داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Data_art

مدیر بازنشسته

فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:

خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید

خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد
او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود

اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند

روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد
نه بالش را و نه قولش را!

فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند

فرشته هرگز به بهشت برنگشت




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
استخدام:gol:
در اتاق انتظار جمعيت فراواني ايستاده بودند. كلافه و منتظر! مرد ميانسال طاسي با كيف سامسونت وارد شد. مي خواست به سمت اتاق رئيس برود. جمعيت مانعش شدند. دوباره تلاش كرد. و باز هم جمعيت نگذاشتند حركت كند. سرآخر با عصبانيت فرياد زد: اصلا هيچ كس را نمي خواهم استخدام كنم. همه بيرون!:gol:
 

Data_art

مدیر بازنشسته
داستان کوتاه ليلي، نام تمام دختران زمين است

خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.
آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر.
عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد.
و ليلي کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنيد.
و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.
و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.


 

AsAl.MaLoOoSaK74

عضو جدید
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
 

AsAl.MaLoOoSaK74

عضو جدید
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستي ! بيا تو .ا
در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود ، به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم ! ا
و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است .ا
دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري ، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم .ا
دختر گفت : ولي دکتر ، من نميتوانم.اگر شما نياييد او ميميرد ! و اشک از چشمانش سرازير شد .ا
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد ، جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .ا
دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالين زن ماند ، تا صبح که علايم بهبودي در او ديده شد .ا
زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد .ا
دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني . اگر او نبود حتما ميمردي ! ا
مادر با تعجب گفت : ولي دکتر ، دختر من سه سال است که از دنيا رفته ! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد .ا
پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد . اين همان دختر بود ! يک فرشته کوچک و زيبا ..... ! ا:w37:
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
ژنرال و پسربچه

ژنرال و پسربچه

[FONT=&quot]ژنرال و پسربچه[/FONT]
[FONT=&quot]روزي روزگازي ، ژنرالي بود كه مي خواست از عرض رودخانه اي عبور كند. او نمي دانست عمق رودخانه چقدر است و نيز نمي دانست كه آيا اسبش مي تواند از رودخانه عبور كند يا همهن اول كار غرق مي شود . براي يافتن كمك، نگاهي به اطراف خود انداخت و پسربچه اي را همان نزديكي ها ديد. چاره اي نداشت جز اينكه از او راهنمايي بگيرد. پسربچه نگاهي به اسب ژنرال انداخت و پس از كمي مكث با اطمينان هرچه تمام تر گفت : كه ژنرال و اسبش مي توانند به راحتي و صحيح . سالم از رودخانه عبور كنند. ژنرال درحاليكه سوار براسبش بود، قدم به رودخانه گذاشت . وقتي به وسط رودخانه رسيد، ناگهان متوجه عمق زياد آب شد وچيزي نمانده بود كه غرق شود. بعد از اينكه توانست به هر زحمتي كه شده خودش را نجات بدهد، فريادكنان به طرف پسربچه رفت و تهديد كرد كه او را به سختي مجازات مي كند . پسر كه هاج و واج مانده بود، مظلومانه جواب داد: " اما قربان، من مي بينم كه اردك هاي من هر روز بدون هيچ مشكلي از اين طرف رودخونه به اون طرف رودخونه مي رن و خودتون هم دارين مي بينين كه پاهاي اردك من كوتاه تر اسب شماست!"[/FONT]
[FONT=&quot]اصل موفقيت :[/FONT]
[FONT=&quot]هنگامي كه به راهنمايي نياز داريدژژع در جستجوي راهنمايي گرفتن از افرادي باشيد كه مي دانند از چه موضوعي حرف مي زنند . ناپلئون هيل مي گويد :"نقطه نظر، كم ارزشترين كالاي روي زمين است ." قبل از آنكه به نظرات ديگران جامه عمل بپوشانيد، آنها را پيش خودتان حلاجي كنيد .[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حكايت لباس انيشتين
انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي
يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ انيشتين لبخندي زد و
پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه
را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. انيشتين جواب داد: چه احتياجي
هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
و عشق گنجشک را با خود برد

