الف) خاطرات علامه از زبان خود ایشان
علامه می فرمود:
« هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بی اطلاع بودم، نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم، در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم، پیش چه استادی تلمذ نمایم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضیّ خدا باشد.
وقتی به نجف اشرف رسیدم، هنگام ورود رو کردم، به قبه و بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام و عرض کردم:
یا علی؛ من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام، ولی نمی دانم چه روشی را پیش گیرم و چه برنامه ای را انتخاب کنم، از شما می خواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمایی کنید.
منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم، در همان روزهای اول قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم، در منزل نشسته بودم و به آینده خودم فکر می کردم؛ ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم دیدم یکی از علمای بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد، در اتاق نشست و خیر مقدم گفت.
چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی، با کمال صفا و صمیمیت به گفتگو نشست و با من انس گرفت و در ضمن صحبت اشعاری برایم خواند و سخنانی بدین مضمون برایم گفت:
کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش نیز باشد و از نفس خود غافل نماند، این را فرمود و حرکت کرد.
من در آن مجلس شیفته اخلاق و رفتار اسلامی او شدم، سخنان کوتاه و با نفوذ آن عالم ربانی چنان در دل من اثر کرد که برنامه آینده ام را شناختم، تا مدتی که در نجف بودم، محضر آن عالم باتقوا را رها نکردم؛ در درس اخلاقش شرکت می کردم و از محضرش استفاده می نمودم؛ آن دانشمند بزرگ حاج سید علی آقای قاضی(ره) بود. »
2. درد دل با استاد« هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بی اطلاع بودم، نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم، در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم، پیش چه استادی تلمذ نمایم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضیّ خدا باشد.
وقتی به نجف اشرف رسیدم، هنگام ورود رو کردم، به قبه و بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام و عرض کردم:
یا علی؛ من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام، ولی نمی دانم چه روشی را پیش گیرم و چه برنامه ای را انتخاب کنم، از شما می خواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمایی کنید.
منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم، در همان روزهای اول قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم، در منزل نشسته بودم و به آینده خودم فکر می کردم؛ ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم دیدم یکی از علمای بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد، در اتاق نشست و خیر مقدم گفت.
چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی، با کمال صفا و صمیمیت به گفتگو نشست و با من انس گرفت و در ضمن صحبت اشعاری برایم خواند و سخنانی بدین مضمون برایم گفت:
کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش نیز باشد و از نفس خود غافل نماند، این را فرمود و حرکت کرد.
من در آن مجلس شیفته اخلاق و رفتار اسلامی او شدم، سخنان کوتاه و با نفوذ آن عالم ربانی چنان در دل من اثر کرد که برنامه آینده ام را شناختم، تا مدتی که در نجف بودم، محضر آن عالم باتقوا را رها نکردم؛ در درس اخلاقش شرکت می کردم و از محضرش استفاده می نمودم؛ آن دانشمند بزرگ حاج سید علی آقای قاضی(ره) بود. »
علامه طباطبایی در کشاکش زندگی پربار و توأم با رنجش عجایبی بس آموزنده و سودمند داشت، ایشان می فرمود:
« در ایام تحصیلاتم که در نجف بودم، در یکی از سالها ارتباط ما در عراق با ایران بسیار با دشواری انجام می گرفت، که خود موجب تنگناهای مالی و فقدان امکانات اولیه زندگی می گردید.
اضافه بر مشکل اقتصادی، خشونت هوا و گرمای زاید الوصف نجف در آن تابستانهای طولانی، ما را در سختی و فشار قرار می داد. یک روز که حسابی از چنین شرایط ناگوار و ناراحت کننده ای خسته شده بودم و ابرهای یأس و اندوه آسمان ذهن و اندیشه ام را مشوش ساخته بود به خدمت استاد آیت الله العظمی سید علی آقا قاضی رفته و قصه دل با او گفتم و زخمهای زندگی را برایش تشریح کردم .
استاد با عنایت خاصی مرا موعظه نمود و به دلداریم پرداخت و آن چنان بیانات شگفت انگیز و مؤثر او، بر صحنه دلم نقش بسته بود که تمامی آن را زدوده و آرامش خاصی را برایم به ارمغان آورد و آنگاه که از خدمت آن استاد معظم مراجعت می کردم گویی آن چنان سبکبارم که در زندگی هیچ گونه ملالی ندارم. »
علامه می فرمودند:
« من و همسرم از خویشاوندان مرحوم قاضی بودیم، او در نجف برای تحقق اصل اسلامی و اخلاقی صله رحم و تفقد از حالمان، به منزل ما می آمد.
ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند.
روزی مرحوم قاضی به خانه ما وارد شد در حالی که همسرم آبستن بود و من از وضع او آگاهی نداشتم، موقع خداحافظی به همسرم گفت: دختر عمو این فرزندت باقی خواهد ماند و پسر است و آسیبی به او نخواهد رسید، نامش را عبدالباقی بگذارید تا انشاء الله برایتان بماند.
حال این پسر متولد شده و ما اسمش را عبدالباقی نهاده ایم، به امید آنکه از گزند حوادث محفوظ مانده و تلف نشود. »
4. یادی از همسر مهربان« من و همسرم از خویشاوندان مرحوم قاضی بودیم، او در نجف برای تحقق اصل اسلامی و اخلاقی صله رحم و تفقد از حالمان، به منزل ما می آمد.
ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند.
روزی مرحوم قاضی به خانه ما وارد شد در حالی که همسرم آبستن بود و من از وضع او آگاهی نداشتم، موقع خداحافظی به همسرم گفت: دختر عمو این فرزندت باقی خواهد ماند و پسر است و آسیبی به او نخواهد رسید، نامش را عبدالباقی بگذارید تا انشاء الله برایتان بماند.
حال این پسر متولد شده و ما اسمش را عبدالباقی نهاده ایم، به امید آنکه از گزند حوادث محفوظ مانده و تلف نشود. »
علامه نقل می کردند:
« من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام، در نجف اشرف با سختیهایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع بودم.
اداره زندگی به عهده خانم بود؛ در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم، کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم، کاش این عمل را انجام داده بود.
در تمام دوران زندگی هیچگاه به من نگفت، چرا فلان عمل را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟ مثلاً شما می دانید که، کار من در منزل است و همیشه مشغول نوشتن یا مطالعه هستم، معلوم است که خسته می شوم و احتیاج به استراحت و تجدید نیرو دارم، خانم به این موضوع توجه داشت، سماور ما همیشه روشن بود و هر ساعت یک فنجان چای می ریخت و می آورد، در اتاق کار من می گذاشت و دوباره دنبال کارش می رفت تا ساعت دیگر و ...، من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم فراموش کنم. »
« من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام، در نجف اشرف با سختیهایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع بودم.
اداره زندگی به عهده خانم بود؛ در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم، کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم، کاش این عمل را انجام داده بود.
در تمام دوران زندگی هیچگاه به من نگفت، چرا فلان عمل را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟ مثلاً شما می دانید که، کار من در منزل است و همیشه مشغول نوشتن یا مطالعه هستم، معلوم است که خسته می شوم و احتیاج به استراحت و تجدید نیرو دارم، خانم به این موضوع توجه داشت، سماور ما همیشه روشن بود و هر ساعت یک فنجان چای می ریخت و می آورد، در اتاق کار من می گذاشت و دوباره دنبال کارش می رفت تا ساعت دیگر و ...، من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم فراموش کنم. »