داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ذرت

عضو جدید
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

ذرت

عضو جدید
زنجير عشق
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.
من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 

ذرت

عضو جدید
اسمش سيا بود ميان اين همه جمعيت فقط او بود كه اسم داشت اسم دار بودنش هم به خاطر هيكل سياهو بزرگش بود با اين همه ترسو بود و جسارت دور شدن از خانه را نداشت و همه اش مي ترسيد كه بلايي به سرش بيايد.
يك روز عصر بالخره رفت بيرون كه يكدفعه بوي شيريني مشامش را نوازش كرد و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف بوي شيريني حركت كرد وقتي رسيد و خواست شيريني را به دهانش ببرد يكدفعه سياهي بزرگي ر ا روي سرش احساس كرد سياهي آنقدر بزرگ بود كه فكر كرد شب شده اما وقتي سرش را بلند كرد فهميد كه ماجرا چيست و خواست فرار كند كه ديگر دير شده بود وقتي سياهي كنار رفت مورچه سياهي زير پا له شد بود.
 

ذرت

عضو جدید
شکی که انسان را عوض میکند!

مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.
 

ذرت

عضو جدید
بازسازی دنیا!

پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."
 

ذرت

عضو جدید
مادرهاي هفت خط


مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود
 

ذرت

عضو جدید
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید
....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.
انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.
 

ذرت

عضو جدید
یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها
می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع
کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد
وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای
باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای
شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر
دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه
گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه
مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه
گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید
شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد
نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور
داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به
مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و
برد به لانه اش!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داستان دانشگاه هاي معروف هاوارد و استنفورد
خانمی با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز
" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلی راهی دفتر رييس دانشگاه
هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد اين زوج روستايی هيچ کاری در هاروارد ندارند
و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامی گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .»
منشی با بی حوصلگی گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.»
خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. »
منشی ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند
و پی کارشان بروند.
اما اين طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ،
هرچند که اين کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.
وی به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه ای آنان را ببينيد، بروند.»
رييس با اوقات تلخی آهی کشيد و سرتکان داد.
معلوم بود شخصی با اهميت او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
به علاوه از اينکه لباسی کتان و راه راه و کت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بريزد،
خوشش نمی آمد. رييس با قيافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسری داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند.
وی اينجا راضی بود. اماحدود یک سال پيش در حادثه ای کشته شد.
شوهرم و من دوست داریم ؛ بنايی به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. »
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... و يکه خورده بود.
با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانيم برای هرکسی که به هاروارد می آيد
و می ميرد ، بنايی برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اینجا مثل قبرستان می شود .»
خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمی خواهيم مجسمه بسازيم.
فکر کرديم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهيم .»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد
و گفت : « يک ساختمان ! می دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است ؟
ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود.
شايد حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازی دانشگاه همين قدر است ؟
پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟»
شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمی و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ،
يعنی جايی که دانشگاهی ساختند
که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد "،
يادبود پسری که هاروارد به او اهميت نداد

__________________
 

ذرت

عضو جدید
دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.

هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند.
 

ذرت

عضو جدید
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود
 

ذرت

عضو جدید
1- نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد. اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده ، پس با عجله به سوي در رفت. در را باز كرد...ولي اين بار نيز فقيري پشت در بود ! از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود با داد وفرياد فقير را دور كرد...شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد. شب در خواب بار ديگر خدا را در خواب ديد...پير زن با ناراحتي به خدا گفت: مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟ خدا جواب داد: بله. ولي من سه بار در خانه آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي...!!
2- فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه و نااميد و در عذاب بودند. هر کدام قاشقي داشت که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشق ها بلندتر از بازوي آنها بود. بطوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا و جمعي از مردم با همان قاشق هاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.آن مرد گفت: نميفهمم ؟ چرا مردم در اين جا شاد هستند ولي در اتاق ديگر همه بدبخت...! با آنکه همه چيز يکسان است؟ خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است. در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند. هر کسي با قاشق، غذا در دهان ديگري ميگذارد. چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد...!
3- نقل است که: «حضرت داوود (ع) در حال عبور از بياباني، مورچه اي را ديد که مرتب کارش اين بود که از تپه اي بزرگ، خاک برمي دارد و به جاي ديگري مي ريزد. از خداوند خواست که از راز اين کار آگاه شود... مورچه به سخن آمد: « معشوقي دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک هاي آن تپه ، در اين محل قرار داده است! حضرت فرمود: با اين جثه ي کوچک، تو تا کي مي تواني خاک هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کني، و آيا عمر تو کفايت خواهد کرد؟ مورچه گفت: «همه ي اين ها را مي دانم، ولي خوشم که اگر در راه اين کار بميرم به عشق محبوبم مرده ام!!» // (با تشكر از همكارم)
 

