سرگذشت يك مادر
نويسنده: هانس كريستين اندرسن
مترجم: علي اصغر بهرامي
مادر كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود وچشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گفتي آه مي كشد؛ اكنون ديگر مادر اندوهگين تر از پيش به موجود كوچك جلوي خود نگاه مي كرد.
كسي در زد، پيرمرد فقيري وارد اتاق شد؛ پيرمرد خودش را در پوششي شبيه جُل اسب پيچيده بود، زيرا جل اسب گرم است و چون زمستان بود و هوا سرد، پيرمرد به اين پوشش احتياج داشت. بيرونِ خانه، همه جا را يخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت مي وزيد كه صورت انسان قاچ قاچ مي شد. و وقتي پيرمرد از سرما لرزيد و كودك لحظه اي آرام گرفت، مادر رفت و مقداري شير درون ظرفي ريخت، ظرف را روي اجاق گذاشت تا آن را براي پيرمرد گرم كند. پيرمرد نشست و گهواره كودك را جنباند و مادر روي صندلي كهنه اي پهلوي پيرمرد نشست، به كودك بيمار خود كه با درد نفس مي كشيد، نگاه كرد و دست كوچك او را در دست گرفت.
مادر پرسيد: »به نظر شما اين بچه برايم مي ماند؟ خداي خوب، اين بچه را از من نمي گيرد!« و پيرمرد - كه مرگ بود - سر خود را به شكل عجيبي تكان داد، كه هم به معناي بله بود و هم به معناي نه. و مادر به زمين نگاه كرد و اشك برگونه هايش غلتيد. سرِ مادر سنگين شد: زيرا سه روز و سه شب پلك هايش را يك دم برهم نگذاشته بود؛ و اكنون به خواب رفت، اما اين خواب بيش از يك دقيقه نشد؛ باز بيدار شد و از سرما لرزيد.
مادر پرسيد: »چه شد؟« و اطراف را نگاه كرد؛ اما پيرمرد رفته بود و كودك او نيز در گهواره نبود؛ پيرمرد كودك را با خود برده بود. و در گوشه اتاق ساعت كهنه ديواري وژوژ و همهمه مي كرد؛ وزنه سنگين سربي ساعت پايين آمد و به كف اتاق رسيد. . . تاپ! . . . و ساعت ايستاد.
اما مادر بيچاره گريه كنان به هوايِ كودك از خانه بيرون دويد.
زني با جامه بلند سياه ميان برف نشسته بود، و گفت: »مرگ در خانه كنار تو نشسته بود؛ او را ديدم كه با كودك تو شتابان از اينجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر مي دارد، و چيزي را كه برده است هرگز پس نمي آورد.«
مادر گفت: »فقط بگو از كدام راه رفت، بگو از كدام راه، و من او راپيدا مي كنم.« زنِ سياهپوش گفت: »من او را مي شناسم، اما پيش از آنكه چيزي بگويم بايد همه آوازهايي را كه براي كودك خود خوانده اي براي من نيز بخواني. من اين آوازها را بسيار دوست مي دارم، پيش از اين نيز اين آوازها را شنيده ام. من شب هستم، و هنگامي كه براي كودك مي خواندي، اشك هاي تو را ديدم.«مادر گفت: »همه اين آوازها را براي تو مي خوانم، همه را اما مرا معطل نكن، تا به او برسم و كودكم را پيدا كنم.«
اما شب خاموش و آرام نشسته بود. و مادر دست هاي خود را به هم فشرد و آواز خواند و گريه كرد. آوازهاي بسياري خواند و اشك هاي بسياري ريخت، و آنگاه شب گفت: »از سمت راست برو و وارد جنگل سياه كاج شو، زيرا مرگ را ديدم كه با كودك تو از آن راه مي رفت.« مادر وارد جنگل سياه شد و در عمق جنگل به يك دو راهي رسيد ونمي دانست از كدام راه برود. سرِ دو راهي يك درخت آلوچه بود، كه نه برگ داشت و نه شكوفه، زيرا فصل سردِ زمستان بود و از شاخه هاي كوچك آن قنديل هاي يخ آويزان بود.
