اشتباه بزرگ أ ُومانيست هاي ملحد

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار


اشتباه بزرگ أ ُومانيست هاي ملحد
همچون آگوست کنت فرانسوي 1857-1798
وفوئرباخ آلماني 1872-1804

اشتباه بزرگ أومانيست هاي ملحد اين است که درست است که انسان فطرتا شرور نيست و در فطرت انساني اش، پاک است اما بايد توجه داشت همه فيلسوفان اعم از بدبين همچون هابز و يا خوش بين همچون بنتام و غيره گفته اند: «انسان از جهت غريزه، خودخواه و نفع گرا است» دنبال ميل نفساني و هوا و هوس خودش است يعني دنبال منافع فردي و شخصي خودش است و درست است که انسان تنها نفع گرا نيست که از «غرائز و حس اش» بر مي‌خيزد بلکه حق گرا و خيرگرا هم هست که از «عقلش و وجدانش» بر مي‌خيزد اما بقول هيوم: «فراست و عقل انساني بحدّي نيست که او را از لذت طلبي هاي عاجل و زياده روي در خودخواهي، کاملا باز دارد. اگر بشر خيرخواه کامل بود ديگر نياز به جامعه سياسي و تشکيل قوه قضائيه و پليس نمي‌داشت».
اين گفته هيوم و فيلسوفان است و ما نيز در مباحث گذشته گفتيم که نياز بشر به حکومت و دين بخاطر همان دو ضعفي است که هيوم در نياز به حکومت بيان مي‌کند اما حکومت هاي بشري بخاطر همين دو نکته ضعف براي جبران اين دو نکته ضعف، چيزي کافي به نظر نمي‌رسند و لذا به دين الهي و رهبري الهي، همچنان نياز است تا خداوند، توسط دين و نماينده اش برنامه ها و رهبري هاي بشر را اصلاح و از خطا و طغيان مصون و معصوم نمايد.
آقاي آگوست کنت، گويا متوجه نقش دين در انسان سازي بوده و لذا بر وجود نياز به دين تاکيد مي‌کند و اما از آنجايي که بيشتر توجه به «جامعه شناسي و حرکات اجتماعي» داشته تا به «روان شناسي و عوامل فردي»، خيال کرده اين انسان سازي دين بخاطر ظاهر همين عبادت ها است و از نقش «ايمان بخدا و قيامت» در اصلاحات دروني انسانها، غافل مانده و لذا، خيال کرده که با براه انداختن عبادت هاي دسته جمعي و شعار «دين انسانيت»، مي‌تواند انسانهاي صالح، بسازد که انگيزه لذت طلبي شخصي را مهار کنند در نتيجه بخاطر خودخواهي و لذت طلبي بيشتر به ديگران ظلم نکنند در حاليکه «شعار و عبادت ظاهري»، چندان تاثيري ندارد و ستمگران و رهبران امپرياليست کنوني جهان هم پيوسته شعار انسان گرايي و عدالت مي‌دهند و سلاطين ستمگر به ظاهر مذهبي، عبادت هم مي‌کردند اما در عمل ستمگرترين ستمگران تاريخ بودند و بقول راسل، رياست طلبي و خودخواهي در رهبران بشر همچون قانون جاذبه در اجسام است و لذا راسل فقط انبياء را راستگويان در خدمت به بشريت مي‌داند و اين هم نيست مگر بخاطر اينکه انبياء، «ايماني قوي به خدا و قيامت داشتند» که بخاطر وجود آن ايمان قوي و راسخ به، فکر گناه و ستمگري هم نزديک نميشدند و بشر براي انسان شدن کامل و انسان گرايي واقعي با وجود داشتن آن دو نکته ضعف دروني، راهي بجز راه انبياء عظام ندارد تا با اعتقاد قوي بخدا و قيامت، بتواند جلو خودخواهي هاي خود را بگيرد.