ذرت

عضو جدید
هفت خويشتن


در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.
 

ذرت

عضو جدید
آيا شما غير قابل شكست هستيد؟
ترجمه داستاني از Christian Godefroy :
دوستم هانس زيمر حادثه شديدي با موتور سيكلت داشت و دست چپش از كار افتاد."خوشبختانه من راست دستم" او اين را در حالي گفت كه داشت با مهارت برايم يك فنجان چاي مي ريخت. "چيزهايي كه مي توانم با يك دست انجام دهم شگفت آور است."
با وجود آنكه انگشتهاي دستش را از دست داده بود در كمتر از يك سال آموخت كه با يك هواپيما پرواز كند.اما يك روز در هنگام پرواز در يك منطقه كوهستاني ، هواپيمايش دچار مشكل موتوري شد و سقوط كرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.
من او را در بيمارستان ملاقات كردم. او به من لبخند زد . گفت"چيز مهمي اتفاق نيفتاده كه خيلي مهم باشد." "چه چيزي است كه من بايد تصميم بگيرم كه انجام دهم!"
زبانم بند آمده بود.فكر كردم كه دوستم دارد فقط تظاهر مي كند، و وقتي كه من بروم او شروع به گريه كرده و به وضع خود تاسف مي خورد. اين ممكن است همان چيزي باشد كه او در آن روز انجام داد ،اما او هنوز تمام نشده بود. زندگي هنوز بعضي شگفتيهاي ظريف برايش ذخيره كرده بود.
او زن زندگيش را در طي كنفرانس افراد معلول ملاقات كرد. او يك سيستم نوشتن ديجيتال كه به دستورات صوتي پاسخ مي داد اختراع كرد، و ميليونها كپي از كتابي كه بسط سيستم جديد نوشته بود فروخت.
در پشت جلد كتابش اين نكته كوتاه را نوشت: "قبل از آنكه فلج شوم، مي توانستم يك ميليون كار مختلف را انجام دهم، اما اكنون فقط مي توانم 990000 تاي آنرا انجام دهم. اما چه شخص معقولي بخاطر 10000 چيزي كه ديگر نمي تواند انجام دهد نگران است در حالي كه 990000 تا باقي مانده است؟"
 

samira_...

عضو جدید
٢ مرد و يك زن به ريسمانی كه از يك هليكوپتر آويزان بود چنگ زده بودند. خلبان اطلاع داد كه وزن هليكوپتر سنگين است و بايد يكی از آنها فداكاری كند و برای نجات جان بقيه، ريسمان را رها كند.

همگی آنها به هم نگاه كردند و به دنبال فرد فداكاری می گذشتند. ناگهان زنی كه در بين آنها بود شروع به سخن گفتن كرد و چنين گفت:
«ما زنها تمام زندگيمان را صرف فداكاری برای مردها كرده ايم. از درد و رنج زايمان گرفته تا تربيت فرزندان و اداره كردن خانه و ... بنابراين نگران نباشيد، اينجا هم من فداكاری می كنم و برای نجات جان شما خودم را فدا می كنم.»

مردها كه اشك در چشمانشان پر شده بود و از اينهمه فداكاری احساساتشان به شدت تحريك شده بود، همگی دستهايشان را از ريسمان رها كردند كه برای زن دست بزنند كه ...

و زن به سلامت به مقصد رسيد
 

samira_...

عضو جدید
وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بدم.
 

samira_...

عضو جدید
درويشی قصه زير را تعريف می کرد:

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:

« اين کار شما تروريسم خالص است! »

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:

« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »



وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:

« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند! »
 

samira_...

عضو جدید
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .

استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .

استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند .
 

samira_...

