خاطراتی از یک دووووست(خاطرات روز اول دانشگاه)

ashkezar

عضو جدید
روزی روزگاری یه عسل کوچولویی
بعد از تلاشهای فراوون
تو کنکور قبول شد
و رفت دانشگاه
عسل کوچولو با استقبال خوبی از طرف نگهبانی دانشگاه رو به رو شد​


خلاصه عسل قصه که کلی فکرای خوب درباره دانشگاه کرده بود رفت پیش مدیر گروه
البته مدیر گروه مشغول صحبت با یکی از اساتید بود
واسه همین اصلا توجهی به عسلی نشد.عسلیم در همون ابتدا محو تماشای گروهای مافیای دانشگاه شد
.عسلی تصمیم گرفت هرچه زود تر یه دوست پیدا کنه و زودی دست به کار شد
ولی یه دفعه متوجه شد که تعداد زیادی از دانشجوها
واسه کیفیت بد غذا اعتصاب کردن

خلاصه عسلی بارو بندیلشو بست رفت خوابگاه بلکه بخوابه
عسلیه بیچاره رو برق سه فاز گرفته بود
بقیه ی داستانم بمونه واسه بعد آخه عسلی داره خواب می بینه.خواب که نه کابووووووووووووووووس
 
بالا