داستآن رو ادامه بده

vahid_pakrou

عضو جدید
کاربر ممتاز
با عرض معضرت چون من فقط صفحه اول این تایپکو داشتم فکر کردم تازه شروع شده
تایپکو ادامه (داره از شدت بارون خیس میشه ... ) نوشتم که خواهشن اونو منظور نکنید و چون آخرشو ندارم و هر کاری می کنم نمی ره صفحه آخر از تایپک قبل من ادامه بدید
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لباس را بر تن کرد و رهسپار کوی عشق شد

در راه با خود صحبت می کرد که چه کنم

در همین خیال بود که ناگهان ، ناگهان ماشینی با او برخورد

کرد و راهی بیمارستان شد

یکی از دوستانش که به عیادت آمده بود

گفت که به این آدرس برو و چیز هایی

که بهت گفتم را بگو

...
گفت باشه ولی خودت بگی که خیلی بهتره من هر جور شده به ایشون میگم که تصادف کردی و او رو میکشونم اینجا
دخترخانمه گفت نه ایینکار رو نکنیا چون ................
 

EMA.

عضو جدید
چون شايد ته دلش منو دوست داشته باشه،
شايد ناراحت بشه
شايد ........
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
شايد شايد و هزار تا شايد توي دل بود كه نميدونست به كدوم يكي اش گوش دهد
به ياد گذشته افتاد گذشته اي نه چندان دور و عشقي كه تازه دباره فكر مي كرد در دلش جوانه زده
خداي من ....اشك ديده اش رو تار كرد و بغض گلويش را مي فشرد...
چه كنم به ياد روزي افتاد كه باهم دست در دست هم زير درختان زبان گنجشك در كوچه هاي شهر راه ميرفتند و آواز ميخواندند...
چه لحظه شادي بود دستش را كه ميچرخاند گل ميكرد تمام احساساتش و باغ سبز سبز ميشدو باد مينواخت و بيد مي رقصيد و حس عبود خس حظور و گره خوردگي دو دست او را به ياد معشوق مي انداخت.....
حالا از آن روز ها سالها ميگذشت و ....
 

وحيد اسماعيلي

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حالا از آن روزها سالها مي گذشت و او مانده بود و خاطرات آن زمان...

هرگاه كه از خاطرات بيرون مي آمد احساس درد شديدي در دلش مي كرد و چشمانس سياهي مي رفت

مي خواست به اين وضع خاتمه دهد براي همين از خدا خواست تا ياريش كند .

به خدا گفت اي خداي من با تمام وجود تو را مي خوانم و اينك نيازم را به تو بيشتر باور مي كنم ...

احساس مي كنم كه تنها تو هستي كه واقعا هستي ....

كاش انسانها اين همه نامرد نبودند .....

كاش ....

خدايا شاهدي كه بي تو هيچم حتي كسي كه عاشقش بودم و او هم ادعاي عشق داشت تركم كرد ....

اينك فقط تو را دارم ....

دلم مي خواهد بچشم لذت عشقت را ....

دلم مي خواهد داشته باشمت ....

اما نمي دانم چگونه ...

فقط اين را مي دانم كه تو مي تواني كمكم كني پس كمكم كن تا تو را ببينم آن گونه كه هستي حس كنم آن گونه كه مي خواهي ....

كمكم كن تا اين دنياي كوچك را رها كنم ديگر نمي خواهم اسير آبي چشماني شوم كه مي دانم روزي بسته خواهدشد ...

مي خواهم عشقي جاويد داشته باشم ....

وقتي داشت با خدايش صحبت مي كرد اشك در چشمهايش حلقه زده بود .

گويا براي اولين بار داشت واقعا احساس مي كرد حضور خدا را ...

احساس گرمي تمام وجودش را فرا گرفته بود و از لذتي كه اين احساس در او ايجاد كرده بود تنها مي توانست بگريد ....

آنقدر گريست تا ديگر آبي در چشمانش باقي نماند و در همانجا خوابش برد ....
 

behzaaaaaaad

عضو جدید
حالا از آن روزها سالها مي گذشت و او مانده بود و خاطرات آن زمان...

هرگاه كه از خاطرات بيرون مي آمد احساس درد شديدي در دلش مي كرد و چشمانس سياهي مي رفت

مي خواست به اين وضع خاتمه دهد براي همين از خدا خواست تا ياريش كند .

به خدا گفت اي خداي من با تمام وجود تو را مي خوانم و اينك نيازم را به تو بيشتر باور مي كنم ...

احساس مي كنم كه تنها تو هستي كه واقعا هستي ....

كاش انسانها اين همه نامرد نبودند .....

كاش ....

خدايا شاهدي كه بي تو هيچم حتي كسي كه عاشقش بودم و او هم ادعاي عشق داشت تركم كرد ....

اينك فقط تو را دارم ....

دلم مي خواهد بچشم لذت عشقت را ....

دلم مي خواهد داشته باشمت ....

اما نمي دانم چگونه ...

فقط اين را مي دانم كه تو مي تواني كمكم كني پس كمكم كن تا تو را ببينم آن گونه كه هستي حس كنم آن گونه كه مي خواهي ....

كمكم كن تا اين دنياي كوچك را رها كنم ديگر نمي خواهم اسير آبي چشماني شوم كه مي دانم روزي بسته خواهدشد ...

مي خواهم عشقي جاويد داشته باشم ....

وقتي داشت با خدايش صحبت مي كرد اشك در چشمهايش حلقه زده بود .

گويا براي اولين بار داشت واقعا احساس مي كرد حضور خدا را ...

احساس گرمي تمام وجودش را فرا گرفته بود و از لذتي كه اين احساس در او ايجاد كرده بود تنها مي توانست بگريد ....

آنقدر گريست تا ديگر آبي در چشمانش باقي نماند و در همانجا خوابش برد ....


وصیت نامه عمتو نوشتی حاجی ؟
گفت داستان کوتاه نه وصیت نامه
 

zeinabsaadat

عضو جدید
فقط خواب بود كه به او ارامش ميداد تنها در خواب بود كه به هيچ چيز فكر نمكرد اما..........
 

گل رخ21

عضو جدید
اما ناگهان یک مگس روی صورتش نشست و بیدار شد دید بازم توی یه خوابه دیگست انگار به عقب برگشته بود:D
 

Ho$$ein

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
اما ناگهان یک مگس روی صورتش نشست و بیدار شد دید بازم توی یه خوابه دیگست انگار به عقب برگشته بود:D

و حالا یه جسی درونش زنده شده بود که میگفت ...
زندگی بهتر ازین نمیشه ،زندگی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی !!!!!!!!!!!1 روز دیدار اومده ، عشق من از راه اومده !!! :biggrin:
 
بالا