اما اينکه بشر بدون ترس از مجازات آخروي و عشق به بهشت، تنها با داشتن چند عبادتگاه پرستش انسان، کامل شود، تفکري کودکانه بيش نيست همچون تفکر کمونيسم نهائي مارکس که در آن، به خيال مارکس، «همه در تصرف در دسترنج ديگران آزاد بودند تا نياز خود را که چه بسا نامحدود بنمايد جبران کنند و ديگر بخاطر نياز کار، نکنند و کار براي آنها همچون ورزش خودش نياز شود تا انرژي هاي مازاد بدن را بخاطر تنها عشق به کار دفع و رفع کند».
در حاليکه با چنين تفکري کودکانه مارکسيستي که در کمونيسم نهائي (اگر چنين فرضي ممکن شود که نميشود) هيچ فردي براي نياز روزمره اش به انجام کار نيازمند نيست ديگر بشر، اگر مايحتاج اش تامين شود. دنبال کار نمي‌رود براي رفع انرژي به تفريح و انواع و اقسام ورزش ها روي مي‌آورد و بلکه بر سر تصاحب زيباترين همسرها و خانه ها و غيره به مبارزه و منازعه با همديگر ميپردازد اگر با ترک کار (به فرض محال) چيزي باقي مانده باشد.
علاوه بر آنکه گفتيم بنابر نظريه پوزيتيويسم و حسّ گرايي و ماده گرايي، ديگر عدالت و فضيلت انساني، هيچ معنايي نخواهد نداشت و از واقعيات بحساب نمي‌آيد چه رسد به اينکه انسان کمونيست ماده گرا به دنبال آن باشد. تا آقاي «فوئرباخ آلماني» 1872-1804 بگويد:
«آنجا که ما در باب حق و راستي به جد باشيم، احتياجي به کمک و انگيزه از جهان بالا نيست».
نقد ما بر اين حرفهاي فوئر باخ، اين است که افراد انساني بر اساس ادراک درد و لذت شخصي بقول دانشمندان روانشناس، رفتار مي‌کنند که همان نفع گرايي شخصي باشد چگونه يک چنين «انگيزه قوي خودخواهانه» با «يک شعار ظاهري فقط»، مي‌تواند جاي خود را به «نوع خواهي و خيرخواهي و ديگران خواهي»، در همه افرادش بدهد.
ما از فوئرباخ مي‌پرسيم:
1ـ اولاً اين «حق» که شما مي‌گوئيد: «اگر بحق و راستي بجد باشيم» بنابر مکتب ماده گرايي و حس گرايي (که شما طرفدار آن هستيد) معني ندارد.
2ـ ثانياً اگر «حق و حقوق طبيعي همچون لزوم راستي» حتي بنابر مکتب ماده گرايي و حس گرايي هم، قابل تصور (حاکي از واقع) باشد و معني داشته باشد باز سوال بعدي اين است که چگونه همه مردم آنرا در همه موارد (چه نفع شخص در آن باشد يا نباشد و يا براي عامل ضرر و خطر هم داشته باشد) با «اراده اي جدي» (و تنها بقصد خدمت به انسانيت دائما) عمل مي‌کنند تا در اجراي کامل آن نيازي به نيروي ايمان به خدا و قيامت نباشد و اگر مردم بجد به قوانين و اجراي حقوق ديگران و راستگوئي هميشه و همه جا عمل کنند آنطور که هيوم هم گفته، ديگر به حکومت و پليس هم نياز نيست، همانطور که يکي از علت هاي نياز به حکومت همين تخلف از قانون بخاطر نفع گرايي هاي شخصي و خودخواهي هاي فردي مي‌باشد.
و مناسب بود که فوئر باخ دنبال حرفش اضافه مي‌کرد: «اگر ما بحق راستي جدي باشيم به حکومت هم نياز نيست».
چرا فوئر باخ اين را اضافه نکرد؟
علاوه بر آنکه نياز به دين الهي و بالاخص اعتقاد به خدا همانطور که اگزيستانسياليست ها روشن کرده اند حتي براي تقويت روحيه فرد هم لازم است. قطع نظر از بحث قانون و اجرا که علت نياز به حکومت و دين است.