»مرگ را نديدي كه با كودك كوچك من از اينجا بگذرد؟«درخت آلو چه جواب داد: »بله ديدم، اما نمي گويم از كدام راه رفت مگر آنكه مرا در آغوش خود گرم كني. دارم اينجا از سرما مي ميرم، دارم يخ مي زنم.« و مادر درخت كوچك آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به اين اميد كه درخت كوچك آلوچه خوب گرم شود. خارهاي درخت به تن او فرو رفت و از جاي زخم خارها خون جوشيد. اما درخت كوچك آلوچه برگ سبز تازه در آورد و در چارچار زمستان شكوفه داد: چنين است گرماي قلب مادرانِ اندوهگين! و درخت كوچك آلوچه راه را به او نشان داد.
مادر به راه افتاد و به درياچه اي رسيد، كه روي آن نه قايقي بود و نه كشتي. آب درياچه نه چندان بدون يخ كه بتواند شنا كند، اما مادر مي بايد از درياچه مي گذشت تا كودك خود را پيدا كند. و مادر روي زمين خوابيد تا درياچه را بنوشد، و اين كار از عهده هيچ كس بر نمي آيد. اما مادر اندوهگين مي انديشيد ممكن است معجزه اي روي دهد.
درياچه گفت: »نه، اين كار ممكن نيست، اما بيا شايد راهي پيدا شود. من به مرواريد علاقه مندم و مرواريد جمع مي كنم و چشم هاي تو صاف ترين مرواريدهاي جهان اند. اگر آن قدر گريه كني كه چشم هايت در آب بيفتند، تو را به گلخانه بزرگي در آن سو مي برم، در اين گلخانه مرگ زندگي مي كند و گل و درخت مي كارد، كه هر كدام از آنها جان يك انسان است.«
مادر داغدار گفت: »آه، مگر چيزي هست كه به خاطر كودكم ندهم!« و گريست، چنان گريست كه چشم هايش به اعماق درياچه افتاد و دو مرواريد گرانبها شدند. اما درياچه او را از جا بلند كرد، و مادر انگار در تاب بزرگي نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل ديگر درياچه فرود آمد. مادر احساس كرد درگلخانه عظيمي فرو افتاده كه فرسنگ ها طول آن است. انسان نمي توانست تشخيص دهد كه اين مكان كوه است، با جنگل ها و غارهاي طبيعي، يا مكاني است كه ساخته اند. اما مادر بيچاره نمي توانست چيزي ببيند، زيرا چشم هايش از شدت گريستن بيرون آمده بودند.
مادر پرسيد: »پس مرگ را كجا پيدا كنم، مرگ را كه كودك كوچك مرا با خود برد؟«زن پيرِ سپيد مويي كه در گلخانه مرگ مي گشت و تماشا مي كرد گفت: »هنوز به جايي نرسيده است، ولي تو چگونه به اينجا آمده اي و چه كسي به تو كمك كرده است؟«ماد رجواب داد: »خداي خوب مرا كمك كرده است. خدا مهربان است، تو نيز با من مهربان باش، كودك كوچك خود را كجا پيدا كنم؟ كجا؟« زن پير گفت: »من نمي دانم، تو نمي تواني ببيني. امشب درختان و گل هاي زيادي از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودي مي آيد و آنها را به جاي ديگر مي برد. تو خوب مي داني هر انساني درخت حيات دارد، يا گل حيات، و هر كدام نظمي دارند. اينها مثل گياهان ديگر هستند اما قلبِ آنها مي زند. قلب كودكان نيز مي زند. به اين نكته فكر كن. شايد بتواني ضربان قلب كودك خود را بشناسي. ولي اگر به تو بگويم بايد چه بكني به من چه مي دهي؟«مادر دردمند گفت: »من كه چيز ديگري ندارم. اما به خاطر شما تا پايان جهان مي روم.«پيرزن گفت: »در پايان جهان چيزي نيست كه از تو بخواهم برايم انجام بدهي. ولي مي تواني گيسوان سياه بلندت را به من بدهي. مسلم مي داني چه گيسوان زيبايي داري و من چه قدر گيسوان تو را دوست دارم. مي تواني به جاي گيسوان سياه خود موهاي سپيد مرا برداري، كه اين هم براي خود چيزي است.«مادر پرسيد: »جز گيسوان من چيز ديگري نمي خواهي؟ گيسوانم را با رضايت خاطر به تو مي دهم.« و گيسوان زيباي خود را به پيرزن داد، و در عوض موهاي سفيدِ پيرزن را گرفت.
