سخیداد هاتف
طنز افغانستان
وقتی که آدم و حوا از بهشت رانده شدند، نمیدانستند که محل زیست بعدیشان کجاست. اما میدانستند که به هرجا که بروند به یکدیگر نیاز دارند. منظورم از این نیازهای غیراخلاقی ِ منجر به اولاد نیست؛ نیازهای عمیقتر. مثلا میدانستند که انسان در جستوجوی جاودانگی است و میخواهد بعد از فوتش نام و نشانی ازش باقی بماند و به اصطلاح چراغ خانهاش برای ابد خاموش نشود. این است که نشستند و طرح ریختند که برای گریز از نیستی و فراموشی دو پسر داشته باشند و اسم هر دو را “بیل” بگذارند. بعد، فکر کردند که اگر اسم هر دو را بیل بگذارند، اولا وقتی آنها را به نام صدا بزنند ممکن است هر دو پاسخ بدهند و آدم را گیج کنند؛ ثانیا، ممکن است این دو “بیل” را با بیل ِدستهدار اشتباه کنند؛ ثالثا، ممکن است بعدها عربها و فارسی زبانان اعتراض کنند که چرا آدم و حوا روی فرزندان خود اسم انگلیسی گذاشتهاند. این است که بعد از بحثهای دامنهدار یکی را هابیل نامیدند و دیگری را قابیل. اما این پایان کار نبود. چون حالا باید خود این آقایان را به دنیا میآوردند.
در بعضی روایات آوردهاند که وقتی آدم و حوا آن سیب را در بهشت خوردند و چشمانشان بینا شد و دیدند که هر دو لختاند، خیلی از همدیگر شرمیدند. من شخصا سر ِاین بخش قضیه شک دارم. علتاش هم این است که اگر آن دو با دیدن بدنهای لخت همدیگر احساس شرم کرده باشند، معنایش این است که آنان قبلا هم آدمهای لخت دیده بودهاند و تنها در خانه ادای کوری درمیآوردهاند. و این قطعا آن چیزی نیست که ما بخواهیم ایمان خود را با آن خراب کنیم. البته حتا اگر گزارش ِ این شرم اولیه موثق هم باشد، از زمان محکومیت آدم و حوا تا دیپورت شدنشان به زمین ( با محاسبهی بوروکراسی وحشتناک ِ بهشت و بی انگیزه بودن ملایک برای تسریع امور) وقت زیادی گذشت. طبیعی است که در آن مدت آدم و حوا یکسره همدیگر را عریان میدیدند و وقتی که بر زمین فرود آمدند، غدهی حیایشان به شدت آسیب دیده بود و شرم ترشح نمیکرد.
هابیل که به دنیا آمد، حوا بیست و چهار ساعته در خانه بود. ولی آدم تازه متوجه میشد که سیب خوردن شان در جنت چه خبط بزرگی بوده است.( حالا یکی میگوید سیب نبود، گندم بود. میدانم. فقط سعی میکنم آبروداری کنم و به حیواناتی که تا همین روزگار کلیله و دمنه فارسی حرف میزدند و احتمالا نوادههایشان به اینترنت دسترسی دارند نشان بدهم که پدر ما آن قدر یاهو نبود که روضهی رضوان به دو گندم بفروشد. سیب خورده بود و ماموران بهانهجوی جنتی – نه، این جنتی نه!- قضیه را بزرگ کردند). بله، آدم تازه متوجه میشد که زندهگی در دنیا خیلی سخت است. از بامداد که از خانه بیرون میرفت تا شام جان میکند تا برای حوا و هابیل غذایی پیدا کند. فرق گیاهان زهری و غیر زهری را نمیفهمید. از سیب میترسید. از هر چیز آویزان میترسید. فکر میکرد که از این جا اخراجمان کنند به کدام گوری برویم؟ گوشت خوک هم که حرام بود. توت ِکوهی دل هابیل و مادرش را زده بود. حوا شکایت میکرد و میگفت:” این خرابشده غیر از توت چیز دیگری ندارد؟ حالم را به هم میزند”.
وقتی که قابیل پا به جهان گذاشت، هابیل بزرگ شده بود. حوا هم آن مادر ِترسان و نگران سابق نبود. دیده بود که اطفال را هیچ بلا نمیزند. برای هابیل خیلی استرس داشت. اما قابیل را میگذاشت که بیفتد، هر چیز را از خاک بردارد بخورد، از سر صخرهی پیش غار آویزان شود و در راه چشمه شترخار به پایش برود. آدم هم آن آدم سابق نبود. خوک میکشت و به خانه میآورد و میپخت و به زن و اولاد خود میخوراند. میگفت گوشت گوساله از بازار آوردهام. بازار کجا بود؟ دروغ میزد.