البته فوئرباخ حرفهاي ديگري هم دارد مثل اينکه مي‌گويد اعتقاد به دين و خدا بخاطر آرزوهاي بشر به خوشبختي است که ما در فصل مربوط به فرويد از آن جواب داديم:
يا اينکه فوئر باخ گفت: خدا چيزي نيست جز اشتياق انسان به سعادتي که در تخيل، به آن رسيده است (کتاب علم و دين، ايان باربور، ترجمه خرمشاهي، چاپ تهران سال 1362، ص293)
و نيز فوئرباخ كه مي‌گويد: «وجود خدا يک حقيقت استدالالي اثبات شده نيست» يعني فوئر باخ مثل بقيه شکاکان و ملحدين تحت تاثير اشکالات هيوم و کانت و غيره قرار گرفته که ما پاسخ آنها را مفصلاً داده ايم.
يا اينکه فوئر باخ كه مي‌گويد «مفهوم خدا را توهم دانسته است» در حاليکه آنچه قابل اثبات است توهم نيست در نتيجه وقتي خيال مي‌کند خدا فرا افکني روحيه انسان است به طبيعت، آنرا جدا شدن انسان از خود مي‌داند تازه آنهم بنابر نظريه وحدت وجود (خدا و طبيعت) که باطل است.
اعتراف آگوست کنت به قويتر بودن خودخواهي از خيرخواهي:
«هابز مدعي است که محرک افراد فقط جلب نفع و خودخواهي است اما او اشتباه مي‌کند. هر فردي علاوه بر تمايلات خودخواهانه اش غرائز نوع دوستانه اي دارد که بر مبناي دوست داشتن اجتماع، استوار است با دين وصف، فرد نه از نظر معلومات و نه از حيث شدت نوع دوستي طبيعي اش بدان پايه که مطلوب براي زندگي اجتماعي باشد نيست در سياست بايستي به اين موضوع توجه کامل شود».
نقد: ما از آگوست کنت مي‌پرسيم با وجود قويتر بودن انگيزه خودخواهي از خيرخواهي در بشرها و گرفتار بودن رهبران بشري به اين ضعف ها چگونه بشر را از اعتقاد به خدا و قيامت که پشتوانه اخلاق است بي نياز مي‌شود؟


 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
محدوده اصل آزادي
آزادي معقول:
گفتيم در اومانيسم سه اصل محوريت دارد.
1- محوريت انسان گرائي،
2- محوريت عقل گرائي
3- محوريت آزادي طلبي
نسبت به دو اصل اول، مقداري صحبت شد اما درباره «اصل سوم» که اصل آزادي باشد نياز به صحبت دارد که آيا آزادي بطور مطلق مورد قبول اومانيسم است يا آزادي که با دو اصل قبل سازش داشته باشد با اصل محوريت انسان و نيز با اصل محوريت عقل.
شکي نيست که «آزادي مطلق» بدون هر قيد و شرطي، مورد قبول هيچ عاقلي نيست و مستلزم هرج و مرج است در نتيجه قطعاً آزادي، حد و مرزي دارد و مهم در تعيين حد و مرز آزادي است.
بعضي از فيلسوفان غرب ميگويند آزادي به حداکثرش بايد باشد و مطلوب است و آزادي به حداکثر يعني آزادي تا آنجا که مانع آزادي ديگران نشود زيرا در جايي که مانع آزادي ديگران بشود ديگر ميشود سلب آزادي و محدوده آزادي را بيشتر نمي‌کند يعني مجموعه آزادي را در مجموعه جامعه، بيشتر نمي‌کند و به تناقض مي‌انجامد زيرا آزادي بي حد، سلب آزادي است که با آزادي خواهي واقعي، متناقض است.
بنابراين اصل، به خيال آنها، محدوديتي را که اديان در جلو پاي مردم مي‌گذارند برداشته ميشود و «آزادي، محدود ميشود تنها به آن مقداري که مانع آزادي ديگران نشود».