عضو جدید
یکی بود یکی نبود.گنجشک سر کشی بود که تصمیم گرفت تا در زمستان به جنوب سفرنکند.لیکن همینکه هوا رو به سردی گذاشت و سردتر شد مجبور به پرواز به سمت جنوب شد. در مدت کوتاهی بالهایش یخ بست و در مزرعه ای افتاد و تقریبا یخ زده و به حالت مرگ افتاد.گاوی از آنجا عبور می کرد روی گنجشک تاپاله ای انداخت.گنجشک فکر کرد که کارش تمام است لیکن همان تاپاله گرمش کرد و یخ بالهایش آب شد.بدنش گرم شد و سر حال آمد و شروع به آواز خواندن کرد.
گربه ای صدایش را شنید و شروع به تجسس کرد و سر انجام پهن ها را کنار زد و گنجشک را دید و به سرعت چنگ انداخت و آن را خورد.
نتیجه این داستان:
1/ کسیکه به شما گند می زند لزوما دشمن شما نیست!
2/ کسیکه شما را از گنداب بیرون می کشد لزوما دوستتان نیست!
3/ و اگر حتی در توده ای از تاپاله و گنداب زندگی می کنید دهانتان را باز نکنید و ابراز ندارید!
 

samira_...

عضو جدید
تجربه تلخ برف

يه روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم لب پنجره رفتم و در حالي كه چشمهامو ميماليدم منظره اي رو كه در اون موقع برام جالب بود ديدم همه جاي حياط پوشيده شده بود از برف نگاهي به برادر و خواهر كوچكم كه زير يك لحاف پاره پوره و كهنه که خواب بودند و پدرم كه مدتها پيش از داربست افتاده بود و گوشه نشين شده بود انداختم! وسط اتاق كاسه اي بود كه قطره قطره از سقف آب درونش ميريخت که ديگه به صداش عادت کرده بوديم

دوباره نگاهم به حياط دوخته شد ناگهان فكري از سرم گذشت با سرعت به حياط رفتم و پارويي كه در گوشه اي از حياط افتاده بود برداشتم و به طرف در دويدم مادرم مثل هميشه در حال عبادت بود و وقتي منو با اون وضعيت ديد كه به طرف در درحال دويدن هستم گفت: علي كجا داري ميري صبح به اين زودي من گفتم : برميگردم مادر، و از خانه خارج شدم

نميدونم چقدر راه رفتم ولي ديگه به محله اي رسيده بودم كه برام نا آشنا بود با تموم قدرت داد زدم : " برف پارو ميكنيم آي برف پارو ميكنيم " دو سه بار اين جمله رو تكرار كردم توي كوچه چند تا بچه داشتن برف بازي ميكردن لباسهاي بسيار زيبايي به تن آنها بود من با ديدن آنها به ياد برادر و خواهر كوچكم افتادم كه توي خونه داشتن از سرما ميلرزيدن اونها با ديدن من به دنبال من دويدند و با برف به سر و صورت من ميزدن و من رو مسخره ميكردن من هم شروع كردم به دويدن آنقدر دويدم كه وقتي پشت سرم را نگاه كردم اثري از اونها وجود نداشت

به محله اي رسيده بودم كه با محله خودمون خيلي فرق داشت خونه ها بسيار زيبا بودند و در هاي آهني بزرگي داشتند دوباره با تموم وجود داد زدم " برف پارو ميكنيم آي برف پارو ميكنيم " چند لحظه بعد يكي از اون درهاي آهني بزرگ باز شد و آقايي با پالتوي پوست جلوي در ظاهر شد به من گفت : آهاي آقا كوچولو ميخوام سريع بري بالاي پشت بوم من و پشت بوم رو تميزه تميز كني من گفتم : چشم آقا و سريع خودم رو به پشت بام رساندم و مشعول شدم به پارو كردن برفهاي زيادي كه روي پشت بام جمع شده بود. تقريبا نيم ساعتي مشغول پارو كردن برفها بودم و بالاخره كارم تموم شد و منتظر ماندم تا آقا به بالاي پشت بام آمد و با ديدن پشت بام به من گفت : آفرين پسرم و يك اسكناس صد توماني توي دست من گذاشت من كه از خوشحالي نميدونستم چي بگم چون تا اون موقع هيچ وقت صد تومان پول نداشتم از آقا تشكر كردم و از خانه خارج شدم


دوباره همون جمله رو فرياد زدم كمي جلوتر يك در ديگه باز شد و خانومي با چهره مهربوني من رو صدا كرد و گفت : آقا كوچولو ميتوني برف پشت بوم ما رو پارو كني؟ من با عجله گفتم بله خانوم حتما بعد اون خانوم راه رو بهم نشون داد و من رفتم بالا و مشغول شدم، نميدونم چقدر دقيقه بود كار ميكردم ولي وقتي به خودم اومدم ديدم كه تقريبا همه پشت بام رو پارو كردم و اون خانوم در حالي كه يك ليوان چاي در دست داشت به من لبخند ميزد بقيه كارها رو انجام دادم و رفتم پيش اون خانوم ابتدا از من تشكر كرد سپس چاي رو به دست من داد من كه از خوشحالي سرماي شديد اون روز رو حس نميكردم چاي رو خوردم و از خانومه تشكر كردم اون خانوم هم صد تومان به من داد

تا ظهر تعداد زيادي خونه ديگه هم رفتم و پشت بامهاشونو پارو كردم جيبهام پر از پول شده بود و از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم. به طرف خونه حركت كردم در راه همش به اون پولها فكر ميكردم و كارهايي كه ميتونستم با اونها انجام بدم اول ميخواستم خونمون رو كه ديگه خيلي قديمي شده بود و هر لحظه امكان داشت خراب بشه درست كنم و بعد پدرم رو كه درد ميكشيد به دكتر ببرم و مداواش كنم و بعد براي مادر و برادر و خواهرم لباسهاي قشنگ بخرم

در افكار خودم غرق بودم كه يك لحظه به خودم اومدم و ديدم كه رسيدم به محله خودمون وقتي سر كوچمون رسيدم ديدم تعداد زيادي از اهالي محل توي كوچه جمع شده بودند و ميگفتند سقف يكي از خونه ها ريخته و ..... دلم هری ريخت، چيزی که نبايد اتفاق مي افتاد، افتاده بود ....... و
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داستان کوتاه - عشق ، ثروت و موفقیت
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهرش به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری...
با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزی یکی از منتقدین پیش برنارد شاو آمد و گفت:
تو مرد بزرگی هستی ولی فقط یک عیب داری.
برنارد شاو به سادگی پرسید:
چه عیبی؟
منتقد گفت:
زیاد به دنبال مال دنیا هستی.
برنارد شاو پرسید:
تو در دنیا به دنبال چه هستی؟
منتقد گفت:
من به دنبال فضیلت, محبت, انسانیت و عاطفه هستم.
برنارد شاو خندید و گفت:
مسئله حل شد هر کسی به دنبال چیزیست که ندارد.
 

Elham.M

عضو جدید
ماجرای دو گرگ

ماجرای دو گرگ




ماجرای دو گرگ



دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن كه جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینكه راس راسكی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، ‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی كنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از كار دوستش سخت تعجب كرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ "داری چكار می كنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"
ـ "واقعاً كه عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای كی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداكاری كوچكی در راه دوست عزیز خودت بكنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداكاری ای؟"
ـ "تو كه داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه كه میگم باید فداكاری كنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می كنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر كاری میخوای بكن."
ـ "واقعاً كه هر چی خوبی در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاری می كنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی كه مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می كنه."

گرگ نابكار این را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یكدیگر ترحم نمی كنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق كمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
__________________
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...
زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...
<i

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"


شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟



زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."


شوهرش به سختی‌ گفت:


_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست)...


_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!


_آره اونم یادمه...


مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم....
 

Z.I_engineer

عضو جدید
دانشجویی ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ،آن ماشین را برایش بخرد.بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مردجوان درتجارت موفق شد. یک روز به این فکرافتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ، همان انجیل قدیمی را بازیافت.در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیداکرد. در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روزفارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است...:(
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

داستان كوتاه - پنجره!!!
زن و مرد جوانی به محله جديدی اسبا‌ب‌کشی کردند . روز بعد ضمن صرف صبحانه ، زن متوجه شد که همسايه‌اش درحال آويزان کردن رخت‌های شسته شده است .
او گفت: لباسها چندان تميز نيست . انگار نميداند چطور لباس بشويد . احتمال" بايد پودر لباس‌شويی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی به او کرد، اما چيزی نگفت .
هر بار که زن همسايه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آويزان می‌کرد زن جوان همان حرف قبلي را تکرار می‌کرد تا اينکه حدود يک ماه بعد ، روزی از ديدن لباس‌های تميز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت : مثل اينكه ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را يادش داده!
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز کردم!

