داستان مشهور عشق و عبادت

fluid2008

عضو جدید
کاربر ممتاز
عارف عاشق ، فقيه بى بدل مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقديس » داستانى را در محور نماز به مضمون زير به صورت نظم نقل كرده :
در كنار شهرى خاركنى زندگى مى كرد ، كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود .
روزها در بيابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دريغ خود مشغول خاركنى بود ، و پس از بدست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خريداران مى فروخت .
روزى در ضمن كار صداى دور شو كور شو شنيد ، جمعيتى را با آرايش فوق العاده در حركت ديد ، براى تماشا به كنارى ايستاد ، دختر زيباى امير شهر به شكار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گير و دار حركت دختر امير چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده او افتاد ، و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبائى خيره كننده او سودا كرد .
مأموران شاه سر رسيدند ، به او نهيب زدند كه از سر راه كنارى برو ، اما جوان خاركن كه طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نكرد .
قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت . توان كار كردن نداشت . لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد .
آمد اندر شهر با صد درد و سوز *** روز آوردى به شب ، شب را به روز
يك دو روزى با غم و اندوه ساخت *** روزها مى سوخت شبها مى گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز كرد *** صحتش از تن سفر آغاز كرد
پايش از رفتار و دست از كار ماند *** جاى سبحه بر كفش زنار ماند
به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه بجائى نداشت ، ميل داشت بدون هيچ شرطى ، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود ، دانشورى آگاه او را ديد ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصيحت كرد ، پند دانشور بى فايده بود ، نصيحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى كرد فقط رسيدن به وصال محبوب بود .
دانشور به او گفت بايد چه كرد ، تو كه از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهوت و اعتبار و بخصوص جمال و زيبائى بهره اى ندارى ، اين خواسته تو از جمله
برنامه هائى است كه تحققش محال است ، اكنون كه راه به بن بست رسيده ، براى پيدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بينم ، مقيم عبادت گاه شود ، شايد از اين طريق به كسب اعتبار و شهرت نائل شوى و فرجى در كارت حاصل شود .
من نمى بينم غمت را چاره اى *** جز نماز و خلوت و سى پاره اى
رشته تسبيح در گردن فكن *** دست اندر دامن سجاده زن
خرقه صد وصله و تحت الحنك *** بورياى كهنه و نان و نمك
تا مگر بفريبى از اين عامه اى *** گرم سازى بهر خود هنگامه اى
خاركن فقير پند دانشور را بكار بست ، كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدى كه نزديك شهر بود ، و از صورت آن جز ويرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن كرد .
روزها در روزه شبها در نماز *** در دعا گه آشكار و گه به راز
خرقه اش پشمينه و نانش جوين *** از سجودش داغ ها بس بر جبين
جز ركوع و جز سجودش كار نه *** جز ضرورت باكش پيكار نه
كثرت عبادت و بخصوص نمازهاى پى در پى بتدريج او را در ميان مردم مشهور كرد ، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به ميان آمد .
ذكر خيرش آيه هر محفلى *** طالب او هر كجا اهل دلى
شد دعايش دردمندنان را دوا *** منزلش بيچارگان را مرتجا
كلبه اش شد قبله حاجات خلق *** او همى خنديد بر خود زير دلق
مى شدى در كوى او غوغاى عام *** او نمى گفتى كلامى جز سلام
خاك پايش ارمغان عامه شد *** بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشه از كار او *** شد زهر سو طالب ديدار او
آرى سخن از عبادت و پاكى و ركوع و سجود او در ميان مردم آن چنان شهرت گرفت كه آوازه مسئله به گوش شاه رسيد ، و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار با او كرد ! !
شاه روزى از شكار بازمى گشت ، مسيرش به كلبه عابد افتاد ، براى ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان ، با كوكبه شاهى قدم در مسجد خرابه گذاشت .
آمد و ديد آن جوان را در نماز *** عالمى برگرد او با صد نياز
محو طاعت گشته چون عشاق مست *** ملتفت نى كه تا كه رفت و گه نشست
بر سرش مو افسر و خاكش سرير *** نى خبر از شاه او را نى وزير
جلوه كرد اندر بر شه حال او *** مرغ جانش شد اسير چال او
گاه و بيگاهش زيارت مى نمود *** وز زيارت بر خلوصش مى فزود
پس سر صحبت بر او باز كرد *** گفتگو از هر طرف آغاز كرد
عاقبت گفتش كه اى زيبا جوان *** اى ترا در قاف طاعت آشيان
هر چه آداب سنن شد از تو راست *** غير يك سنت كه تا اكنون بجاست
مصطفى گفت النكاح سنتى *** من رغب عن سنتى لا امتى
پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد ، شاه تصور مى كرد به خدمت يكى از اولياء بزرگ الهى رسيده ، تنها كسى كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است خود خاركن بود .
در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز كرد ، و كلام را به مسئله ازدواج كشيد ، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرد ، كه اى عابد شب زنده دار ، تو تمام سنت هاى اسلامى را رعايت كرده اى مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى كه رسول اسلام بر مسئله ازدواج چه تأكيد
سختى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى اين سنت هم برخيزى و فراهم آوردن وسيله آنهم با من ، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادى خود بپذيرم ، زيرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به كمالات و از لطف الهى از زيبائى خيره كننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم ! !
