unstoppable
کاربر بیش فعال
از بزرگی پرسیدن خوش می گذره؟؟
-گفت خوش میگذره مال قدیم بود ، الان دیگه فقط خوشیم که می گذره...
-گفت خوش میگذره مال قدیم بود ، الان دیگه فقط خوشیم که می گذره...
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
محبوب ترین عدد در دنیای مجازی چه باشد ای شیخ ؟ فرمود: 18+ چرا که وقتی خلایق آن را بینند بیاختیار عنان اختیار از کف دهندی و چشمها را گشاد گردانندی و آب از دهانشان چکه نمودی و دستهایشان همی لرزیدندی و در صورتی که لازم باشد ازتمام دیوارهای نامرئی گذر کنندی و در آخر نیز یا دست از پا درازتر باشندی و یا احساس دست از پا درازتری نمایندی و من همچنان در عجبم از راز این عدد...... مریدان همی مدهوش شدندی و نعره زدندی و جامه دریدندی ( و اینجانب شرط بستندی که اين ايميل رو بدون نوبت باز كردندی!) |
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
عالی بودمرد مسني به همراه پسر 22 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالي که
مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با
لذت لمس ميکرد فرياد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت ميکنن. مرد مسن با
لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.
کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را ميشنيدند
و از پسر جوان که مانند يک کودک ? ساله رفتار ميکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت ميکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه ميکردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن
باران ميبارد، آب روي من چکيد.
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي
پسرتان پزشک مراجعه نميکنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم.
امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ميتواند ببيند !!!
زود قضاوت نکنيم!!!
مرسی داداش.قابلی نداشت..عالی بود
عالی بود ممنون
موسسه خیریه ی کمک به بچه های سرطانی .... یک روز ِ زمستانی ..
هرکدومشون یه دنیا حرف دارند ...
از اینکه پیششون بشینی استقبال می کنند ...
اما یکیشون فقط نگاه می کنه ... نه می خنده نه نگاهشو می دزده ...
نزدیکش می شم ...
می خوام یه چیزی بگم که سر ِ حرف زدن وا شه ....فقط نگاه می کنه .....
ه : زندگی رو دوست داشته باش
آ : دارم ولی اون منو دوست نداره
(باید بشینم باید بخندم باید یکی غیر خودم باشم ولی اونه که نشسته اونه
که داره می خنده اونه که تا تهش خودشه )
ه : همه ی آدما بد میارن فقط زمانش فرق می کنه ، یکی تو کودکی یکی تو
بزرگی، شک نکن تو هم برمیگردی
آ :ببین من زندگی رو گریه می کنم ، زندگیش نمی کنم ، تو با موهای مدل
گرفتت میای روبروی من میشینی و میگی زندگی رو دوست داشته باش ؟؟
ه : مگه راهی هم جز این مونده ؟
آ: آره ... نگاه کردن ...خیره شدن به آدم هایی که عین مورچه ها میرن و
میان .امثال تو میان اینجا رژه ی محبت میرن.اسباب بازی میارن .دوبار
میبوسن بعدشم که رفتن بیرون دنیا همونه ، منم که باید عمل بشم
،شیمی درمانی بشم ته امیدم هم خوندن ِ کتاب های ژول ورن باشه .
.....