مادر و زن پير با هم به درون گلخانه مرگ رفتند، در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنيده بودند كه انسان شگفت زده مي شد. زير اتاق هاي شيشه اي سنبل ها قد برافراشته بودند، عده اي تازه و با طراوات بودند، و عده اي بيمار، مارهاي آبي گرد بر گرد سنبل ها پيچيده بودند و خرچنگ هاي سياه به ساقه هاي آنها چسبيده بودند. نخل هاي با شكوه بود، بلوط بود، كشت زار بود، مورد بود و آويشن هاي پرگل. هر درختي و هر گلي نامي داشت، هر درختي و هر گلي حيات انساني بود: آدميان هنوز زنده بودند و در جهان پراكنده بودند، يكي در چين، يكي در گرينلند، هركسي در سرزميني. درختان عظيمي را در گلدان هاي كوچك نشانده بودند، آنچنان پرجمعيت و انبوه، و آنچنان عظيم كه چيزي نمانده بود گلدان هاي خود را بتركانند، در خاك غني گلخانه گل هاي ناتوان بسياري سر برآورده بودند، همه از خزه پوشيده بودند و از آنها مراقبت و نگهداري مي شد. اما مادر اندوهگين خم شد و به همه نهال هاي كوچك گوش داد و طپش قلب انساني آنها را شنيد، و ميان هزاران هزار نهال كودك خود را شناخت.
مادر فرياد زد: » اين خود اوست !« و دست خود را به سوي گل كوچك زعفران دراز كرد، گل كوچك بيمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.
بانوي پير گفت: به اين گل دست نزن، همين جا بنشين، وقتي مرگ آمد - كه هر لحظه ممكن است بيايد - نگذار اين نهال را از ريشه در آورد، او را تهديد كن و بگو اگر اين نهال را از ريشه در آوردي، تو نيز همه نهال ها را از ريشه در مي آوري، و مرگ مي ترسد. او بايد پاسخگوي همه باشد، تا از خداوند اجازه نگيرد حق ندارد حتا يك نهال را از ريشه درآورد.«و به ناگاه چيزي سرد همچون يخ شتابان گذشت، و مادر نابينا عبور مرگ را حس كرد.
مرگ پرسيد: »چگونه و از كدام راه به اينجا آمده اي؟ چگونه توانستي زودتر از من اينجا برسي؟« مادر جواب داد: »من مادرم.«و مرگ دست هاي بلند خود را به سوي گل ظريف و كوچك دراز كرد، اما مادر دست هايش را دور گل گره زد و محكم آن را چسبيد، و سخت نگران و مشوش بود نكند دست مرگ به برگ هاي گل برسد. آنگاه مرگ به دست هاي مارد دميد، و مادر حس كرد نفس مرگ از باد قطبي سردتر است، و دست هاي او ناتوان شدند و افتادند.
