داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چاي اگر سرد شود[/FONT]
جاي شكراست كه قوري باقي است
ريز ليوان دگر
تاكه از دور بيايم و به دستت بدهم
قند شيرين شده از رايحه ي عشقم را....
 

fire dragon

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

lo30

عضو جدید
کاربر ممتاز
نصیحت یک داغ دیده:هرگز به علامت قرمز و ابی شیر توالت اطمینان نکنید.
 

alirezam

عضو جدید
خیلی قشنگ بود ممنون
من خودم عاشق بارونو لحظاطه بارونی هستم
بهار باشه زیر نم نم بارون تو یه جاده بی انتها بری به دیدن ارامشه دلت
ای وای
خواهش میکنم...
انشاالله بهار پربارونی داشته باشیم .....
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !

 

alirezam

عضو جدید
اون عاشق زیباییش بود نه عاشق خود شاهزاده ...
عشق حرفش زیاده ولی خودش کمه ...
 

rainy girl

عضو جدید
وای ،باران
باران ؛
شیشه ی پنجرهرا باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرداتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
كه در آن دولت خاموشیهاست
من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی كه به من می گوید :
گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك است ....


 

Sarp

مدیر بازنشسته
زاهد و چهار داستان کوتاه

زاهد و چهار داستان کوتاه



زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

AVINA

عضو جدید
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: 'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: 'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:
'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق
کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد
انسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش
پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها
تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
و گفت: 'مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو
آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی
میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
مادرش گفت: 'عزیز دلم خیلی ساده است. من
بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در
مورد خانواده ی خودش














--
شاد بودن تنها انتقامی­است که می­توان از زندگی گرفت

ارنستو چ­گوارا
 

mehrnoosh333

عضو جدید
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:
'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق
کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد
انسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش
پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها
تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
و گفت: 'مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو
آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی
میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
مادرش گفت: 'عزیز دلم خیلی ساده است. من
بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در
مورد خانواده ی خودش














--
شاد بودن تنها انتقامی­است که می­توان از زندگی گرفت

ارنستو چ­گوارا
خیلی توپ بودعزیزم...کلی خندیدم...
 

Similar threads

بالا