(می فهمه ...خوب می فهمه ...واسه همینه حرف زدن باهاش سخته ، اما
بوی تلخ واقعیت میده ...وایمیسم ...حرف میزنم ... می جنگم )
آ: می دونی چرا ژول ورن می خونم ؟ چون پر از رویاست ...حالا بخند
ه : ...چند سالته ؟
آ : خیلی نیست اما خیلی کند میگذره ...دنیا ثابته ...یه چاردیواری ...چند تا
سِرُم ...چند تا زن ِ سفیدپوش...یکم هم امثال ِ تو ....تو به خدا اعتقاد داری ؟
(اولین باره حرف زدنو خودش شروع کرده نباید کم بیارم ... )
ه : آره ...تو چی ؟
آ: منم دارم اما نه مثل تو ...من به خدا اعتقاد دارم چون بهش نیاز دارم .می
فهمی ؟ چون اون اگه نباشه دیگه هیچ چی نیست ...دیگه حتی امیدی
واسه یه روز نصفه خوب نیست
ه : از من بدت میاد ؟
آ: نه تو گناه نکردی سالمی ...تنها گناهت اینه که فکر میکنی میتونی منو
درک کنی یا دردمو کم کنی
ه : وقتتو که میتونم پُر کنم ، یه آدم باشم که سفید نپوشیده با سِرُم هم به
استقبالت نمیاد
آ: آره این تنها دلیلیه که دارم باهات حرف می زنم
ه: خوبه ... پس بیا از چیزای مشترکمون حرف بزنیم
آ: ما چیمون مشترکه ؟ مدل موهامون یا اتاق خوابمون ؟؟
ه : نه ...در مورد آرزو هامون
آ : خوبه شروع کن
(یهو سکوت می کنم )
آ :نه ملاحظه کن ، واقعیتو بگو
ه: خوب من دوست دارم کوله پشتیم همیشه بوی رفتن بده ،پر از جاده باشم
هر شب و هر روز پامو جایی بذارم که نبودم صبح قهومو تو شانزالیزه بخورم
بدون اینکه بدونم بعد از ظهر کجای دنیام
آ:پس تو بی خبری از آیندتو دوست داری ؟
ه: میشه اینجوری گفت ...تو چی ؟
آ : من دوست دارم بعد از ظهر یه تئاتر برم
ه : تو می دونی تئاتر چیه ؟
آ : نه فقط تجسمش کردم
ه : همین ؟
آ : آره همین .همینم واسه من خیلی زیاد تر از آرزو هست
ه : تا حالا به این فکر کردی که میتونی یه روز خوب شی ؟
ه : من همین الان یکی به آروزهام اضافه شد
آ : بگوه : دوست دارم یه روز با دو تا کوله پشتی بیام همینجا، تو خوب شده باشی
،کوله رو بندازم پشتت ،بگم پایه ی یه سفر ِ بی مقصد هستی ؟؟؟ نبودی
هم مهم نیستا اما همینکه این اتفاق بیفته عالیه
آ : قبلش یه تئاتر هم میریم ؟؟؟
ه : آره چرا که نه
آ : یه قولی بهم میدی ؟
ه : بگو
آ : من اگه خوب بشم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم اما تو بیا
...میدونم تخت من خالی نمیمونه ...من نباشم هم یکی دیگه هست...اون
به امید نیاز داره ...براش اصلا کتابای ژول ورن نیار...موهاتو کوتاه کن و بیا
...براش از قشنگی ها حرف نزن ...بذار اون از تاریکی هاش بگه ...قول میدی ؟
ه : حتی شانزلیزه هم باشم باید سر قولم بمونم ؟
آ: قول قوله میتونی ندی اما اگه دادی باید پاش وایسی
ه : باشه قول میدم ... من دیگه برم
آ : بازم بهم سر میزنی ؟
ه : خوشحالت می کنه بیام ؟
آ : نه ولی خواسم رو از خیلی چیزا پرت می کنه
ه : آره میام .چیزی میخوای برات بیارم ؟
آ : آره کتاب بیار اما نه از ژول ورن .از کسی بیار که واقعیت رو مینویسه حتی
اگه جذاب نیست .خستم از تجسم کردنه : بادبادک بازو خوندی ؟
آ : نه
ه : برات میارمش ...اسمت چیه راستی ؟
آ : آرش
ه : میدونی یعنی چی ؟
آ : آره واسه تیرو کمونش ... اما من رابین هود رو ترجیح میدم
ه : آرش از ایران دفاع کرد ...رابین هود از شِروود .شروود رو به ایران ترجیح میدی ؟
آ : من هر جایی رو به بیمارستان ترجیح می دم
ه : باشه کتاب رابین هود رو هم برات میارم
آ : کارتونش رو دیدم
ه : کتاب و کارتون دو تا فرق بزرگ داره میدونی چیه ؟
یکیش اینه که وقتی کتاب می خونی خودت حق داری واسه شخصیت مورد
علاقت قیافه بسازی اما کارتون نه
آ : دومیش چیه ؟
ه : اونو خودت میفهمی
آ : یعنی اونقدر می مونم که بفهمم ؟
ه : اگه بخوای آره ... ببین یه چیز مردونه ی تلخ بگم ؟
آ : بگو
ه : اگه تقدیر ِ تو مرگ باشه ، اما تو با تموم وجود به زندگی اعتقاد داشته