نقد و بررسي چنين حدگزاري براي آزادي:
بايد توجه داشت که «آزادي» را بطور مبهم و مجمل گرفتن همه طرفدار آن هستند حتي مستبدترين کس زيرا آزادي را هر کس لااقل براي خودش دوست دارد و امّا مهم، خواستن آزادي براي ديگران است اين را هم هر کس تا محدوده اي که مربوط به خودش است مثل فرزندش فاميل اش و هم نژادش، هم وطنش و. .. بطور متفاوت در محدوده آن است، متوجه است.
اما محدوده اي را که اومانيسم ميگويد اين محدوده ها نيست بلکه اصل آزادي براي همه بشر است زيرا اين «اصل آزادي»، فرعي است از اصلي مهمتر که اصل تساوي انسانها باشد.
اينک بحث فيلسوفان در سرچشمه مشروعيت همين اصول نخستين حقوقي است که :
1ـ آيا اين «اصول نخستين حقوق» به حکم عقل است که همان حقوق طبيعي معروف باشد يعني عقل ميگويد همه بشرها در حقوق انساني با هم مساوي هستند که من جمله از اين «اصل نخستين حقوق»، همان حق آزادي، حق مالکيت خصوصي دسترنج و نيز حق حضانت مادر بر نوزاد است و حق الزام به عهد و امثال آن است.
2ـ و يا اينکه اين «حقوق نخستين» هم همچون حقوق وضعي، داخل اجتماعات خاص و کشور ها، خودش هم قراردادي هست يعني حق تساوي انسانها و حق الزام به عهد و شرط داشتن عقل در صحت قرارداد هم از حقوق قراردادي است که در مثل سازمان ملل يا قبل از آن در جامعه ملل و غير آن، قرارداد کرده اند.
که اگر اين دومي باشد يعني «اصول نخستين حقوق»، از عقل نباشد و قراردادي باشد مستلزم تسلسل محال است زيرا اشکال ميشود به اينکه آن اولين قرارداد هم به چه دليل لازم الوفا بوده است.
ممکن است کسي پاسخ دهد قبل از اولين قرارداد درباره حقوق انساني يک قراردادي کردند بر اينکه هر کس بايد به قراردادش وفا کند.
در پاسخ اين پاسخ باز ميگويند همان قرارداد به چه دليل لازم الوفا بود باز اگر بگويي چون قبل از آن قرارداد باز قراردادي کرده بودند که به قرارداد وفا کند باز همين سوال راجع به آن قرارداد نخستين، تکرار ميشود.
تا آنکه برگرديم به اينکه قبول کنيم که عقل ميگويد: «انسان بايد به عهدش وفا کند و اگر وفا نکند مستحق مجازات است» (و طرف مقابل ميتواند همچنان احکام قرارداد را برقرار نمايد) همچنانکه عقل مي‌گويد: «مادر، حق حضانت بر نوزادش را دارد مگر اينکه مريض باشد که نتواند نوزاد را حضانت کند و يا براي نوزاد ضرر و خطر داشته باشد مثل اينکه ديوانه شده باشد يا مريض مسري داشته باشد و غيره».
اينکه مادر در حال سلامت کامل و توان، «حق حضانت نوزاد» خود را دارد «حقي عقلي» است و در هيچ جامعه اي مورد انکار قرار نمي‌گيرد همچنانکه لزوم وفاي به عهد، «قانوني عقلي» است در تمام جوامع. و عموميت و دوام اين «حقوق نخستين» در تمام جوامع بشري بهترين دليل عقلي بودن اين اصول است که در اصطلاح حقوقي به آن، «حقوق عقلي» «حقوق طبيعي» مي‌گويند و بقول رواقيان: حقوق طبيعي، حکم عقل بر مقتضاي طبيعت است مثلا طبيعت مادر و نوزاد اقتضاي اين طبيعت، حضانت را براي مادر دارد و طبيعت عهد و قرارداد، اقتضاي وفاي به عهده دارد و غيره و باز بقول رواق و حکم عقل اين «حقوق طبيعي» که عقل به آن، حکم مي‌کند اساس مشروعيت حقوق نخستين اند و حقوق وضعي و قراردادي نيز در چهارچوب اين حقوق طبيعي، مشروعيت مي‌يابد و شرايط «حقوق وضعي» را «حقوق طبيعي» بيان مي‌کند مثل :
1ـ شرط اينکه طرفين قرارداد بايد عاقل باشند ديوانه نباشند.