سالها گذشت و هابیل و قابیل مردان تنومندی شدند. آدم برای هر دو تایشان زن گرفت (نگویید از کجا؟ شما همانهایی نیستید که پدر نداشتن حضرت عیسی مسیح علیه السلام را هم انکار میکنید؟). هابیل و قابیل، بر خلاف روایات مغلوط ِ مشهور، با همدیگر دشمن نشدند و قابیل هابیل را به قتل نرساند. هابیل در پنجاه سالگی از زادگاه خود بیرون رفت و بقیهی عمر خود را در منطقهیی که بعدها آنرا به اسم پسر خود “زابیل” نامگذاری کرد، سپری کرد. این شهر امروز در جنوب افغانستان است و “زابل” خوانده میشود. قابیل زادگاه خود را به اسم خود مسمی کرد: قابیل. بعدها خارجیها آمدند و به خاطر نداشتن مخرج ِ”قاف” شهر قابیل را “کابیل” تلفظ کردند و کابیل رفته-رفته به “کابل” تبدیل شد که حالا پایتخت افغانستان است.
کابل فعلی توت دارد، اما خوک ندارد؛ نسل خوک در همان زمان حضرت آدم منقرض شد و افغانستان برای همیشه از این حیوان نجس محروم گردید. هرچند در تاریخ آمده که فامیلی هابیل از لحاظ خوی و خصلت نرمتر بودند و خانوادهی قابیل به نزاع و درگیری شهرت داشتند، امروز خوشبختانه فرق زیادی میان مردمان زابل و کابل دیده نمیشود و هر دو به طرفهالعینی از اقصی نقاط خواهر و مادر همدیگر یاد میکنند و با غیرتی کم مانند به جان هم میافتند. فعلا این خصوصیت غیرتمندی و فحاشی اختصاصی به کابل و زابل ندارد و در میان تمام نوادگان عزیز آدم و حوا در افغانستان شایع است و این که نسل کسی به قابیل برسد یا به هابیل فاکتور مهمی به شمار نمیرود. تا باد چنین بادا!
طنز افغانستان
وقتی که آدم و حوا از بهشت رانده شدند، نمیدانستند که محل زیست بعدیشان کجاست. اما میدانستند که به هرجا که بروند به یکدیگر نیاز دارند. منظورم از این نیازهای غیراخلاقی ِ منجر به اولاد نیست؛ نیازهای عمیقتر. مثلا میدانستند که انسان در جستوجوی جاودانگی است و میخواهد بعد از فوتش نام و نشانی ازش باقی بماند و به اصطلاح چراغ خانهاش برای ابد خاموش نشود. این است که نشستند و طرح ریختند که برای گریز از نیستی و فراموشی دو پسر داشته باشند و اسم هر دو را “بیل” بگذارند. بعد، فکر کردند که اگر اسم هر دو را بیل بگذارند، اولا وقتی آنها را به نام صدا بزنند ممکن است هر دو پاسخ بدهند و آدم را گیج کنند؛ ثانیا، ممکن است این دو “بیل” را با بیل ِدستهدار اشتباه کنند؛ ثالثا، ممکن است بعدها عربها و فارسی زبانان اعتراض کنند که چرا آدم و حوا روی فرزندان خود اسم انگلیسی گذاشتهاند. این است که بعد از بحثهای دامنهدار یکی را هابیل نامیدند و دیگری را قابیل. اما این پایان کار نبود. چون حالا باید خود این آقایان را به دنیا میآوردند.
در بعضی روایات آوردهاند که وقتی آدم و حوا آن سیب را در بهشت خوردند و چشمانشان بینا شد و دیدند که هر دو لختاند، خیلی از همدیگر شرمیدند. من شخصا سر ِاین بخش قضیه شک دارم. علتاش هم این است که اگر آن دو با دیدن بدنهای لخت همدیگر احساس شرم کرده باشند، معنایش این است که آنان قبلا هم آدمهای لخت دیده بودهاند و تنها در خانه ادای کوری درمیآوردهاند. و این قطعا آن چیزی نیست که ما بخواهیم ایمان خود را با آن خراب کنیم. البته حتا اگر گزارش ِ این شرم اولیه موثق هم باشد، از زمان محکومیت آدم و حوا تا دیپورت شدنشان به زمین ( با محاسبهی بوروکراسی وحشتناک ِ بهشت و بی انگیزه بودن ملایک برای تسریع امور) وقت زیادی گذشت. طبیعی است که در آن مدت آدم و حوا یکسره همدیگر را عریان میدیدند و وقتی که بر زمین فرود آمدند، غدهی حیایشان به شدت آسیب دیده بود و شرم ترشح نمیکرد.