زندگی هم همينطور است . وقتی که رفتار ديگران را مشاهده می‌کنيم ، آنچه می‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستيم بستگی دارد . قبل از هرگونه انتقادی ، بد نيست توجه کنيم به اينکه خود در آن لحظه چه ذهنيتی داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگی آن را داريم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بينيم در پی ديدن جنبه‌های مثبت او باشيم؟!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سیب
-----------

یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید:
آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح وآسان رو داشت (3).
خانم معلم نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو:خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد" 4".....
نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش اومد که آرنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو اگرمن به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟
معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد .هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بود او موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
آرنو فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟
آرنو با صدای کم و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم "!!!

نتیجۀ اخلاقی
: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه قسمتی از آن را ابدا نفهمیدیم
__________________
 

behtashk

کار خراب کن!
مدیر تالار
سرگذشت يك مادر

نويسنده: هانس كريستين اندرسن

مترجم: علي اصغر بهرامي



مادر كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود وچشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گفتي آه مي كشد؛ اكنون ديگر مادر اندوهگين تر از پيش به موجود كوچك جلوي خود نگاه مي كرد.
كسي در زد، پيرمرد فقيري وارد اتاق شد؛ پيرمرد خودش را در پوششي شبيه جُل اسب پيچيده بود، زيرا جل اسب گرم است و چون زمستان بود و هوا سرد، پيرمرد به اين پوشش احتياج داشت. بيرونِ خانه، همه جا را يخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت مي وزيد كه صورت انسان قاچ قاچ مي شد. و وقتي پيرمرد از سرما لرزيد و كودك لحظه اي آرام گرفت، مادر رفت و مقداري شير درون ظرفي ريخت، ظرف را روي اجاق گذاشت تا آن را براي پيرمرد گرم كند. پيرمرد نشست و گهواره كودك را جنباند و مادر روي صندلي كهنه اي پهلوي پيرمرد نشست، به كودك بيمار خود كه با درد نفس مي كشيد، نگاه كرد و دست كوچك او را در دست گرفت.
مادر پرسيد: »به نظر شما اين بچه برايم مي ماند؟ خداي خوب، اين بچه را از من نمي گيرد!« و پيرمرد - كه مرگ بود - سر خود را به شكل عجيبي تكان داد، كه هم به معناي بله بود و هم به معناي نه. و مادر به زمين نگاه كرد و اشك برگونه هايش غلتيد. سرِ مادر سنگين شد: زيرا سه روز و سه شب پلك هايش را يك دم برهم نگذاشته بود؛ و اكنون به خواب رفت، اما اين خواب بيش از يك دقيقه نشد؛ باز بيدار شد و از سرما لرزيد.
مادر پرسيد: »چه شد؟« و اطراف را نگاه كرد؛ اما پيرمرد رفته بود و كودك او نيز در گهواره نبود؛ پيرمرد كودك را با خود برده بود. و در گوشه اتاق ساعت كهنه ديواري وژوژ و همهمه مي كرد؛ وزنه سنگين سربي ساعت پايين آمد و به كف اتاق رسيد. . . تاپ! . . . و ساعت ايستاد.
اما مادر بيچاره گريه كنان به هوايِ كودك از خانه بيرون دويد.