2ـ بايد آزاد و با اختيار باشند يعني مجبور به معامله از طرف زورگويان نشده باشند..
اين شرايط، در صحت هر قراردادي شرط است و اگر اين شرائط نباشد آن قرارداد مشروع نيست و اين شرايط ديگر خودش قرار دادي نيست و نمي‌توان گفت در يک اجتماع بزرگ مجبور شدگان و کودکان و ديوانگان و سفيهان و عاقلان با هم جمع شده اند و اين حق انجام قرارداد را تنها به انسانهاي مختار و عاقل سپرده اند.
خلاصه «حقوق طبيعي»، حقوقي قراردادي نيستند بلکه «حقوقي عقلي و ذاتي» هستند که اصل و چهارچوب تمام آزادي ها و قراردادهاي مشروع، بشري هستند و محدوده آزادي بشر، تنها جايي نيست که مانع آزادي ديگران شود بلکه محدوده آزادي تا جايي است که به حقوق طبيعي ديگران تجاوز نشود وفا نکردن بعهد، نقض «حقوق طبيعي» (کسي است که اين عهد براي او بسته شده) است حق ندارد، بگويد «من به عهد با تو وفا نمي‌کنم و آزادم در نقض وفاي بعهد، توهم به عهده من، وفا نکن و آزاد باش (ما طرفدار آزادي باشيم در نقض به وفاي به عهد) ـ همچنانکه من آزادي خود را در دروغ گفتن حفظ مي‌کنم توهم آزادي خود را در دروغ گفتن حفظ کن و يا اينکه مادر بگويد من آزادي خود را در شير ندادن و حضانت نکردن نوزاد شير خوارم حفظ مي‌کنم تا بميرد يا هر چه ميخواهد بشود تو هم آزادي خود را حفظ کن، من هم به تعهدات خانوادگي وفا نمي‌کنم توهم نکن و غيره» ـ هرگز عقل اين ها را نمي‌پذيرد و آزادي را نه تنها به جايي که مانع آزادي ديگران بشود محدود مي‌کند بلکه به تمام حقوق طبيعي ديگران محدود مي‌کند. اگر آزادي چون از حقوق طبيعي و عقلي است قابل سلب نيست ساير حقوق طبيعي هم قابل سلب نيستند و مجموعاً همه حقوق طبيعي، محدوده آزادي را تعيين مي‌کنند.
اگر کسي بگويد اينها ديگر قانون وضعي شده پاسخش اين است که چرا بايد از قانون وضعي تبعيت کرد بجز آنکه تعهد و قراداد را لازم الوفاء بدانيم بحکم عقل و حقوق طبيعي.
نکته ديگر اينکه انسانيت و عدالت که مورد حمايت أما نيست ها مي‌باشد به جز اجراء همين حقوق طبيعي و عدالت طبيعي و وفاي به عهد و صداقت، چيز ديگري نمي‌تواند باشد و محدود کردن آزادي تنها به آنجايي که مانع آزادي ديگران شود و فراموش کردن «حقوق طبيعي»، خود نقض انسان محوري است.

