حمید مصدق

Sharif_

مدیر بازنشسته
از بچه های باحال می خوام از شعرهای مصدق چند تا رو کنند !!!!!!

حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانواده اش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری،محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم فوق لیسانس اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی فارغ التحصیل شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.وی پس ار دریافت پروانه وکالت از کانون وکلا در دوره های بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاه های اصفهان، بیرجند و بهشتی را پی می گرفت.در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تاسال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق استغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله کانون وکلا را به عهده داشت.حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت. منبع: ویکی پدیا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sharif_

مدیر بازنشسته
رهایی
بر آستانه در گرد مرگ می بارید
از آسمان شب زده در شب
تگرگ می بارید
و از تمام درختان بید
با وزش باد
برگ می بارید
که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت
به جاودان پیوست
و بازوان بلندش
که نام نامی او راهمیشه با خود داشت
به جان پیوست
به بیکران پیوست
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
و شعر معروفش :
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
من وتو از ان روزنه ی سرد عبوس سیب را دیدیم
و از ان شاخه ی بادگیر دور از دست سیب را چیدیم
تو به من خندیدی
وندانستی من به چه
دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیم
باغبان در پی من تند دوید سیب را دست تو دید
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتو رفتی وهنوز خش خش
گتم تو تکرار کنان میدهد ازارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟............
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخن گوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
....
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر میکردم
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
وابی باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
اسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مر غان نگاهم راشست
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابیم
که در ان دولت خاموشی هاست
من شکوفایی گلهای امید را در رویا میبینم وندایی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است دل قوی دار
سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
اسمان ابی
پر مرغان صداقت ابیست
دیه در اینه صبح تو را میبیند
از گریبان تو صبح صادق
میگشاید پر وبال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از ان پاکتری
تو بهاری نه بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ وبهارانم نیست
ای بهممین باغ وبهارانم تو!
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز


با من اکنون چه نشستنها خامشیها
با تو اکنون چه فراموشیها
چه کسی می خواهد
من وتو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
خون و جنون

کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتها جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رساندیه آغاز گردان
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
این یکی عالیه:

آفتاب و ذره

تو ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی
به دره ها نگاه کن
به ژرف دره ها نگر
به تکه سنگهای سرد
به ذره ها نگاه کن
به من بتاب
که سنگ سرد دره ام
که کوچکم که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن
 

p_sh

عضو جدید
چشمه عشق

زان لحظه که دیده بر رخت وکردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

 

Sharif_

مدیر بازنشسته
لبخند دره
دست او ایا نخواهد چید
سیب را از شاخه امید
نو نهال مهر را پربار
چشم او ایا نخواهددید ؟
نه نخواهددید
دست او از شاخه امید
میوه شیرین نخواهد چید
باز می گردد دریغا بازگشت او
نیشخند دره ها را تاب نتواند
پیش طعن کوهها از شرم گشتن اب نتئاند
باز می گردد و می خواند
دره ای آغوش بگشوده
جاودان آغوش بگشوده
انتظارت چیست ؟
کارت چیست ؟
هان پذیرا می شوی این عابر آواره را در خویش ؟
این پریشان خورده سر بر سنگ را دلریش ؟
دره ایا این پریشان را ز درگاهت نمی رانی ؟
جاودان در گرمی آغوش خاموشت نمی خوانی ؟
دره خاموش است
دره سر تا پای آغوش است
و سکوتی سرد و صامت در فضا گسترده سنگین بال
ناگهان پژوک وای مرد در دره طنین افکند
جغد زد شیون چرخ زد کرکس
دره زد لبخند
 

p_sh

عضو جدید
خاموشي

آنچنان خواهند خامومش کنند
تا خلایق هم فراموشم کنند
طرفه حیلتها کنند این ساحران
تا غلام حلقه در گوشم کنند
خود نمی ریزند خونم تا مباد
شهره مانند سیاووشم کنند
بس بخوانندم به گوش افسانه ها
تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند
لطفشان قهر است اگر مهرم کنند
شهدشان زهراست اگرنوشم کنند
گاه می گویم بهل تا لعبتان
با شراب بوسه مدهوشم کنند
لیک می بینم که خلق بی زبان
باز خوانندم که چاووشم کنند
عاقبت دانم به دوران حیات
در عزای خود سیه پوشم کنند
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی تو نیستی [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خورشید تابناک[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاید دگر درخشش خود را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و کهکشان پیر گردش خود را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از یاد می برد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و هر گیاه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از رویش نباتی خود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بیگانه می شود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آن پرنده ای[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کز شاخه انار پریده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرواز را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر چند پر گشوده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] فراموش می کند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] آن برگ زرد بید که با باد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] تا سطح رود قصد سفر داشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قانون جذب و جاذبه را در بسیط خاک[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] مخدوش می کند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نیروی بس شگرف[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] مبهم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نامریی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نور حیات را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در هر چه هست و نیست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاموش می کند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] وقتی تو با منی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] گویی وجود من[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] (حمید مصدق)[/FONT]
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم برای کسی تنگ است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که آفتاب صداقت را [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به میهمانی گلهای باغ می آورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وگیسوان بلندش را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به بادها می داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و دستهای سپیدش را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به آب می بخشید[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم برای کسی تنگ است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که چشمهای قشنگش را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به عمق آبی دریای واژگون می دوخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم برای کسی تنگ است [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که همچو کودک معصومی [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلش برای دلم می سوخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و مهربانی را[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نثار من می کرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم برای کسی تنگ است [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که تا شمال ترین شمال[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ودر جنوب ترین جنوب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همیشه در همه جا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آه با که بتوان گفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که بود با من و[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیوسته نیز با من بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و کار من ز فراقش فغان و شیون بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کسی که بی من ماند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کسی که با من نیست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کسی ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دگر کافی ست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] (حمید مصدق)[/FONT]
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهر فشان بگذار و بگذر

در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا جهان بگذار و بگذر
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
آخرین تیر

دیو دیو ؟
آری دیو
این تن افراخته چون کوه بلند
به چه فن آورم او را در بند ؟
من و این ترکش و این تیر و کمان ؟
من و این بازی خرد
من و این دیو گران؟
اگر این تیر رها گشت ز کف
اگر این تیر نیاید به هدف ؟
من و نابودیم آسان آسان
آخرین تیر من از چله گذشت
ترکش من دگر از تیر تهی ست
دوی می اید دیو
دیگر ای بخت سیاهم
به تو امیدی نیست
 

katayoun

عضو جدید
من گمان ميكردم
دوستي همچون سروي سر سبز
چهار فصلش همه اراستگي است
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بي ابي
سبزه يخ ميزند از سردي دي
من چه مي دانستم دل هر كس دل نيست
قلبها صيغلي از اهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرور اور مهر...
(حميد مصدق)
 

p_sh

عضو جدید
و چیزها اندر این نامه بیابد

که سهمگین نماید
و ایننیکوست
چون مغز او بدانی
تو رادرست گردد و دلپذیر اید
چون ماران که از دوش ضحک برآمدند
این همه درست اید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی
و آن که دشمن دانش بود این را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتی است
مقدمه شاهنامه ابومنصویری
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
هرگز

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو بهمن گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مراغصه این هرگز کشت
 

p_sh

عضو جدید
پیوند جاودان

قلب من و تو را
پیوند جاودانه مهری ست درنهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
افسانه‌ي مردم

افسانه‌ي مردم

اين شعر مرا منقلب مي‌کند:

ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري‌ست؟

چيزكي از او در او بود و نبود
گفتم : اين زن اوست؟ يعني آن پري‌ست؟

هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيران‌تر شديم

هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم

از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز كرد

خواست تا بيرون رود بي‌اعتنا
دست من بود در را برايش باز كرد

عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون ‌شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
:gol:
حمیدمصدق، خرداد 1367
 
آخرین ویرایش:

Sharif_

مدیر بازنشسته
این غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سارا روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت
ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توصان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت
هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت
شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

تکدرخت - حمید مصدق - دیوان سالهای صبوری
 

p_sh

عضو جدید
باغبان
باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابنک
دست گلچینی ز شاخش چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خک
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
درچشمهای آن همه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت یک فانوس
افسوس

افسوس - حمید مصدق - دیوان سالهای صبوری
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

Sharif_

مدیر بازنشسته
دست او ایا نخواهد چید
سیب را از شاخه امید
نو نهال مهر را پربار
چشم او ایا نخواهددید ؟
نه نخواهددید
دست او از شاخه امید
میوه شیرین نخواهد چید
باز می گردد دریغا بازگشت او
نیشخند دره ها را تاب نتواند
پیش طعن کوهها از شرم گشتن اب نتئاند
باز می گردد و می خواند
دره ای آغوش بگشوده
جاودان آغوش بگشوده
انتظارت چیست ؟
کارت چیست ؟
هان پذیرا می شوی این عابر آواره را در خویش ؟
این پریشان خورده سر بر سنگ را دلریش ؟
دره ایا این پریشان را ز درگاهت نمی رانی ؟
جاودان در گرمی آغوش خاموشت نمی خوانی ؟
دره خاموش است
دره سر تا پای آغوش است
و سکوتی سرد و صامت در فضا گسترده سنگین بال
ناگهان پژوک وای مرد در دره طنین افکند
جغد زد شیون چرخ زد کرکس
دره زد لبخند

لبخند دره - حمید مصدق - دیوان سالهای صبوری
 

Baran*

مدیر بازنشسته
من از این فاصله ها ، فاصله ها دلگیرم بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم
دل من با همه آدمکانی که به دنبال تواند قهر می گردد و من با خودِ خود درگیرم
دیر سالی ست که می خواهم از اینجا بروم ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم
مثل اینست که من با همه هق هق خود
روی سجاده احساس تو جان می گیرم
ساعت گریه وغم هیچ نمی خوابد و من در الفبای زمان خسته این تقدیرم
 

Baran*

مدیر بازنشسته
زیر خاکستر ذهنم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است زعشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم ازاین که چرا
مانده ام زنده هنوز
گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آردازاین بنده هنوز
سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"

گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز . .
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی تو با تو

آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رهایی

بر آستانه در گرد مرگ می بارید
از آسمان شب زده در شب
تگرگ می بارید
و از تمام درختان بید
با وزش باد
برگ می بارید
که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت
به جاودان پیوست
و بازوان بلندش
که نام نامی او راهمیشه با خود داشت
به جان پیوست
به بیکران پیوست.
 
  • Like
واکنش ها: p_sh
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani عاشقانه های حمید جدیدی مشاهير ايران 11

Similar threads

بالا