باشی خدا واسه حفظ اعتقاد تو حاضره تقدیر رو عوض کنه حتی اگه لازم
باشه سه روز نخوابه و یه تقدیر جدید بنویسه
آ: تو زیادی به خدا ایمان داری ها ؟
ه : همون قدر ایمان دارم که اون به من داره ...امتحانش کن جواب میده
آ : صحبت با تو رو خیلی دوست داشتم
ه : منم خیلی
آ : بازم میای ؟
ه : آره تا یه ماه دیگه میام
آ : دیگه نمی خوام امید داشته باشم اذیتم میکنه اما بیای خوشجال میشم
ه : موهامو بزنم بیام یا همینجوری قبوله ؟
آ : قبوله ...راستی اسم تو چیه
ه : هومن
آ : واسه همینه به رابین هود حسودی نمی کنی ؟
ه : کاری کن رابین هود بهت حسودی کنه ...میشه ...باور کن ...فعلا
آ : میبینمت
ه : مطمئنی ؟ پس خوب مبارزه کن
( یه آوار رو دستمه ... خوردم کرد .... دارم لاشم رو روی دستام از محک
میارم بیرون ...اون موفق میشه ...باید بشه ...باید ...
گریه .... سیگار ...سیگار....سیگار )
واقعی بدون هیچ کم و کاست ...آنقدر واقعی که با خودم عهد کردم این
آخرین باری باشد که از امثال او مینویسم...وقتی واقعیت هایی به این
روشنی موجود است ....و هنوز با تمام وجود مبارزه می کند ........
عالی بود ممنون
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
آموختم که گاهی اوقات همه ی آن چیزی که انسان نیاز دارد، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است
گاهی وقت ها هم به ارایشگاه مراجعه می کنیم اما تفاوتی احساس نمی کنیم در مرتب شدن موهایمان !
و منکر آرایشگر میشویم
روزی جوان عاشقی به پدرش چنین میگفت:
جان پدر تو جلوه ی جانان ندیده ای
روی چو ماه وزلف پریشان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی
آنگه ز در رسیدن جانان ندیده ای
ولی پدر چنین گفت:
جان پسر توسفره ی بی نان ندید ه ای
جنگ عیال وگریه ی طفلان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد قرض خود
وآندم زدر رسیدن مهمان ندیده ای
روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت
به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد
بعد با هر یک از این سه
سه آرزوی دیگر در خواست کرد!
و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی
مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو
سه آرزوی تازه طلب کرد
که می شود چهل و شش تا … یا پنجاه و دو تا ؟
خلاصه با هر آرزوی تازه
آرزوهای بیشتری کرد
تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد !
آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید
و آواز خواند و پای کوبید
و بعد نشست و باز آرزو کرد !
بیشتر و بیشتر وبیشتر … و آرزوها روی هم تلنبار شد
در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند
عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
لستر میان ثروت هایش که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود
نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد
تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند
او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است
آرزوهایش را که شمردند
معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد
همگی تر و تازه !
بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید
و به لستر بیاندیشید
که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییروزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنان یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسر بچه پرسید : نظرت درباره مسافرتمان چی بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنان توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فوراره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس هایی تزیینی داریم و آنها ستارگلان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم