داستان های مدیریتی

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]خا طر سوپ ريخته تأ سف نخور[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]روزي يك كشاورز سالخورده چيني، در حالي كه مقداري سوپ را در ظرفي به انتهاي چوبي حمل مي كرد، از جاده اي مي گذشت. بعد از مدتي كاسه ترك برداشت و شكست و سوپ درون ظرف به زمين ريخت. كشاورز پير بي توجه به اتفاقي كه افتاده بود به راهش ادامه داد. مردي كه ماجرا را مشاهده كرده بود رو به پيرمرد كرد و گفت:" متوجه نشدي كه همه سوپت به زمين ريخت ؟" كشاورز پاسخ داد:" چرا، صداي شكستنش را شنيدم. تمام سوپ هم از بين رفته است. اما چه كاري از دست من ساخته است؟[/FONT][FONT=&quot]"[/FONT]​
[FONT=&quot]نتيجه: بر اتفاق گذشته، اندوه مخور تأسف نيز مسئله اي را حل نمي كند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
اگر خوشحال هستيد... يكي بود يكي نبود. روزي گنجشكي تصميم گرفت، تا براي كوچ زمستاني به سمت جنوب پرواز نكند. اما بزودي هوا سرد شد و او هم با بي ميلي شروع به پرواز به سمت جنوب كرد. چند لحظه بعد، بالهايش شروع به يخ زدن كردند و او در حالي كه داشت از سرما مي مرد، در حياط مزرعه اي افتاد. گاوي كه از آنجا مي گذشت، فضله اي روي او انداخت. گنجشك كه تصور مي كرد كارش تمام است، ناگهان بالهايش دوباره گرم شدند. گرم و خوشحال از اين كه مي تواند نفس بكشد، شروع به آواز خواندن كرد. لحظه اي بعد گربه اي بزرگ كه آن طرف پرسه مي زد، مسير صدا را دنبال كرد. گربه فضولات را هبلعيد.
و اما نتايج داستان:
1 - هر كسي كه روي شما فضولات انداخت. لزوماً دشمنتان نيست .
2 - هر كسي كه شما را از آن فضولات رهايي داد، لزوماً دوستتان نيست.
3 - و اگر در آن فضولات گرم و خوشحاليد، دهانتان را بسته نگه داريد.
 

everhossein

عضو جدید
پيشنهاد جالب
روزي يك مشتري رو به فروشنده داستان ما كرد و گفت:" من نمي توانم خمير ريش را پيدا كنم . فروشنده پاسخ داد:" متاسفم آقا، موجودي خمير ريش ما تمام شده است."مدير فروش كه ناظر ماجرا بود بعد از رفتن مشتري رو به فروشنده كرد و با اعتراض گفت: هيچ گاه به مشتري نگو موجودي فروشگاه تمام شده بلكه به او انتخا ب هاي ديگري را پيشنهاد بده تا بعنوان كالاي جايگزين خريداري نمايد." صبح روز بعد مدير فروش اتفاقي شاهد صحبت هاي همان فروشنده با زني سا لخورده بود كه مي گفت متاسفم خانم دستمال توالت را فردا در قفسه ها جايگزين مي كنيم ، اما من مي توانم به عنوان جايگزين سمباده مرغوب را پيشنهاد كنم." چهره آن خانم بعد از اين پيشنهاد واقعاً ديدني بود.
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]چگونه زيپ اختراع شد؟

[/FONT]

[FONT=&quot]سال ها قبل مردي هر روز مجبور بود مدت زمان زيادي از وقتش را به بستن دكمه هاي لباس خودش صرف نمايد. بستن آن همه دكمه ازپايين تا بالا كاري خسته كننده و تكراري بود كه باعث اوقات تلخي مرد مي شد. او بالاخره توانست با استفاده از خلا قيتش زيپ را اختراع كند. مخترع زيپ توانست با بهره گيري از موقعيت و زيركي خود از زحمت بستن آن همه دكمه خلاصي يابد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
مبناي قضاوت

