برگرفته از برگ برگ خاطرات ناخدا ویکی .. (تیراژ هفتــم : تصور یک روز برفی)

dzzv_13

مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
مدیر تالار
بدجــور صدای خم شدن شاخه از سنگینی برفها می آد
باز این یک تصوره
یا
خواهد بارید روزگار به حالم !!



 

dzzv_13

مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
مدیر تالار
به تصور داشتن یک روز برفی
به گمان پاشدن از پس چراغ نیمه گرمی
که گرمای نیمه جونش
روی تن لباس پشمی افتاده
و نگاه خیره ایی به پنجره
که ...




پاشدن با شوق داشتن یک روز برفی
و
بستن پوتینهایی با بندهای ضخیمش
به فرار شهری
که زرد , سبز و نارنجی اش
فریاد تصورش هست
از هوای یک روز سرد برفی
ولی پر از شوق و زندگی




سرخی رودخانه رو دیدی از پس درختها
همون درختای عاشق پاییزی رو
که حالا پا در برف زمستونی
سر به آسمون آبی کشیدن
برای تداعی شدن
یک روز خوب زمستونی



آخر روز هم خسته از آدم برفی های ساخته شده
از دستهای یخ زده ایی که دیگه به گرما میزنه
و
نشستن روی برفهایی و نگریستن به
رد پاهایی که امروز گذاشتیم روی برفها
و خورشید نیمه جونی
که داره میگه وقت برگشتنه




یخ بندان شب
توی هوای سرد برفی
و محکم گرفتن لباس زمستونی
که یکمی بیشتر بهت گرما بده
میشه همون دلیل سرخی درختی که
خواب هست
ولی هنوز چراغی برایش روشن هست




به خونه که برگردی
صدای خش خش شومینه
روی همون صندلی چوبی
با یه لیوان چای گرم
و خیره شدن به
چراغ روشن توی حیاط
پای آن درخت همیشه سبز
و باز تو
با مرور خاطرات روزت
چای داغ رو مینوشی
به آرامش که رسیدی
لباس پشمی رو آروم روی خودت میکشی
چشمهایت رو میبندی
و به تصور یک روز برفی خوب
آروم میخوابی


 
آخرین ویرایش:
بالا