هابیل که به دنیا آمد، حوا بیست و چهار ساعته در خانه بود. ولی آدم تازه متوجه میشد که سیب خوردن شان در جنت چه خبط بزرگی بوده است.( حالا یکی میگوید سیب نبود، گندم بود. میدانم. فقط سعی میکنم آبروداری کنم و به حیواناتی که تا همین روزگار کلیله و دمنه فارسی حرف میزدند و احتمالا نوادههایشان به اینترنت دسترسی دارند نشان بدهم که پدر ما آن قدر یاهو نبود که روضهی رضوان به دو گندم بفروشد. سیب خورده بود و ماموران بهانهجوی جنتی – نه، این جنتی نه!- قضیه را بزرگ کردند). بله، آدم تازه متوجه میشد که زندهگی در دنیا خیلی سخت است. از بامداد که از خانه بیرون میرفت تا شام جان میکند تا برای حوا و هابیل غذایی پیدا کند. فرق گیاهان زهری و غیر زهری را نمیفهمید. از سیب میترسید. از هر چیز آویزان میترسید. فکر میکرد که از این جا اخراجمان کنند به کدام گوری برویم؟ گوشت خوک هم که حرام بود. توت ِکوهی دل هابیل و مادرش را زده بود. حوا شکایت میکرد و میگفت:” این خرابشده غیر از توت چیز دیگری ندارد؟ حالم را به هم میزند”.
وقتی که قابیل پا به جهان گذاشت، هابیل بزرگ شده بود. حوا هم آن مادر ِترسان و نگران سابق نبود. دیده بود که اطفال را هیچ بلا نمیزند. برای هابیل خیلی استرس داشت. اما قابیل را میگذاشت که بیفتد، هر چیز را از خاک بردارد بخورد، از سر صخرهی پیش غار آویزان شود و در راه چشمه شترخار به پایش برود. آدم هم آن آدم سابق نبود. خوک میکشت و به خانه میآورد و میپخت و به زن و اولاد خود میخوراند. میگفت گوشت گوساله از بازار آوردهام. بازار کجا بود؟ دروغ میزد.
سالها گذشت و هابیل و قابیل مردان تنومندی شدند. آدم برای هر دو تایشان زن گرفت (نگویید از کجا؟ شما همانهایی نیستید که پدر نداشتن حضرت عیسی مسیح علیه السلام را هم انکار میکنید؟). هابیل و قابیل، بر خلاف روایات مغلوط ِ مشهور، با همدیگر دشمن نشدند و قابیل هابیل را به قتل نرساند. هابیل در پنجاه سالگی از زادگاه خود بیرون رفت و بقیهی عمر خود را در منطقهیی که بعدها آنرا به اسم پسر خود “زابیل” نامگذاری کرد، سپری کرد. این شهر امروز در جنوب افغانستان است و “زابل” خوانده میشود. قابیل زادگاه خود را به اسم خود مسمی کرد: قابیل. بعدها خارجیها آمدند و به خاطر نداشتن مخرج ِ”قاف” شهر قابیل را “کابیل” تلفظ کردند و کابیل رفته-رفته به “کابل” تبدیل شد که حالا پایتخت افغانستان است.
کابل فعلی توت دارد، اما خوک ندارد؛ نسل خوک در همان زمان حضرت آدم منقرض شد و افغانستان برای همیشه از این حیوان نجس محروم گردید. هرچند در تاریخ آمده که فامیلی هابیل از لحاظ خوی و خصلت نرمتر بودند و خانوادهی قابیل به نزاع و درگیری شهرت داشتند، امروز خوشبختانه فرق زیادی میان مردمان زابل و کابل دیده نمیشود و هر دو به طرفهالعینی از اقصی نقاط خواهر و مادر همدیگر یاد میکنند و با غیرتی کم مانند به جان هم میافتند. فعلا این خصوصیت غیرتمندی و فحاشی اختصاصی به کابل و زابل ندارد و در میان تمام نوادگان عزیز آدم و حوا در افغانستان شایع است و این که نسل کسی به قابیل برسد یا به هابیل فاکتور مهمی به شمار نمیرود. تا باد چنین بادا!