چون جوان خاركن اين را شنيد *** هوشش از سر رفت و دل در پر طپيد
آنچه ديدم آندم جوان خاركن *** من چه گويم چون تو مى دانى و من
آرى آن داند كه بعد از انتظار *** مژده اى او را رسد از وصل يار
جوان پس از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حيرت فرو رفت ، در جواب شاه سكوت كرد ، شاه به تصور اينكه حجب و حيا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزى نگفت ، از جوان خاركن خداحافظى كرد و به كاخ خود رفت .
ولى تمام شب را در اين فكر بود ، كه چگونه با اين مرد الهى وصلت كند ، و چگونه اين مرد راه را به ازدواج با دخترش حاضر نمايد ؟ !
صبح شد ، شاه يكى از دانشوران تيزبين و با بصيرت را خواست داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت بخاطر خدا و براى اينكه از قدم او زندگى من غرق بركت شود نزد او رو و وى را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن .
عالم آمد و پس از گفتگوى بسيار و اقامه دليل و برهان و خواندن آيه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج كرد .
سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از اين مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمى گنجيد .
با بشارت باز گرديد آن رسول *** كرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند *** هم خطيب و شيخ و قاضى خواستند
در زمانى از نحوستها برى *** عقد زهره بسته شد با مشترى
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور *** زيب و زيور يافت كاخى از بلور
تخت زرين اندر آن بگذاشتند *** پرده هاى زرنگار افراشتند
شهر را بهر قدوم آن جوان *** داده زينت جمله بازار و دكان
شمع و مشعل هر قدم افروختند *** عود و صندل را بهر ره سوختند
مأموران شاه به مسجد آمدند ، و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند ، و او را در محاصره مأموران با كبكبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براى استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند !
وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد ، و به اين مسئله توجه نمود ، من همان جوان فقير و بدبختم ، من همان خاركن مسكين و دردمندم ، من همانم كه مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام كه از تهيه قرص نانى جوين و پارچه اى كهنه عاجز بودم ، من همان پريشان عاجز ، و بينواى مستمندم ! !
چون قدم در بارگاه شه نهاد *** آمدش از روزگار خويش ياد
روزگار ذلت و پستى خويش *** بينوائى و تهيدستى خويش
روزهاى گرم و آن هيزم كشى *** شامهاى سرد و آن بى آتشى
نكبت و ادبار بيش از پيش خود *** خاطر زار و دل پر ريش خود
آن پريشانى و آن بيچارگى *** از در هر خانه و آوارگى
از دل پر درد و دست كوتهش *** رنج بى اندازه سال و مهش
ناله شبها و درد روزها *** ساختن در روز و شب با سوزها
وآنچه مى خواهد زبهر خود كنون *** آنچه از وصف و بيان باشد فزون
پادشاهى از پس هيزم كشى *** از پس آن ناخوشيها اين خوشى
شمع كافور و چراغ زرنگار *** از پس تاريكى و شبهاى تار
محفلى و گلستان در گلستان *** وصل جانانى چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهى و وصل حبيب *** خلوتى خالى زاغيار و رقيب
زين تفكّر روزنى بر دل گشاد *** نورى از آن روزنش بر دل فتاد
فكرت آمد قفل دلها را كليد *** در گشايد چون كليد آمد پديد
فكرت آمد همچو باران بهار *** ساحت دلها بود چون كشت زار
زين سبب گفت آن رسول سرفراز *** فكر يك ساعت به از سالى نماز
بلكه باشد بهتر از هفتاد سال *** اين سخن مهمل ندانى اى همال
آرى ، جوان بر اساس آيات الهى بفكر فرو رفت ، انديشه در امور در درون انسان ايجاد قدرتى مى كند ، كه آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاك به عالم پاك پرواز كند .
انديشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .
انديشه در امور ، عاليترين حال الهى است كه به انسان دست مى دهد ، و بهترين كمك براى انسان جهت رهائى از هلاكت و حركت به سوى سعادت است .
آرى فكر كرد ، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهى و طاعت ريائى به اين مقام رسيدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه از من ، اگر به عبادت حقيقى و طاعت خالص اقدام مى كردم چه مى شدم ؟ ! !
پس دل بيهوش او آمد به هوش *** گفت در گوش دلش آنگه سروش
كانچه مى بينى زعز و مال و جاه *** وصل معشوق و نياز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امير *** روى بوس آن نگار دلپذير
سر بسر تأثير رسم طاعتست *** رسم طاعت را چنين خاصيت است
خود نتيجه صورت طاعات تست *** مزد طاعتهاى بى نيات تست
قيمت كالاى روى اندود تست *** اجرت سعى غرض آلود تست
ميوه بيد و صنوبرهاى تست *** سود سوداهاى پر صفراى تست
آمدى اين دستمزد پاى تست *** اين جواب لفظ بى معناى تست
اين بهاى آن مبارك مژده است *** اين گلاب آن گل پژمرده است
هيچ كارى نزد ما بى اجرا نيست *** هيچ صبحى نه كه او را فجر نيست
گرچه كالاى تو بس نابود بود *** ليك نزد ما كجا مردود بود
خويشتن را وانمودى آن ما *** آن ما كى رفته بى احسان ما
گر نه از ما بودى اما اى فتى *** پيش مردم خويش را خواندى زما
هين بگير اين مزد صورت كاريت *** اين ثواب و اجر ظاهر داريت
در غوغاى پر از آرايش ظاهرى دربار ، چشم ديگر خاركن باز شد ، جمال دوست در آئينه دلش تجلى كرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پرىوش كناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زيباى مطلق عالم بحركت آمد .
وقتى نماز ميان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نيت آميخته با شائبه ريا ، اينگونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ريا چه خواهد كرد ؟
منبع : عرفان اسلامی جلد 5
 

Similar threads

بالا