و عشق گنجشک را با خود برد

گنجشک نیمه جان در دامان دختر افتاد .با چشمانی نیمه باز به دخترک نگاه می کرد تا اگر قصد جانش کند بگریزد .اما دخترک خندید و بر بالهای خسته گنجشک دست کشید .گنجشک کمی آرام شد و چون مهر دخترک را دید خواست زبان به شکوه بگشاید اما با خود زمزمه کرد : باید از جفا گذشت ، باید چشم بست و گذشت و گرنه شکوه ها مرا به بند خواهند کشید . آنوقت است که باید پرواز را به خاطره ها بسپارم .
روبه دخترک گفت : من هنوز هم پرواز را دوست دارم . حتی اگر بهایش نداشتن آشیانه ای باشد که دمی در آن بیاسایم .من بالهای خسته ای که در طلب عشق نیمه جان بر زمین افتد دوست تر دارم تا پیکر مرغکی فربه را که در پی دانه مستانه افتان و خیزان نقش زمین گردد . خوش نشستن گرچه شیرین است اما آرام و قرار از کفم رباید و تلاطم گر چه مرا سنگین آید. گر چه تنم را خسته کند اما جانم را آرامشی دوباره عطا کند
و تو دعا کن برای بالهای خسته ام تا دوباره خدای گنجشکها از دم گرمش بر من بدمد تا من دوباره جان گیرم تا در تلاطم افتم تا آرام گیرم .هنوز چشمانش را نبسته بود که نسیمی آرام به سو یشان روانه شد ، عشق بود که سخن می گفت : بیا منزلت فراهم است همینجا در بر من تا برای همیشه آرام بمانی .عشق گنجشک را با خود برد و صدای آواز گنجشک در گوش دخترک پیچید مانند نسیم که در میان برهای خسته گنجشک پیچید.
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفده داستان کوتاه کوتاه

هفده داستان کوتاه کوتاه

سلام به همگی دوستان
یه کتاب با عنوان تاپیک هست که می خوام هر چندوقت یه بار داستان هاش را اینجا بنویسم
بعضی هاش خیلی قشنگند
در پشت این کتاب داریم : " ... چه انگیزه ای باعث می شود که یک قصه گو ، تمامی دانش و توان خود را برای جان بخشیدن به یک قصه به کار گیرد؟ یک پاسخ ، میل و نیاز طبیعی انسان به شهرت است. اما داستان های کوتاه این کتاب که از میان صدها اثر منتشر شده در رسانه های جمعی سراسر جهان انتخاب و ترجمه شده اند ، آثار نویسندگانی است که نامی از خود به جای نگذاشته اند ... "
این کتاب از نویسندگان ناشناسی است که توسط سارا طهرانیان گزیده و ترجمه شده است.
 
آخرین ویرایش:

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
عاقبت مرد خسيس

عاقبت مرد خسيس

عاقبت مرد خسيس
مرد ثروتمندي به اندازه اي خسيس بود كه حتي يك تكه استخوان بي گوشت هم جلو سگ و لقمه اي نان خشك پيش گربه نمي انداخت و هيچ كس پا به خانه او نمي گذاشت .
گدايان زيادي به در خانه اش مي رفتند ولي او همه آنها را جواب مي كرد و يا تكه نان خشكيده يا فاسدي به آنها مي داد. سرانجام او براي يك سفر تجارتي با كشتي عازم شد. هنوز مدت زمان زيادي از شروع سفرش نگذشته بود كه توفان شديدي شروع شد و كشتي غرق شد. خبر مرگ او به خانواده اش رسيد و افراد خانواده بلافاصله ثروتش را تصاحب كردند.
يك روز مرد دانايي از ميدان شهر عبور مي كرد كه يكي از برادران مرد خسيس را ديد. آن مرد سوار بر اسب گرانبهايي جلو مي آمد و لباس زيبايي نيز به تن داشت و نوكري هم پشت سرش قدم برمي داشت. مرد دانا كه از سالهاي پيش با آن مرد خسيس دوست بود جلو رفت و لبخند زنان به او گفت : خوش باش و سير بخور و به نيازمندان كمك كن! درست برعكس برادرت كه جمع كرد و نخورد و به كسي هم نداد و با بدبختي مرد!
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همه کوزه های شکسته !

به همه کوزه های شکسته !