اخيرا گزارش فروش يكي از مديران نمايندگي يكي از نواحي كه حاكي از افزايش فروش ماشين هاي شركت در ناحيه بود، بدست مدير فروش مركزي رسيد. اما گزارش ارسالي سر شار از غلط هاي املايي و نگارشي بود. مدير فروش كه از اين بابت بسيار عصباني شده بود نامه را نزد مدير كل شركت فرستاد و پيشنهاد داد تا اين مدير بي مبالات را بخاطر بي دقتي كنار بگذارند. زيرا چنين فرد بي سوادي نمي توانست جوابگوي نيازهاي تخصصي شركت باشد. فرداي آن روز مدير شركت طي نامه اي سر شار از غلط هاي املايي و نگارشي درخواست نمود تا نامه آن مدير را در تابلوي اعلانات شركت نسب نمايند تا همه افراد دريابند كه آنچه اهميت دارد عملكرد افراد است نه گزارش آن. اگر چه آن مدير در نوشتن پر اشتباه بود اما توانسته بود فروش شركت را به ميزان قابل قبولي افزايش دهد. در حقيقت رييس شركت مي خواست به افرادش بياموزد كه محتواي گزارش عملكرد مهم است نه ظا هر و طرز نوشتن آن.
 

everhossein

عضو جدید
نعل خراب

قرن ها قبل ميان دو قوم نبردي سخت و سر نوشت ساز، در گرفت . اين جنگ سر نوشت مردم مدافع و سرزمينشان را معين مي ساخت. آن ها براي پيروزي بخت بالايي داشتند، زيرا سپاهي منظم و مجهز در اختيار داشتند. روز نبرد فرا رسيد. پادشاه شجاع سرزمين مدافع همراه سپاهش به قلب نيرو هاي دشمن تاخت و آن ها را به عقب نشاند. اما ناگهان، پاي اسب پادشاه پيچ خورد و پادشاه را نقش زمين كرد. سپاهيان مدافع كه به شدت دچار هراس شده بودند. پا به فرار گذاشتند و در جنگ شكست خوردند. پادشاه مهاجم كه از بابت اين پيروزي شيرين بسيار خرسند بود. تلاش كرد تا علت پيروزي خود را دريابد. تا اين كه در حين بررسي اسب پادشاه دريافتند كه نعل يكي از پاهاي اسب درست كوبيده نشده بود و در اثر بر خورد با مانعي پادشاه را به زمين زده بود. نتيجه: قدرت استقامت يك زنجير، تنها به اندازه ضعيف ترين حلقه آن است. شما مي توانيد در يك رويداد مهم و سر نوشت ساز ، تنها به علت ضعفي ناچيز و يا تداركي ضعيف بازنده شويد.
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]بالا بردن هوشمندانه انتظار از خود[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]مردی وارد بیمارستان شد و با آسانسور به طبقه دوم رفت. او سراغ دفتر پرستاران را گرفت و سپس با قیافه‌ای جدی راهرو را به سوی اتاقی که نشان او داده بودند پیش رفت. وارد اتاق شد و به سوی بیمار باندپیچی شده‌ای قدم برداشت. بیمار او را که دید با صورت رنگ پریده اش لبخندی زد و دست خود را که سرم به آن وصل بود بالا برد و گفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]مربی! از آمدنت سپاسگزارم. مربی گفت: چطوری؟ گفت: خوبم. اما نگاه غمبار او در چشمان گودافتاده‌اش حکایت دیگری داشت. سکوت درازمدتی برقرار شد. عاقبت دیدار کننده روی تخت خم شد و چانه‌اش را نزدیک صورت بیمار برد: مایک، گوش کن! من به تو در اردوگاه تمرین ماه ژوئیه نیاز دارم. قبراق و سرحال. امسال تا آخر خط خواهیم رفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]​
[FONT=&quot]«مایک وستنهاف» که از سرطان استخوان رهایی یافته است در ادامه‌ی این خاطره می‌گوید: گمان می کردم «شولا» به دلسوزی خواهد پرداخت، ولی او چنین نکرد. او با من به گونه ای رفتار کرد که باید باشم؛ نه آن چیزی که بودم. این امر در روحیه و بهبود من سخت مؤثر افتاد.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]- «دان شولا» مربی افسانه ای فوتبال امریکایی است که به همراه «کن بلانچارد» کتاب ارزشمند «مدیر در نقش مربی» را نوشت.[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 
بالا