زني با جامه بلند سياه ميان برف نشسته بود، و گفت: »مرگ در خانه كنار تو نشسته بود؛ او را ديدم كه با كودك تو شتابان از اينجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر مي دارد، و چيزي را كه برده است هرگز پس نمي آورد.«
مادر گفت: »فقط بگو از كدام راه رفت، بگو از كدام راه، و من او راپيدا مي كنم.« زنِ سياهپوش گفت: »من او را مي شناسم، اما پيش از آنكه چيزي بگويم بايد همه آوازهايي را كه براي كودك خود خوانده اي براي من نيز بخواني. من اين آوازها را بسيار دوست مي دارم، پيش از اين نيز اين آوازها را شنيده ام. من شب هستم، و هنگامي كه براي كودك مي خواندي، اشك هاي تو را ديدم.«مادر گفت: »همه اين آوازها را براي تو مي خوانم، همه را اما مرا معطل نكن، تا به او برسم و كودكم را پيدا كنم.«
اما شب خاموش و آرام نشسته بود. و مادر دست هاي خود را به هم فشرد و آواز خواند و گريه كرد. آوازهاي بسياري خواند و اشك هاي بسياري ريخت، و آنگاه شب گفت: »از سمت راست برو و وارد جنگل سياه كاج شو، زيرا مرگ را ديدم كه با كودك تو از آن راه مي رفت.« مادر وارد جنگل سياه شد و در عمق جنگل به يك دو راهي رسيد ونمي دانست از كدام راه برود. سرِ دو راهي يك درخت آلوچه بود، كه نه برگ داشت و نه شكوفه، زيرا فصل سردِ زمستان بود و از شاخه هاي كوچك آن قنديل هاي يخ آويزان بود.
»مرگ را نديدي كه با كودك كوچك من از اينجا بگذرد؟«درخت آلو چه جواب داد: »بله ديدم، اما نمي گويم از كدام راه رفت مگر آنكه مرا در آغوش خود گرم كني. دارم اينجا از سرما مي ميرم، دارم يخ مي زنم.« و مادر درخت كوچك آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به اين اميد كه درخت كوچك آلوچه خوب گرم شود. خارهاي درخت به تن او فرو رفت و از جاي زخم خارها خون جوشيد. اما درخت كوچك آلوچه برگ سبز تازه در آورد و در چارچار زمستان شكوفه داد: چنين است گرماي قلب مادرانِ اندوهگين! و درخت كوچك آلوچه راه را به او نشان داد.
مادر به راه افتاد و به درياچه اي رسيد، كه روي آن نه قايقي بود و نه كشتي. آب درياچه نه چندان بدون يخ كه بتواند شنا كند، اما مادر مي بايد از درياچه مي گذشت تا كودك خود را پيدا كند. و مادر روي زمين خوابيد تا درياچه را بنوشد، و اين كار از عهده هيچ كس بر نمي آيد. اما مادر اندوهگين مي انديشيد ممكن است معجزه اي روي دهد.
درياچه گفت: »نه، اين كار ممكن نيست، اما بيا شايد راهي پيدا شود. من به مرواريد علاقه مندم و مرواريد جمع مي كنم و چشم هاي تو صاف ترين مرواريدهاي جهان اند. اگر آن قدر گريه كني كه چشم هايت در آب بيفتند، تو را به گلخانه بزرگي در آن سو مي برم، در اين گلخانه مرگ زندگي مي كند و گل و درخت مي كارد، كه هر كدام از آنها جان يك انسان است.«
مادر داغدار گفت: »آه، مگر چيزي هست كه به خاطر كودكم ندهم!« و گريست، چنان گريست كه چشم هايش به اعماق درياچه افتاد و دو مرواريد گرانبها شدند. اما درياچه او را از جا بلند كرد، و مادر انگار در تاب بزرگي نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل ديگر درياچه فرود آمد. مادر احساس كرد درگلخانه عظيمي فرو افتاده كه فرسنگ ها طول آن است. انسان نمي توانست تشخيص دهد كه اين مكان كوه است، با جنگل ها و غارهاي طبيعي، يا مكاني است كه ساخته اند. اما مادر بيچاره نمي توانست چيزي ببيند، زيرا چشم هايش از شدت گريستن بيرون آمده بودند.
