داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

JRG

عضو جدید
حکایت
فصاديِ ابوبكر نام رگ خاتوني بگشاد، چون نيشتر بدو رسيد بادي از وي جدا
شد. خاتون از شرم خود را بينداخت و بيخود شد. بعد از زماني گفت: استاد
ابوبكر حالي چون ميبيني. گفت: خاتون خون ميرود، باد ميرود، زبان از كار
افتاده است، انشاءالله كه خدا لطف كند
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصي دعوي خدايي ميكرد. اورا پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال
اينجايكي دعوي پيغمبري ميكرد، او را كشتند. گفت: نيك كرده اند كه من او را
نفرستاده بودم
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به
دكان برد. خواست كه به كاري رود جحي را گفت: در اين كاسه زهر است،
زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد
برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن
عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا
راست بگويم. حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو
بيائي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بازآئي من مرده باشم. آن زهر كه در
كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصی با سپري بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند
و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري، سپري بدين بزرگي نميبيني،
سنگ بر سر من ميزني
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر يك سر ملحدي بر
چوب كرده م يآوردند. يكي پائي بر چوب مي آورد. پرسيدند كه اين را كه
كشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نياوردي؟ گفت: تامن برسيدم سرش
برده بودند
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحك خواست كه او را از آن ملالت
بيرون آرد. گفت: اي سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجيد و روي
بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنين سؤال كرد. سلطان گفت: مردكِ
قلتبان سگ، تو با آن چه كار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر
پدرت چون بود؟ سلطان بخنديد
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
زني پيش واثق دعوي پيغمبري ميكرد. واثق از او پرسيد كه محمد پيغمبر
پس دعوي « لا نبي بعدي » بود؟ گفت: آري. گفت چون او فرموده است كه
نفرموده « لا نبيه بعدي » ، تو باطل باشد. گفت او فرمود كه لا نبي بعدي
است.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
میهمانی در خانة میزبان خواست نماز گذارد. پرسيد كه قبله چونست؟ گفت:
من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چونست؟
 

JRG

عضو جدید
حکایت
حاكم نيشابور شمس الدين طبيب را گفت: من هضم طعام نميتوانم كرد
تدبير چه باشد؟ گفت: هضم شده بخور.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
زن طلحك فرزندي زائيد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت: از درويشان چه زايد، پسري يا دختري. گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت: اي خداوند، چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه برانداز.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
فقيهي جاحظ را گفت كه اگر ريگي از ريگهاي حرم كعبه به درون كفش كسي
افتد به خدا همي نالد تا او را به جاي خود برگرداند. گفت: بنالد تا گلويش پاره
شود. گفت: ريگ را گلو نباشد. گفت: پس از كجا نالد؟
 

