند بوده‌اند، پدران ما از سر افتخار کفش‌های کهنه‌ی خود را به موزه‌ی ملی افغانستان تقدیم می‌کنند و می‌گویند ما آن چیزهای ارزشمند را با همین کفش‌ها لگد می‌زدیم. البته این طور هم نیست که هر چیزی که در آن کتاب آمده حتما چیز ارزشمندی است. اما کی گوش می‌دهد؟ در صفحه‌ی هفتاد و سوم همین کتاب عکس یک سنگ را می‌بینید که زیرش نوشته‌اند: “این یک سنگ است”. همین. حالا به هرکس که برسی اول رویت را ماچ می‌کند، بعد با هیجان می‌پرسد که آن سنگ را در کتاب “ما و غارهای ما” دیده‌ای یا ندیده‌ای؟





آیا این سنگ را در کتاب « ما و غارهای ما» دیده‌اید؟ چرا ندیدید؟


حتا در موارد معمولی‌تر هم وضع همین‌گونه است. عمه‌ی من که با ما زندگی می‌کرد، در اواخر عمر خود کم حافظه شده بود و چشمش هم خوب نمی‌دید. مثلا شب‌ها من یک پیاله آب سرد را کنار بستر خود می‌گذاشتم تا اگر دیر وقت شب تشنه شدم آب نزدیکم باشد. عمه‌ام که معمولا هنگام خواب دندان مصنوعی خود را از دهان خود می¬کشید، آن را در پیاله‌ی پر آب من می‌گذاشت. یادش می‌رفت که باید آن را در کلاه پدرم بگذارد.
همین عمه‌ی من اما می‌دانست که خواهر من فاطمه است و فاطمه فاطمه است نه کلثوم. چون ما هیچ‌وقت نشنیدیم که فاطمه را به اسم کلثوم صدا زده باشد. با وجود این، از نحوه‌ی فاطمه گفتن‌اش پیدا بود که در این باب که آیا فاطمه فاطمه است یا نه، یقین کامل ندارد. فاطمه که می‌گفت یک رقم صدایش می‌لرزید. تا این که کتاب دکتر علی شریعتی به نام “فاطمه فاطمه است”، به افغانستان آمد.




کتاب فاطمه فاطمه است که باعث شد عمه نویسنده مطمئن شود که فاطمه کلثوم نیست



من آن کتاب را به عمه‌ام نشان دادم. خیلی خوش‌حال شد. از آن پس چون مطمئن شد که “فاطمه فاطمه است” در کتاب نوشته شده، وقتی فاطمه را صدا می‌زد صدایش نمی‌لرزید. حتا دندان مصنوعی‌اش را هم کمتر در پیاله‌ی من می‌گذاشت
 
بالا