بعضيا مي گن خيلي راه براي رسيدن به خدا هست! بعضيا مي گن نه بابا فقط يه راهه.من نمي خوام وارد بحث فلسفي بشم . مي خوام خودموني بگم و گرنه برا اين دو جمله يه عالم منبع دارم . بگذريم.
اول بايد صورت مساله رو متوجه بشيم . ميگين كه خدا وجود داره يا نه؟
اول يه
تعريف از خدا . يه تعريف
كامل كه بتونيم كاملا خدا رو با اون تعريف درك كنيم . همچين تعريفي وجود داره؟ من كه فكر نميكنم .
اون صورت مساله اي كه
نميتونيم تشريحش كنيم چطوري با عقل و منطق جوابشو بديم؟
هر كسي با توجه به درك خودش يه تعريفي از خدا داره . يه تفكراتي داره . بعضي انسانها ناخواسته يه درك جسم گونه از خدا دارن . اگه منظورمون از خدا اون تفكريه كه ما داريم پس بايد بگم نه اون خدا وجود نداره . چون كه اما تفكرمون غلطه .
فراتر از گنجايش ذهن ماست . چطور مي تونيم چيزي فراتر از خودمون ، محيطمون و عقلمون رو بشناسيم؟
ناچار به خطا ميريم ...
ميگيم اگه خدايي هست
پس چرا كمكم نمي كنه؟ (پس اينجا
من يه تعريف كردم از خدا : خدا يعني اينكه وجودي كه به من كمك كنه ... ايا هر كي به من كمك كرد خداست؟ نه مگه هر كي كمك كرد خداست؟ نه .....منم مي دونم نيست.... اما حالا كه نيست پس چطوري از بقيه جداش كنم؟ پس اين نيست ... چرا كمكم كنه؟ چرا كمكم نكنه؟ اگه اين بحثو ادامه بديم خب خيلي طولاني ميشه ...
كتاب چنين گفت زرتشت نيچه رو بخونين .... كتاب فوق العاده ايه . اولش يه دفعه ميگه
مگه تو نميدوني كه خدا مرده؟؟؟؟ اين جمله منو خيلي تكون داد ... با خودم گفتم اين ديگه چه كتابيه ... يعني چي ؟؟؟ اما موقع مطالعه متوجه ميشين كه از
مرگ كدوم خدا صحبت ميكنه ... نظر من اينه كه از مرگ
خدايي كه خودمون برا خودمون ساختيم صحبت مي كنه ... خوب دقت كنيد خدايي كه خودمون ساختيم (تو ذهنمون) اين كه خدا نيست اين تصور غلط ما از خداست . مي گين چرا؟ خب چطور ميشه چيزي كه آفريديم از آفريننده اي كه ما باشيم بهتر و بي نقص تر باشه؟ خود ما قبول دارين كه پر از خطايي ام؟ چطور مي تونيم چيزي بسازيم (ساختن منظورم فقط جنبه مادي نداره) كه از خودمون فراتر و عالي تر باشه ؟ خب اون خدايي كه تو ذهن ماست اگه با تفكرات غلطي شكل بگيره ما رو به بيهودگي و بيراهه مي كشونه ... پس يه كاري ... خودمون تفكر غلط نكنيم ... بذاريم اون والا ، خودش ، خودشو براي ما بشناسونه ...
من از اين راه به يقين رسيدم اگه ازش بخواي حتما كمكت مي كنه حتما راهي رو كه بتوني به وجودش ايمان بياري پيش روت مي ذاره ... كافيه به خودت فرصت بدي و ذهنتو عاري از تعصب آزاد بذاري ... مي بيني كه بهش رسيدي ...
مي دوني من چطوري به يقين رسيدم يه لحظه از ته ته دلم احساسش كردم ... خيلي حس قشنگيه ... اون لحظه اي كه از عظمت و مهربونيش اشك تو چشام جمع شد ... خيلي اتفاقي ... يعني از اين اتفاقي تر نميشد ديگه
برا درس انسان طبيعت معماري قرار بود يه پروژه انتخاب كنيم ... با دوستم فكر كرديم ...