JRG

عضو جدید
حکایت
سلطان محمود در زمستاني به طلحك گفت كه با اين جامة يك لا دراين سرما
چه ميكني كه من با اين همه جامه ميلرزم. گفت: اي پادشاه، تو نيز مانند من
كن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه كرد هاي؟ گفت: هر چه جامه داشتم همه را در
بر كرده ام.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
وقتي مزيد را سگ گزيد گفتند: اگر ميخواهي درد ساكن شود آن سگ را تريد
بخوران. گفت: آنگاه هيچ سگي در جهان نماند مگر آنكه بيايد و مرا بگزد.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا كرد. رفيقش گفت: احسنت. تير انداز
بر آشفت كه به من ريشخند م يكني؟ گفت: نه، ميگويم احسنت، اما به مرغ.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
كفش طلحك را از مسجد دزديده بودند و به دهليز كليسا انداخته. طلحك
ميگفت: سبحان الله، من خود مسلمانم و كفشم ترساست.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا مي كرد. به
خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهاي سقف ذكر
خداوند ميكنند. گفت: نيك است، اما ميترسم اين ذكر منجر به سجده شود.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصی در حالت نزع افتاد. وصيت كرد كه در شهر پاره هاي كهنة پوسيده
بطلبند و كفن او سازند. گفتند: غرض از اين چيست؟ گفت: تا چون منكر و
نكير بيايند پندارند كه من مرد ه اي كهن ام، زحمت من ندهند.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصي ماست خورده بود قدري به ريشش چكيده. يكي از او پرسيد كه چه
خورده اي ؟ گفت: كبوتر بچه. گفت: راست ميگوئي كه زيلش بر در برج
پيداست.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
هارون به بهلول گفت كه دوست ترين مردمان در نزد تو كيست؟ گفت:
آنكه شكمم را سير سازد. گفت: من سير ميسازم ، پس مرا دوست خواهي
داشت يا نه؟ گفت: دوستي نسيه نمي شود.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
از فضايل پشت گردني( پس گردنی) اين كه حسن خلق مي آورد، خمار از سر به
در مي كند، بد رامان را رام مي سازد و ترشرويان را منبسط مي سازد و ديگران
را مي خنداند و خواب از چشم مي ربايد و رگهاي گردن را استوار مي سازد.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
زني كه سر دو شوهر خورده بود شوهر سيمش در مرض موت بود. بر او گريه
ميكرد و مي گفت: اي خواجه به كجا مي روي و مرا به كه مي سپاري؟ گفت: به
بیشرف چهارمين.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
در سراي بركان خان ختائيان در ميان صورتها سه صورت ساخته اند. يكي
نشسته و سر به جيب تفكر ميكند وديگري يك دست بر سر مي زند و به ديگر
دست ريش بر مي كند و يكي رقص مي كند. بر بالاي اولين نوشته اند كه اين
كس فكر مي كند كه زن بگيريم يا نه؟ در دومين نوشته اند كه اين كس زن
خواسته و پشيمان شده است. بر سومين نوشته اند كه اين مرد زن طلاق داده
است و فارغ شده و مكتوبي به دستش داده اند اين بيت بر آنجا نوشته:
طاق ترنبين و ترنبين طاق مژده ده او را كه دهد زن طلاق
 

JRG

عضو جدید
حکایت
اعرابي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته و ديگران در زير
ايستاده. گفت: السلام عليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت: يا
جبرائيل. گفت: من جبرائيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرائيل نيستي، پس
چرا در آن بالا تنها نشسته اي، تو نيز در زير آي و در ميان مردمان بنشين.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
مردی پيش طبيب رفت و گفت: موي ريشم درد مي كند. پرسيد كه چه
خورده اي؟ گفت: نان و يخ. گفت: برو بمير كه نه دردت به درد آدمي
مي ماند و نه خوراكت.
 