مادر پرسيد: »پس مرگ را كجا پيدا كنم، مرگ را كه كودك كوچك مرا با خود برد؟«زن پيرِ سپيد مويي كه در گلخانه مرگ مي گشت و تماشا مي كرد گفت: »هنوز به جايي نرسيده است، ولي تو چگونه به اينجا آمده اي و چه كسي به تو كمك كرده است؟«ماد رجواب داد: »خداي خوب مرا كمك كرده است. خدا مهربان است، تو نيز با من مهربان باش، كودك كوچك خود را كجا پيدا كنم؟ كجا؟« زن پير گفت: »من نمي دانم، تو نمي تواني ببيني. امشب درختان و گل هاي زيادي از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودي مي آيد و آنها را به جاي ديگر مي برد. تو خوب مي داني هر انساني درخت حيات دارد، يا گل حيات، و هر كدام نظمي دارند. اينها مثل گياهان ديگر هستند اما قلبِ آنها مي زند. قلب كودكان نيز مي زند. به اين نكته فكر كن. شايد بتواني ضربان قلب كودك خود را بشناسي. ولي اگر به تو بگويم بايد چه بكني به من چه مي دهي؟«مادر دردمند گفت: »من كه چيز ديگري ندارم. اما به خاطر شما تا پايان جهان مي روم.«پيرزن گفت: »در پايان جهان چيزي نيست كه از تو بخواهم برايم انجام بدهي. ولي مي تواني گيسوان سياه بلندت را به من بدهي. مسلم مي داني چه گيسوان زيبايي داري و من چه قدر گيسوان تو را دوست دارم. مي تواني به جاي گيسوان سياه خود موهاي سپيد مرا برداري، كه اين هم براي خود چيزي است.«مادر پرسيد: »جز گيسوان من چيز ديگري نمي خواهي؟ گيسوانم را با رضايت خاطر به تو مي دهم.« و گيسوان زيباي خود را به پيرزن داد، و در عوض موهاي سفيدِ پيرزن را گرفت.
مادر و زن پير با هم به درون گلخانه مرگ رفتند، در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنيده بودند كه انسان شگفت زده مي شد. زير اتاق هاي شيشه اي سنبل ها قد برافراشته بودند، عده اي تازه و با طراوات بودند، و عده اي بيمار، مارهاي آبي گرد بر گرد سنبل ها پيچيده بودند و خرچنگ هاي سياه به ساقه هاي آنها چسبيده بودند. نخل هاي با شكوه بود، بلوط بود، كشت زار بود، مورد بود و آويشن هاي پرگل. هر درختي و هر گلي نامي داشت، هر درختي و هر گلي حيات انساني بود: آدميان هنوز زنده بودند و در جهان پراكنده بودند، يكي در چين، يكي در گرينلند، هركسي در سرزميني. درختان عظيمي را در گلدان هاي كوچك نشانده بودند، آنچنان پرجمعيت و انبوه، و آنچنان عظيم كه چيزي نمانده بود گلدان هاي خود را بتركانند، در خاك غني گلخانه گل هاي ناتوان بسياري سر برآورده بودند، همه از خزه پوشيده بودند و از آنها مراقبت و نگهداري مي شد. اما مادر اندوهگين خم شد و به همه نهال هاي كوچك گوش داد و طپش قلب انساني آنها را شنيد، و ميان هزاران هزار نهال كودك خود را شناخت.
مادر فرياد زد: » اين خود اوست !« و دست خود را به سوي گل كوچك زعفران دراز كرد، گل كوچك بيمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.
بانوي پير گفت: به اين گل دست نزن، همين جا بنشين، وقتي مرگ آمد - كه هر لحظه ممكن است بيايد - نگذار اين نهال را از ريشه در آورد، او را تهديد كن و بگو اگر اين نهال را از ريشه در آوردي، تو نيز همه نهال ها را از ريشه در مي آوري، و مرگ مي ترسد. او بايد پاسخگوي همه باشد، تا از خداوند اجازه نگيرد حق ندارد حتا يك نهال را از ريشه درآورد.«و به ناگاه چيزي سرد همچون يخ شتابان گذشت، و مادر نابينا عبور مرگ را حس كرد.
مرگ پرسيد: »چگونه و از كدام راه به اينجا آمده اي؟ چگونه توانستي زودتر از من اينجا برسي؟« مادر جواب داد: »من مادرم.«و مرگ دست هاي بلند خود را به سوي گل ظريف و كوچك دراز كرد، اما مادر دست هايش را دور گل گره زد و محكم آن را چسبيد، و سخت نگران و مشوش بود نكند دست مرگ به برگ هاي گل برسد. آنگاه مرگ به دست هاي مارد دميد، و مادر حس كرد نفس مرگ از باد قطبي سردتر است، و دست هاي او ناتوان شدند و افتادند.