یک سقا در هند دو کوزه ی بزرگ داشت که آنها را به دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها ترک کوچکی وجود داشت. بنابراین کوزه ی سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ی ارباب می رساند ولی کوزه ی شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.
به مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت و سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ی ارباب می رساند. کوزه ی سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد ؛ موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود.
اما کوزه ی شکسته ی بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ، ناراحت بود.
بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه ، کوزه ی شکسته به سقا گفت : " من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم. "
سقا پرسید : " چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟ "
کوزه گفت : " در این دو سال من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ، انجام دهم. چون ترکی که در من وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه برگشت به خانه ی اربابت می شد. به همین خاطر ، تو با همه ی تلاشی که کردی ، به نتیجه ی مطلوب نرسیدی. "
سقا دلش برای کوزه ی شکسته ی سوخت و با همدردی گفت : " از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ی اربابم ، به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی. "
در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه ی شکسته ، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشید و این موضوع او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون باز هم نیمی از آب نشت کرده بود. برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد.
سقا گفت : " من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم. من در کناره ی راه گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم ، تو به آنها آب داده ای. برای مدت دو سال من با این گلها خانه ی اربابم را تزیین کردم. بی وجود تو ، خانه ی ارباب تا این حد زیبا نمی شد."
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیک بهشتی مادربزرگ

کیک بهشتی مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد : مدرسه ، خانواده ، دوستان و ...
مادربزرگ که مشغول پختن کیک است ، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا 2تا تخم مرغ.
- نه مادر بزرگ!
- آرد چی؟ از آرد خوشت میاد؟ جوش شیرین چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
- بله ، همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست می شوند.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم ، در نهایت همه ی این پیشامدها با هم به یک نتیجه ی فوق العاده می رسند.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
از کرَه گي دُم نداشتن

از کرَه گي دُم نداشتن


از " كتاب كوچه " ، اتْر احمد شاملو


از کرَه گي دُم نداشتن :
...
مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده . مساعدت را ( براي كومك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جاي كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد ، بن بست يافت . خود را به خانه يي درافگند . زني آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت ( سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گريزان بر بام خانه دويد . راهي نيافت ، از بام به كوچه يي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت . مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد ، چنان كه بيمار در حاي بمُرد . پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !
مَرد ، همچنان گريزان ، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند . پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد . او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
مرد گريزان ، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه " دخيلم! " . مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود . چون رازش فاش ديد ، چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت : و چون از حال و حكايت او آگاه شد ، مدعيان را به درون خواند .
نخست از يهودي پرسيد .
گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است . قصاص طلب ميكنم .
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست . بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد ، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .
گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد ، هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام .
قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است ، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است . حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي ، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني !

و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود ، به تأديهء سي دينار جريمهء شكايت بيمورد محكوم كرد !
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .
قاضي آواز داد : هي ! بايست كه اكنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد : مرا شكايتي نيست . محكم كاري را ، به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا از گره گي دُم نبوده است


 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
ناخدا و دوبرادر

ناخدا و دوبرادر

ناخدا و دوبرادر
قايق كوچكي بر روي دريا مي رفت. ناگهان موج بزرگي برخاست و قايق غرق شد. دو برادر كه در دريا بودند به دريا افتادند.
يك كشتي پر از مسافر از آنجا مي گذشت. مرد انسان دوست و خوبي در ميان مسافران بود. او به ناخداي كشتي گفت: اگر اين دو برادر را نجات دهي مبلغ زيادي پول به تو مي دهم. ناخدا بي درنگ به دريا پريد و شناكنان به سوي دو برادر رفت. اما او توانست فقط يكي از برادران را نجات دهد و برادر ديگر غرق شد. مرد دنيا ديده اي كه در كشتي بود به مسافران گفت: آن برادري كه غرق شده عمرش تمام شده بود و به اين دليل ناخدا نتوانست او را بگيرد! اما ديگري هنوز وقت مردنش نرسيده بود و نجات يافت.
ناخدا حرف مرد ديندار را شنيد و گفت: آنچه تو گفتي درست است اما غرق شدن يكي از آن دو برادر دليل ديگري هم داشت ! همه مسافران با شنيدن اين حرف ناخدا كنجكاو شدند و از او پرسيدند چه علتي؟ ناخدا گفت: من چندسال پيش در بيابان گم شدم و اين برادر كه نجات يافت مرا در بيابان يد و سوار شترش كرد و به شهر رسانيد اما آن برادري كه غرق شد، مرا در زمان كودكي به بهانه اي ناچيز كتك مي زد، اين بود كه من ناخودآگاه اول به سمت برادري كه كمكم كرده بود رفتم تا كار او را جبران كنم.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فلسفه زندگی