مژگان قاسمي

عضو جدید
هديه كريسمس

هديه كريسمس

بابي در حياط پشتي روي كپه‌اي از برف نشسته بود و كم كم سردش مي‌شد. او چكمه به پا نداشت، چون كه از چكمه چندان خوشش نمي‌آمد.
كفش‌هاي نازك كتاني كه به پا داشت، سوراخ بودند و پايش را گرم نگه نمي‌داشتند. يك ساعتي مي‌شد كه در حياط پشتي نشسته بود.
او هر چه سعي مي كرد به فكرش نمي‌رسيد كه كريسمس چه هديه‌اي براي مادرش بخرد.
همچنان كه فكر مي‌كرد سر تكان داد و با خود گفت: بي فايده است، حتي اگر فكري هم به ذهنم برسد، پولي ندارم كه خرج كنم.
از سه سال پيش كه پدرش مرده بود، خانواده پنج نفري او مدام سختي مي‌كشيدند.
نه به اين علت كه مادرشان به زندگي اهميت نمي‌داد يا تلاش نمي‌كرد، بلكه هر چه تلاش مي‌كرد باز هم كافي نبود. اگر چه شب‌ها در بيمارستان كار مي‌كرد، اما درآمد ناچيزش به زحمت كفاف مخارجشان را مي‌داد.
اين خانواده هر چه از پول و ماديات كم داشتند، در عوض از محبت و اتحاد خانوادگي هيچ كمبودي نداشتند، بابي دو خواهر بزرگتر و يك خواهر كوچكتر داشت كه در غياب مادر، خانه را اداره مي‌كردند.
هر سه خواهرانش هداياي زيباي خودشان را تهيه كرده بودند. اما آن شب، شب كريسمس بود و بابي چيزي تهيه نكرده بود. او اشك‌هايش را پاك كرد، لگدي به برف‌ها زد و در خيابان در مسير مغازه‌ها به راه افتاد. نداشتن پدر براي يك پسر بچه شش ساله آسان نبود، به خصوص وقتي نياز داشت با يك مرد حرف بزند. بابي يك يك مغازه‌ها را از نظر گذراند و به ويترين‌هاي تزئين شده‌شان نگاه كرد. همه چيز خيلي زيبا و دور از دسترس بود. هوا كم كم تاريك مي‌شد و بابي با اكراه به طرف خانه برمي‌گشت كه در راه چشم‌اش به جسم براقي افتاد كه نور كم سوي غروب آن را در خود منعكس مي‌كرد. خم شد و يك سكه براق ده سنتي پيدا كرد.
در آن لحظه هيچ كس بيشتر از او خود را ثروتمند احساس نكرده بود. همچنان كه ثروت تازه يافته‌اش را در دست داشت. گرما را در سراسر وجودش احساس كرد و داخل اولين مغازه سر راهش شد. اما هيجانش خيلي زود فروكش كرد، چون كه فروشنده به او گفت، با ده سنت چيزي نمي‌تواند بخرد. بعد يك مغازه گل فروشي را ديد، داخل شد و در صف ايستاد.
وقتي كه فروشنده از او پرسيد چه مي‌خواهد. او سكه ده سنتي را پيش آورد و گفت مي‌خواهد براي هديه كريسمس مادرش يك شاخه گل بخرد. مغازه دار نگاهي به بابي و بعد به سكه ده سنتي كرد. سپس دستي روي شانه‌اش گذاشت و گفت: « همين جا منتظر باش ببينم چه كاري مي‌توانم برايت بكنم ». بابي در حال انتظار به گل‌هاي زيبا نگاه كرد. و با آنكه پسر بود فهميد كه چرا مادرش و دخترها اين همه گل دوست داشتند. صداي بسته شدن در، پشت سر آخرين مشتري، بابي را تكان داد و به دنياي واقعيت بازگرداند.
تك و تنها در مغازه، احساس ترس و تنهايي كرد. ناگهان مغازه دار وارد شد و به طرف پيشخوان رفت. آن جا پيش روي بابي، دوازده شاخه گل سرخ با ساقه‌هاي بلند در برگهاي سبز و گل‌هاي كوچك سفيد همراه با يك روبان بزرگ نقره‌اي دسته شده بودند.
همين كه مغازه‌ دار آنها را برداشت و به آرامي در جعبه بزرگ سفيدي قرار داد، دل بابي از جا كنده شد، مغازه دار دستش را دراز كرد و گفت: « ده سنت مي‌شود مرد جوان ».
بابي آهسته دستش را جلو برد كه سكه را به مغازه دار بدهد. آيا واقعيت داشت؟ هيچ كس حاضر نبود در ازاي يك سكه ده سنتي چيزي به او بدهد !
مغازه دار كه ترديد پسرك را حس كرده بود. گفت: « اتفاقاً امروز گل‌هاي سرخ را هر دو جين ده سنت حراج كرده بودم، از آن‌ها خوشت مي‌آيد؟ »
اين بار بابي ترديد نكرد و وقتي كه مرد جعبه گل‌ها را به دستش داد. فهميد كه همه آنها واقعيت دارد.
مغازه‌دار در را برايش باز كرد، وقتي كه او خارج مي شد از پشت سر شنيد كه او گفت: « كريسمس‌ات مبارك پسرم »
وقتي كه مغازه دار به داخل برگشت، همسرش هم وارد شد. « آن جا با چه كسي حرف مي‌زدي، و گل‌هايي كه درست كرده بودي كجا هستند؟ »
مغازه دار در حاليكه از پشت شيشه به بيرون خيره شده بود و تند تند پلك مي زد تا اشكش بريزد گفت: « امروز اتفاق عجيبي برايم افتاد. وقتي كه در مغازه را باز مي‌كردم، ندايي شنيدم كه مي‌گفت دوازده شاخه از بهترين گل‌هايم را براي يك هديه به خصوص كنار بگذارم »
در آن لحظه نمي‌دانستم عقلم را از دست داده‌ام يا نه، به هر حال آنها را كنار گذاشتم.
چند دقيقه پيش پسر بچه‌اي داخل مغازه شد كه مي‌خواست براي مادرش با يك سكه ده سنتي گل بخرد. وقتي كه به او نگاه كردم. گذشته خودم را پيش رو ديدم. زماني من هم پسر بچه فقيري بودم كه پول نداشتم براي مادرم هديه كريسمس بخرم مرد ريشويي كه نمي شناختمش در خيابان جلويم را گرفت و گفت، مي‌خواهد يك ده دلاري به من بدهد. وقتي كه امشب اين پسر بچه را ديدم فهميدم آن صدا مال چه كسي بود. براي همين دوازده شاخه از بهترين گل‌هايم را برايش كنار گذاشتم.
آن گاه مغازه دار و همسرش يكديگر را به آغوش كشيدند. و با اين كه قدم در هواي سرد بيرون گذاشتند به دلايلي اصلا احساس سرما نكردند.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
دخترجوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد .
نامزد وی بهعیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..