مرگ گفت: »از تو كاري ساخته نيست و نمي تواني با من برآيي.«مادر پاسخ داد: »اما خداي مهربان تواناست و مي تواند.«مرگ گفت: »اما من هرچه مي كنم به فرمان او است. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل هاي او را مي برم، و در باغ بهشت مي كارم، در سرزميني كه ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگويم آنجا چگونه جايي است و درختان و گل ها چگونه شكوفا مي شوند.«مادر گفت: »كودك مرا به من برگردان« و التماس كرد و گريه كرد. و ناگهان دو گل زيبا را با دو دست خود محكم گرفت و فرياد كشيد كه، »همه گل هاي تو را مي چينم، من مايوس و نوميدم.«مرگ گفت: »به گل ها دست نزن. مي گويي غمگين هستي، اما اكنون مادر ديگري را نيز مثل خود غمگين مي كني.«زن بدبخت گفت: »مادرِ ديگري؟« و گل ها را رها كرد.
مرگ گفت: »بيا اين چشم هاي تو، پس بگير. آنها را از عمق درياچه پيدا كرده ام، چشم ها صاف بودند و مي درخشيدند. نمي دانستم اين چشم ها، چشم هاي تو هستند. پس بگير - از گذشته نيز روشن تر شده اند - و اكنون به درون چاه عميقي نگاه كن كه نزديك تو است. و من نام گل هايي را كه مي خواستي بكني براي تومي گويم، آنگاه مي بيني چه مي خواستي بكني و چه چيزي را مي خواستي نابود كني.«
و مادر به عمق چاه نگاه كرد و ديد هر يك از گل ها چه نعمتي بود براي جهان، و ديد هر گل چه شادي و چه لذتي گرداگرد خود مي پراكند، منظره اي كه جان بيننده را از خويش لبريز مي كرد. مادر به زندگي گل ديگر نگاه كرد، و زندگي اين گل همه فقر بود و سختي، فلاكت بود و مصيبت.
مادر گفت: »كداميك از اين دو گل، گلِ بدبختي است، و كداميك گل سعادت است؟«مرگ پاسخ داد: »اين را حق ندارم به تو بگويم، اما تنها همين را حق داري بشنوي كه: زندگي يكي از اين دو گل، زندگي گل تو است. تقدير كودك تو بود كه تو مي خواستي. . . آينده كودك خودِ تو بود.« و مادر از وحشت
جيغ كشيد.
»كداميك از آنِ كودك من است؟ به من بگو! كودك معصوم را آزاد كن! بگذار كودك من از اين همه مصيبت آزاد شود! همان بهتر كه او را ببري! او را به ملكوت خداوند برسان! اشك هاي مرا فراموش كن، التماس هاي مرا فراموش كن، فراموش كن، هر چه كرده ام!«مرگ گفت: »منظور تو را نمي فهمم، چه مي خواهي؟ مي خواهي كودك تو را به تو برگردانم، يا او را به سرزميني ببرم كه براي تو ناشناس است؟«و مادر دست هاي خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خداي خود سخن گفت.
»برخلاف خواست تو دعا كردم، دعاي مرا ناديده بگير، زيرا مشيت تو هميشه بهترين است! دعاي مرا مستجاب نكن! دعاي مرا مستجاب نكن!« و سر او روي سينه اش افتاد.
و مرگ با كودك او به سرزمين ناشناخته رفت.

هانس كريستين اندرسن
هانس كريستين اندرسن(1805-1875) متولد اُدِنس دانمارك، يكي از قصه پردازان بزرگ جهان است. بعد از مرگ پدرش مدتي به كار در كارخانه پرداخت، و در همان زمان متوجه استعدادش در سرودن شعر شد. اما شهرت اندرسن به خاطر168 داستاني است كه در دوران نويسندگي اش آفريده است. اساس اين قصه ها داستان هاي عاميانه، زندگي مردمان و رويدادهاي زمانه است. سبك قصه نويسي اندرسن به صورت گول زننده اي ساده است و به شكل زير كانه اي طنزآميز و پيام هاي اخلاقي او هم كودكان و هم بزرگسالان را در برمي گيرند. از آثار وي اشعار(1830)، تخيلات و
طرح ها(1830)، جوجه اردك زشت، جامه امپراتور، سرباز حلبي را مي توان نام برد. قصه هاي اندرسن همچنان تا به امروز مايه لذت و سرگرمي كودكان و بزرگسالان است.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
يک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.»
__________________
 

Similar threads

بالا