استاد فلسفه در جلوی کلاس ایستاده بود و چند قلم جنس بر روی میز جلوی او قرار داشت .وقتی که کلاس رسمیت یافت استاد بدون اینکه سخنی به زبان آورد،یک شیشه بزرگ و خالی مایونز را برداشت و آن را با قرار دادن چندین قلوه سنگ پر کرد.آن گاه از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ همه گفتند که بله شیشه پر شده است.سپس استاد یک جعبه ریگ ریز را برداشت ومحتویات آن را بر روی قلوه سنگ های درون شیشه فرو ریخت و آن را قدری تکان داد. این کار باعث شد تا ریگها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگها بلغزند و در آنجا قرار بگیرند و آنگاه از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه که همه جواب مثبت دادند.استاد آنگاه یک جعبه حاوی شن را از روی میز برداشت و آن را داخل شیشه ریخت. واضح است که ذرات شن تمام فضاهای کوچک باقی مانده بین قلوه سنگها را پر می کند.او یک بار دیگر پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ دانشجویان هم- صدا جواب دادند بله پر شده است .استاد سپس دو قوطی نوشابه از داخل کشوی میز در اورد و محتویات آنها را درون شیشه ریخت و نوشابه تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد و دانشجویان خندیدند.
بعد از تمام شدن خنده ها استاد گفت:من می خواهم بدانید این شیشه مانند شیشه عمر شما است. این قلوه سنگها چیزهای مهمی هستند که در زندگی وجود دارند مثل اعضای خانواده ، فرزندان ،تندرستی ،دوستان و خواسته های مهم شما یعنی چیزهایی که اگر چیز دیگری در زندگی از دست رفت و فقط آنها باقی ماندند ، هنوز هم زندگی شما پر است. ریگها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهم اند مانند شغل شما،خانه شما و کار شما .سپس افزود:"ذرات شنی که در این شیشه می بینید چیزهای دیگر هستند چیزهای کوچک و کم اهمیت . اگر که شما ابتدا شن را در داخل شیشه قرار دهید دیگر جایی برای ریگ ها وقلوه سنگها نمی ماند و این وضعیت در مورد زندگی هم مصداق دارد. اگر شما تمام وقت و انرژی خود را صرف چیزهای کوچک وکم اهمیت کنید برای آن چیزهایی که برایتان مهم است وقتی باقی نمی ماند.استاد در ادامه سخنان خود گفت:"در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که برای خوشبختیتان جنبه حیانی دارد.ابتدا به قلوه سنگ ها یعنی چیزهایی که واقعا اهمیت دارند برسید.اولویت های خود را مشخص کنید بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند .در این موقع یکی از دانشجویان پرسید در این میان نقش نوشابه چیست؟ و استاد پاسخ داد:"خوشحالم که این سوال را مطرح کردید.نوشابه نشان می دهد صرف نظر از اینکه زندگی تان تا چه اندازه شلوغ باشد همیشه برای دو قوطی نوشابه(تفریح) جا وجود دارد
 

AsreJavan

عضو جدید
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.. وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به

صلاح ماست.

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد، وزير كه آنجا

بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.

پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب

سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه

بازگشت بود.

به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند، زماني كه مردم

پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.

آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند.

اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه

وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.» به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به

صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان

افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟

وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم

در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه

حبس شدن نيز براي من مفيد بود.

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است.
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
مصاحبه با خدا!!!

مصاحبه با خدا!!!