بیماری زن شدت گرفتو آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت واز درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرااز شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروسنازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد .
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیارفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند :eek:
 

sshhiimmaa

عضو جدید
لحظه‌هاي ناب زودگذرند

لحظه‌هاي ناب زودگذرند

روزي كنار ميدان شلوغي ايستاده بودم ، مثل همه‌ي مسافران تنها فكر و ذكرم ، پيدا كردن يك تاكسي خالي بود... پيرمرد درويشي نظرم را جلب كرد... كيسه‌ي بزرگي در دستش بود داخل كيسه همه جور اشيا به درد نخور كوچه‌ها را جمع كرده بود !... پيرمرد چهره‌ي روحاني داشت ... مثل يك تابلوي نقاشي زيبا ... مثل يك سوژه‌ي خوب عكاسي ...مثل يك شعر قشنگ براي سرودن... مثل يك قصه كه مي‌شد بارها و بارها بخوانيش و خسته نشوي ... جاي كاتوزيان و فرشچيان و كوچكپور كپور چالي و ونگوك و بقيه را خالي كردم!... من مثل بقيه‌ي مردم ، مسير خودم را تكرار مي‌كردم :
" بلوار مدرس... بلوار مدرس..." پيرمرد هم مسير خودش را تكرار مي‌كرد..." طوس... طوس..."خوب كه دقت كردم ، متوجه شدم پيرمرد كور است!... يا اگر هم مي‌ديد ، خيلي خيلي كم... كور روشن ضميري ميان آن ميدان شلوغ!...هر وسيله‌اي كه رد مي‌شد ، حتي موتور و اتوبوس پر! و تاكسي پر!، پيرمرد كور به اميد پيدا كردن يك وسيله كه او را به مقصد برساند ، مي‌گفت: "طوس... طوس"