مرگ گفت: »از تو كاري ساخته نيست و نمي تواني با من برآيي.«مادر پاسخ داد: »اما خداي مهربان تواناست و مي تواند.«مرگ گفت: »اما من هرچه مي كنم به فرمان او است. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل هاي او را مي برم، و در باغ بهشت مي كارم، در سرزميني كه ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگويم آنجا چگونه جايي است و درختان و گل ها چگونه شكوفا مي شوند.«مادر گفت: »كودك مرا به من برگردان« و التماس كرد و گريه كرد. و ناگهان دو گل زيبا را با دو دست خود محكم گرفت و فرياد كشيد كه، »همه گل هاي تو را مي چينم، من مايوس و نوميدم.«مرگ گفت: »به گل ها دست نزن. مي گويي غمگين هستي، اما اكنون مادر ديگري را نيز مثل خود غمگين مي كني.«زن بدبخت گفت: »مادرِ ديگري؟« و گل ها را رها كرد.
مرگ گفت: »بيا اين چشم هاي تو، پس بگير. آنها را از عمق درياچه پيدا كرده ام، چشم ها صاف بودند و مي درخشيدند. نمي دانستم اين چشم ها، چشم هاي تو هستند. پس بگير - از گذشته نيز روشن تر شده اند - و اكنون به درون چاه عميقي نگاه كن كه نزديك تو است. و من نام گل هايي را كه مي خواستي بكني براي تومي گويم، آنگاه مي بيني چه مي خواستي بكني و چه چيزي را مي خواستي نابود كني.«
و مادر به عمق چاه نگاه كرد و ديد هر يك از گل ها چه نعمتي بود براي جهان، و ديد هر گل چه شادي و چه لذتي گرداگرد خود مي پراكند، منظره اي كه جان بيننده را از خويش لبريز مي كرد. مادر به زندگي گل ديگر نگاه كرد، و زندگي اين گل همه فقر بود و سختي، فلاكت بود و مصيبت.
مادر گفت: »كداميك از اين دو گل، گلِ بدبختي است، و كداميك گل سعادت است؟«مرگ پاسخ داد: »اين را حق ندارم به تو بگويم، اما تنها همين را حق داري بشنوي كه: زندگي يكي از اين دو گل، زندگي گل تو است. تقدير كودك تو بود كه تو مي خواستي. . . آينده كودك خودِ تو بود.« و مادر از وحشت
جيغ كشيد.
»كداميك از آنِ كودك من است؟ به من بگو! كودك معصوم را آزاد كن! بگذار كودك من از اين همه مصيبت آزاد شود! همان بهتر كه او را ببري! او را به ملكوت خداوند برسان! اشك هاي مرا فراموش كن، التماس هاي مرا فراموش كن، فراموش كن، هر چه كرده ام!«مرگ گفت: »منظور تو را نمي فهمم، چه مي خواهي؟ مي خواهي كودك تو را به تو برگردانم، يا او را به سرزميني ببرم كه براي تو ناشناس است؟«و مادر دست هاي خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خداي خود سخن گفت.
»برخلاف خواست تو دعا كردم، دعاي مرا ناديده بگير، زيرا مشيت تو هميشه بهترين است! دعاي مرا مستجاب نكن! دعاي مرا مستجاب نكن!« و سر او روي سينه اش افتاد.
و مرگ با كودك او به سرزمين ناشناخته رفت.
هانس كريستين اندرسن
هانس كريستين اندرسن(1805-1875) متولد اُدِنس دانمارك، يكي از قصه پردازان بزرگ جهان است. بعد از مرگ پدرش مدتي به كار در كارخانه پرداخت، و در همان زمان متوجه استعدادش در سرودن شعر شد. اما شهرت اندرسن به خاطر168 داستاني است كه در دوران نويسندگي اش آفريده است. اساس اين قصه ها داستان هاي عاميانه، زندگي مردمان و رويدادهاي زمانه است. سبك قصه نويسي اندرسن به صورت گول زننده اي ساده است و به شكل زير كانه اي طنزآميز و پيام هاي اخلاقي او هم كودكان و هم بزرگسالان را در برمي گيرند. از آثار وي اشعار(1830)، تخيلات و
طرح ها(1830)، جوجه اردك زشت، جامه امپراتور، سرباز حلبي را مي توان نام برد. قصه هاي اندرسن همچنان تا به امروز مايه لذت و سرگرمي كودكان و بزرگسالان است.