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟


خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شيوانا استاد معرفت از کوچه اي مي گذشت.پسر جواني را ديد که روي تخته سنگي نشسته و غمگين وافسرده چوبي در دست گرفته و با خاک بازي مي کند. کنارش نشست و دستي روي شانه هاي پسرک زد و گفت:" وقتي يک جوان غمگين است زمين و آسمان بايد از خودخجالت بکشد!؟ همه دنيا وکاينات ماندگاري شان براي اين است که کودکي دنيا بيايد وجوان شود و شور و شوق زندگي بيابد! چرااينقدر غمگيني!؟"
پسرک آهي کشيد و درب منزلي را در انتهاي کوچه نشان داد و گفت:" دختري را بسياردوست داشتم! امروز سرراهش ايستادم و ازاوخواستم با من ازدواج کند. اما او هيچ نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت ودر را محکم به رويم بست. من او را از هرچيزي در اين دنيا بيشتر دوست مي داشتم! اما امروز فهميدم اشتباه مي کردم!"شيوانا با حيرت پرسيد:"تو دو بار گفتي دوستش مي داشتم! يعني الآن ديگر دوستش نمي داري! چرا چنين اتفاقي افتاده است!؟"پسرک لختي سکوت کرد و ادامه داد:" او با اينکارش به من توهين کرد!؟ چگونه دوستش داشته باشم!؟"شيوانا سري تکان داد و گفت:" تو راست نمي گويي واو را از هر چيزي در اين دنيا بيشتردوست نمي داشتي!! تو خودت را از همه بيشتردوست داري و چون احساس مي کني اين حرکت او باعث هانت به دوست داشتني ترين موجودزندگي ات يعني خودت شده، امتياز وست داشتن را از اوگرفته اي!! اسم اين دوست داشتن نيست! اسم اين احساس خودخواهي است!
چه کسي گفته است همه موجودات عالم که دوستشان داريم ، الزاما بايد ما را دوست داشته باشند!!؟"شيوانا از جا برخاست تا برود! پسرک باپوزخند به شيوانا گفت:" چه شداستاد!!؟ آيازمين و آسمان ديگر نبايد به خاطر اندوه وغم من ناراحت باشد و از خجالت بميرد!؟؟"
شيوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول کاينات است. قاعده دوم کاينات اين است که همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان وچه پير محکوم به تنهايي و فنا هستند.کاينات به دنبال تکثير و ماندگاري نسلي فاقد خودخواهي و خودپرستي است. نشستن من به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه ترس از قاعده دوم است. " پسرک آهي کشيد و گفت: " بسيار خوب ! شايد حق با شما باشد!!؟ شايد اين دختر حق داشته چنين برخوردي را با من داشته باشد؟! کسي چه مي داند ! شايد رفتار من هم چندان مودبانه نبوده است!؟ حتي اگر در آينده اين دختر بازهم عشق من را بر زمين زد آن را در وجود خودم پنهان مي کنم و تا آخرعمر ديگر با کسي در مورد آن صحبت نمي کنم.
"
شيوانا که در حال دور شدن از پسرک بودسرجايش ايستاد. به سوي پسرک برگشت و دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده اي
است به نام قاعده سوم که کاينات تنهااسرارش را بر کسي آشکار مي کند که عشق هايش را به هيچ قيمتي واگذار نکند و تاابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه مي دارد. از همراهي با تو افتخار مي کنم."
مي گويند آن پسر چند سال بعد يکي از محبوب ترين استادان معرفت در سرزمين شيوانا شد.نام اين استاد "قاعده سوم" بود.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رسول خدا هرگاه قصد مسافرت مي فرمودند آخرين نفري را که ملاقات فرموده و خداحافظي مي کردند فاطمه ي زهرا بودند و نخستين کسي را که در مراجعت ديدار مي فرمودند نيز صديقه ي طاهره بود و ازجمله احاديث عجيب اين است که نوبتي رسول خدا از جنگ مراجعت فرموده است و طبق معمول به منزل فاطمه ي زهرا رفتند و ملاحظه کردند که پرده اي بر در خانه نصب گرديده و حسن و حسين هم دو دستبند نقره به رسم زينت به دست آويخته اند پيامبر جلو رفته ولي داخل خانه نشدند فاطمه زهرا حدس زدند که علت اينکه رسول خدا داخل خانه نشده اند چيست لذا پرده را کندند و دو دستبند نقره را نيز از دستان دو فرزند دلبند خويش بيرون آوردند. حضرت حسن و حسين عليهماالسلام نزد رسول اکرم رفتند در حاليکه گريه مي کردند. پيامبر پرده را از آنان گرفته و به ثوبان( يکي از خدمتگزاران رسول اکرم صلي الله عليه و آله) دادند و فرمودند: اي ثوبان اين پرده را ببر و به فلانکس بده زيرا اينان که خانواده ي منند دوست ندارم که از لذات دنيوي بهره مند شوند. ثوبان، براي فاطمه يک گردنبند و دو دستبند ارزان قيمت بخر.
 

peymangh_2009

عضو جدید
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمی در پهلو دارم زخمی که به دشنه ای تیز پدر برایم به یادگار گذاشته است

هزار سال است که از زخم من خون می چکد و من نوشدارو ندارم

پدرم وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم و گفته است که زخم در پهلو و تیر در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو از ناکسان و کسان زیرا درد است که مرد می زاید و زخم است که انسان می آفریند.

پدرم گفته قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست. پس زخمهایت را گرامی دار.زخمهای کوچک را نوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد و هیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست . ونوشداروی عشق تنها در دستان اوست

او که نامش خداوند است

پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر.