با خودم فكر كردم : "خلاف انسانيت است كه من فوري سوار شوم و بروم و يك پيرمرد كور را بي‌پناه در ميدان رها كنم!..."هر كسي گليم خود را از آب بيرون مي‌كشيد!...
رسم زمانه اين بود ؟! و هر كسي ، فقط معادله‌ي خودش را حل مي‌كرد ؟!... با فكري مثبت، شروع كردم به تكرار مسير پيرمرد!... هر وسيله‌اي كه مي‌آمد ، بي‌اختيار مي‌گفتم : " طوس... طوس..." در دل، به خودم افتخار مي‌كردم !!! و از خود رضايت داشتم... دلم مي‌خواست انسان باشم نه يك حيوان!... كه فقط به فكر خودش است و نيازهاي غريزي خودش!... پس از مدتي ، مسير خودم را فراموش كردم... انگار نه انگار كه به بلوار مدرس مي‌رفتم! مرتب تكرار مي‌كردم :" طوس... طوس" پيرمرد در كنارم بود... صداي مرا مي‌شنيد... از اين كه در اين تاريكي‌اش يكي با او همراه است ، غرق سرور شده بود... گاهي به سوي صدايم بر مي‌گشت... لبخندي مي‌زد... و من حس مي‌كردم مرا مي‌بيند!...از كمك خود سرا پا حس غرور و رضايت بودم... ناگهان اتفاق غير منتظره‌اي رخ داد... يك اتفاق سرنوشت گونه! چيزي كه مسير انديشه‌ام را تغيير داد...من در فكري بودم و سرنوشت فكر ديگري داشت!...يك تاكسي خالي ايستاد! راننده پياده شد و فرياد كشيد :" مدرس ... بلوار مدرس..." بي‌درنگ و بدون فكر و ناگهاني پريدم داخل تاكسي! همين كه نشستم فهميدم چه غلطي انجام داده‌ام ! خواستم به راننده بگويم :" پياده مي‌شوم!"... اما دو نفر ديگر كنارم نشستند و من محاصره شدم! و راننده از ترس پليس و جريمه ، بلافاصله حركت كرد!...همه چيز در عرض يك ثانيه رخ داد!... سرنوشت پيرمرد و من ، تغيير كرد!.... از خودم بدم آمده بود!... مثل بقيه كه فقط شعار مي‌دهند ، منم گليم خود را بيرون كشيدم و فرار كردم!... پشيماني سرا پاي وجودم را فرا گرفته بود... يخ كرده بودم!... چشمم به پيرمرد كور كنار ميدان افتاد...من هم تنهايش گذاشته بودم!... خاموش شدم!... نا اميد آن جا ايستاده بود!... و مسيرش را تكرار مي‌‌كرد... " طوس... طوس..." آري يك تابلوي نفيس نقاشي را نكشيده ، از دست داده بودم!...يك شعر زيباي نخوانده را!... يك داستان كوتاه نا تمام را!... يك قطعه‌ي موسيقي دلنشين را!... پيرمرد بي‌نوا ، حتي جلوي ماشين‌هاي بنز هم دولا مي‌شد!... شرمنده و خيس عرق ، داخل تاكسي ، ولو شده بودم... وا رفته و بي‌حس!... تا مدتها خواب آن ميدان و آن پيرمرد را مي‌ديدم كه مرتب مسيرش را تكرار مي‌كرد :..."طوس... طوس...." هر وقت از آن ميدان عبور مي‌كردم ، به همان نقطه كه پيرمرد ايستاده بود ، نگاه مي‌كردم و پشيماني آزارم مي‌داد...پيرمرد را هرگز نديدم!... يكي از بزرگترين آرزوهايم اين شد كه : زمان برگردد و من باشم و ميدان شلوغ و پيرمرد!... آن وقت حتماً حتماً اول پيرمرد را مي‌رساندم ، بعد به خانه مي‌رفتم!...
او مي‌گفت :" لحظه‌هاي ناب زودگذرند و وقتي آن ها را از دست بدهيد ، پشيماني سودي ندارد و ديگر بر نمي‌گردند..."
 

sshhiimmaa

عضو جدید
درخشش سپید و خنک معشوق

درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.

ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت
 

Similar threads

بالا