-انسان سازه معماري چطوره؟ - خب يعني چي؟-يعني اينكه مطالعه رو محدود به انسان كنيم و سازه و معماريشو مطالعه كنيم -چطوري؟ -بريم دانشكده پزشكي! كه چيكار كنيم؟ -نمي دونم فعلا بريم ... ما رفتيم اونجا شروع كرديم به خوندن كتابهاي آناتومي ... از دانشجو ها پرسيديم ... رفتيم بخش مولاژ و اونجا اندامهاي مختلف انسان رو ديديم ... استخوانها ... ماهيچه ... بافت ... خيلي به نظر خشك مياد نه؟ باورتون نميشه در عرض يكي دو روز چند تا كتاب آناتومي خونديم ... خود دانشجوها باورشون نميشد ...!!! يه عالمه سوال پرسيديم ... بافت داخلي استخوانها رو مطالعه كرديم ... بعضي جاها اسفنج ماننده بافت درشت داره ... بعضي جاها سخته بافت ريز داره ... ازخودمون پرسيديم كه آخه اينا برا چي اينطوريه؟ خب سوال پرسيدن كه عيب نيست ... اصلا چرا پنج تا انگشت داريم؟ چرا استخوان لگن اين شكليه؟ چرا يه خط شكسته تو بدن انسان نيست؟( اگه دقت كنيد همه اش خميده است زاويه تيز نداريم!) چرا تو جمجمه انسان دو تا سوراخ خيلي ريز هست؟ (قسمت صورت انسان)انگار با سوزن سوراخ كرده باشن؟؟؟؟چرا ترك داره؟ اصلا دليل اين ساختارها چيه؟ اگه
اين ساختارها حرفي برا گفتن دارن (يعني اينكه هر كدوم متفاوت از بقيه است . يه حرفي برا خودش داره كه مخصوص خودشه و اگه عضوي كوچكترين اشتباهي بكنه سيستم بدن مختل ميشه ... خب دليلشون چيه؟) كسي نبود كه اون روز جوابمونو بده . از طرفي از پرسيدن اين سوالها هم كمي دودل بوديم ... كه اصلا نكنه اين سوالها خنده داره ؟ نكنه جواب واضح و روشنه ؟
روز بعدش با رئيس بخش آناتومي يه قرار ملاقات گذاشتيم ... خوشبختانه ايشون جواب همه سوالهاي ما رو مي دونست و مو به مو توضيح مي داد برامون و از اونجايي كه قبلا هم مطالعه داشتيم مي تونستيم حرفهاشو كاملا درك كنيم ... شروع كرد به جواب دادن چراهاي ما !! ديديم اون خدا خودش يه مهندس معماره ... ما از اون معمار درس گرفتيم ... مي بينيد هر چي ستون فقرات به سمت كمر و لگن نزديك تر ميشه مهره هاش بزرگتر ميشه خيلي واضحه مخصوصا برا ما كه مي دونيم تو يه ساختمان طبقات پايين هميشه اندازه ستونهاش از طبقات بالا بزرگتره آخه طبقه پايين وزن همه طبقه هاي بالاي روي خودش رو هم تحمل ميكنه اما طبقات بالا هر چي بالاتر ميرن چون وزن كمتري به ستون منقل ميشه قطر ستون يا ابعادش هم كمتره ...من اگه بخوام تمام اون مطالبو توضيح بدم خيلي طولاني ميشه فقط مي خوام يه نكته خيلي ريزي رو كه منو واقعا تكون داد رو بگم... اونم اينكه ايشون پرسيدن چطوره كه كف پاي انسان حس داره؟ چطور رگهاش له نميشن زير وزن 60- 70- 80 و گاهي به بالاي انسانها؟ راستي چرا؟ خب اگه حس داره اگه وقتي زخم ميشه خون مياد ازش چطوره كه رگهاي به اون لطيفي له نميشن؟ علتش اينكه كه استخوانهايي ريز، زير پاي ما هست كه رگ از لابه لاي اونها رد شده و و وقتي سر پا هستيم اين رگ نيست كه با كف زمين در تماسه بلكه اون استخوانها هستند كه رو زمين اند و رگ لابه لاي اونها آزادانه در حركته!!! حالا ببينيد ما برا طرحهايي كه برا معماري ميديم تو دانشگاه اون همه فكر مي كنيم ..آخرش...
يه طرحي رو بذارين رو ميز ... بگن به به چه طرح قشنگيه كي كشيده ؟ بگين كه
هيشكي نكشيده ... كي باور مي كنه؟
يعني كي مي تونه باور كنه اين همه جزئيات فقط در بدن انسان ، انسان كه خودش در گوشه اي از هستيه !!! خود به خود به وجود اومدن و كسي خلقش نكرده؟ اتفاقي هستن !؟
آخه
معمولا كارهاي اتفاقي غلط از آب در مياد ... يه آفرينش پيچيده مثل انسان مثال بزنين كه خود به خود به وجود اومده باشه؟اصلا يه
آفرينش ساده كه خود به خود به وجود اومده باشه... حالا مني (انساني از جنس من ساليان گذشته)كه تا مدتها غلطك مي ذاشتم زير بار(چوبهاي گرد و بلند مثل ريل ) و اونو حل مي دادم و دوباره غلطك آخرو مي ذاشتم جلو و دوباره حل ميدادم تا به مقصد برسم و تا مدتها عقلم نميرسيد كه بابا يه چيز گرد بساز و متصلش كن به يه چيزي كه بشه يه چرخ كه خودش قل بخوره و راحت باش!!!(اينها مثالهاي من در اوردي نيست اينها عين واقعيه ...
يه مراجعه به تاريخ... ببينيد انسان كي عقلش رسيد چرخ بسازه !!! )بعد
شاهكاري مثل خودش رو ميبينه و ميگه خدا كجاس؟ در درون تو هم هست!!! چرا جاي دوري ميرم و خدا رو دور دورها جستجو مي كنم بيام در دورن خودم در وجود خودم نشانه ها شو پيدا كنم ... ديگه چي مي خوام ؟
در گوشه اي از هستي ، دنياي كوچكي است . اين دنيا مملو از كهكشانهاي فراوان است. در گوشه اي از اين دنيا، كهكشاني است و در اين كهكشان منظومه هايي، ازجمله منظومه خورشيدي. در اين منظومه خورشيدي،سياره كوچكي به نام زمين است با موجوداتي به مراتب كوچكتر به نام انسان ، انساني كه خود را مركز هستي مي داند ، او خدايي متصور است كه كل هستي را براي وي آفريده ، خدايي كه هر روز و هر شب به افكار ،اعمال و دعاهاي اين انسان دقت دارد . افكار اعمال و دعاهاي همان انساني كه در زميني بزرگ است . همان زميني كه در منظومه اي بزرگتر، همان منظومه اي كه در كهكشاني به مراتب بزرگتر،همان كهكشاني كه در دنيايي بارها بزرگتر و همان دنيايي كه در گوشه هستي نشسته!
موفق باشي.