اما نگفته بود که چقدر عشق نمکین است و نگفته بود او که نوشدارو دارد دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد

زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد .من پیچ می خورم و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم.من این را دوست دارم زیرا به یادم میآورد که سنگ نیستم چوب نیستم که انسانم....

پدرم وصیت کرده است و گفته است:از جانت دست بردار از زخمت اما نه. زیرا اگر زخمی نباشد دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شدو عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت......
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم ها را بايد شست .....

چشم ها را بايد شست .....

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
یک روز زندگی

یک روز زندگی

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با يك روز.... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."

خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی كن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش مي‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم."

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ....

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان يك روز زندگی كرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
یك داستان عجيب

یك داستان عجيب

اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده.. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .

پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .

 

mohsen_1dey64

عضو جدید
راز آفرینش (طنــز)

راز آفرینش (طنــز)

خدا خر را آفرید و به او گفت:

تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.

خر به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.

خدا سگ را آفرید و به او گفت:

تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد.

سگ به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد.

خدا میمون را آفرید و به او گفت:

تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.

میمون به خداوند پاسخ داد:

بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:

تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت:

سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!

و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، و مثل خر بار می برد!

و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد!

و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند!

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داســــــتان زیبـــــا و تکان دهنده...

داســــــتان زیبـــــا و تکان دهنده...

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن كه اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو​
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
طناب يا خدا!

طناب يا خدا!

کوهنوردي می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
اعترافات يك قاتل

اعترافات يك قاتل

خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم
با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيٿ تر بود و راحت تر جان ميداد به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عذابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بود گويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نمي كشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!...
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داستان کوتاه عشق و زندگی

داستان کوتاه عشق و زندگی

… زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …

راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد …

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …


امیدوارم عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
شوق مادر

شوق مادر

از صبح تا شب فقط کار مادرش این بود که بره خونه این و اون تا ظرف و لباس بشوره و زمین رو جارو کنه!
از صبح تا شب فقط کارش این بود که درس بخونه تا به یه جایی برسه که مادرش دیگه خونه دیگران کار نکنه!
وقتی اسمش رو توی روزنامه دید داشت از شدت خوشحالی بال در میاورد، رتبش ۲ رقمی بود!! به آرزوش رسیده بود. تمام پس اندازش رو جمع کرد و رفت باهاش که کیک کوچیک خرید تا شب که مادرش میاد خونه جشن بگیرن!!

ساعت ۱۰ شب بود که صدای در اومد با خوشحالی پرید طرف در و.....

- متاسفم ! مادر شما دراثر تصادف ....
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
منحرف نباشید

منحرف نباشید

يك خانم روسي و يك آقاي كانادايي با هم ازدواج كردند و زندگي شادي را در تورنتو آغاز كردند...

طفلكي خانم ، زبان انگليسي بلد نبود اما مي توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.

مشكل وقتي شروع شد كه خانم براي خريد مايحتاج روزانه بيرون رفت.

يك روز او براي خريد ران مرغ به مغازه قصابي رفت.اما نمي دانست ران مرغ به زبان انگليسي چه مي شود . براي همين اول دست هايش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پايين كرد و صداي مرغ درآورد. بعد پايش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد !


روز بعد او مي خواست سينه مرغ بخرد. بازهم او نمي دانست كه سينه مرغ به انگليسي چه مي شود. دوباره با دست هايش مانند مرغ بال بال زد و صداي مرغ درآورد. بعد دگمه هاي پالتو اش را باز كرد و به سينه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سينه مرغ داد


روز سوم خانم ، طفلك مي خواست سوسيس بخرد. او نتوانست راهي پيدا كند تا اين يكي را به فروشنده نشان بدهد. اين بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد....

.........

........

.......

......

.....

....

...

..

.

اي بي تربيت !!

براي خواندن ادامه داستان به پايين صفحه برويد !!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

خب از اونجايي كه 95% از شما خيلي شيطون هستيد ، مطمئنا فهميديد به چه دليل شوهر خانم براي خريد سوسيس به مغازه قصاب رفت ...

اما ......

.......

......

.....

....

...

..

.

با خودتون چي فكر كرديد؟



حواستون كجاست ؟



شوهر اين خانم به 1 دليل خانم روسيش رو همراهي كرد اونهم بدليل اينكه :
بلد بود انگليسي صحبت كنه !!
 

Similar threads

بالا