اما نظامهاي ديني و محدود کردن آزادي:
نبايد بر همه نظامهاي دين، يک نوع، قضاوت کرد. زيرا بنا بر آنکه وجود خدا، محال نيست و قابل اثبات است و ما بتوانيم بآن يقين پيدا کنيم و به پيغمبر که از طرف خدا براي راهنمايي بشر و جبران ضعف هاي بشر (از آن دو جهت و غير آن دو جهت آمده) يقين پيدا کنم بقول جان لاک «حق طبيعي چنين خدايي» است که ما از راهنمايي هاي بي نظير او استفاده کنم و فرمان او را که عالم به همه چيز و مهربان تر از مادر و پدر است و بالاترين حق را به بشر دارد اطاعت کنيم.
يعني محدوديتي را که «دين الهي واقعي» براي بشر ميگذارد محدوديتي است تنها بر اساس «حقوق طبيعي و منافع و مصالح خود بشر» و خداوند هيچ نيازي به اين قوانين و اطاعت ما از آنها ندارد «نظام دين واقعا الهي» تنها بخاطر خود بشر است و از «حقوق طبيعي و منافع و مصالح خود بشر» که خداوند از هر کسي بآنها عالم تر است سرچشمه ميگيرد.
و جامعه بشريت روزي به اين واقعيت خواهد رسيد و با استفاده و اطاعت از راهنمايي هاي خداوند دانا و حکيم و ارحم الراحمين که راهنمائي‌هاي خدا همان دين الهي باشد به عدالت جهاني و سعادت و رفاه و آزادي کامل معقول ميرسد و براي رسيدن همه بشر به عدالت و آباداني و آزادي معقول، راهي ديگر نيست و نظام هاي بشري و فرهنگ هاي بشري که ساخته نژادها و مليت ها و فرهنگ هاي متعارض و متنازع اند و رهبراني خودخواه دارند هرگز به چنين جهاني، همه با هم بي نياز و با هم برادر، نخواهند رسيد.

آزادي در نظامهاي بشري
اين بود در تئوري و استدلال علمي اما در عمل، بايد گفت که آزادي را که نظامهاي سرمايه داري غرب از آن صحبت مي‌کند هرگزدر آن، همه بشر از حقوق انساني بهرمند نيستند، بلکه حقوق انساني در آن ها، مخصوص سرمايه داران و امپرياليست هاي حاکم بر جهان است که طبقه مستضعف در جهان نه تنها حقوق طبيعي شان ضايع ميشود حتي حق تعيين سرنوشت را ندارند و به خاک و خون کشيده ميشوند و در مجامع باصطلاح بين المللي و شوراي امنيت، دلسوزي براي آنها نميشود «مجامع بين المللي که زير نفوذ سرمايه داران جهان و ابرقدرتهاي ستمگر است اما در منشور آنها حقوق بشر است و در عمل آنها، قانون جنگل حکمفرما است، بدون کوچکترين رحم و مروت».
جالب اينجا است که اين جنايت کاران مسلط بر بشر امروزي که روي جنايتکاران تاريخ را سفيد کرده اند خود را اومانيست و انسان محور و طرفدار آزادي هم مينامند و در رسانه هاي جهاني که به دست سرمايه داران و صهيونيست هاي ستمگر جهاني است بيشترين چاپلوس و تبليغات را هم براي حفظ بقاي خودشان و به خواب نگه داشتن بشرهاي زير سلطه، دارند. و اينند بهترين حکومت هاي باصطلاح بشري.
فرانسيس فوکوياما، که خود دست پرورده همين نظامهاي سرمايه داري و صهيونيسم است، نظام ليبرال دموکراسي را بهترين و آخرين نوع حکومت بشري، معرفي مي‌کند.
چرچيل: دموکراسي بدترين نوع حکومت است، اما بهترين نوع حکومتي است که در دسترس داريم.
فوکوياما مينويسد: دموکراسي ليبرال مي‌تواند «نقطه پاياني تکامل ايدئولوژيک بشر» و «شکل نهايي حکومت بشري» باشد و در اين مقام پايان تاريخ به حساب مي‌آيد، يعني شکل هاي قبلي حکومت، که ويژگي شان نقص هاي مهلک و بي منطقي هايي بود که سرانجام آنها را از پاي در مي‌آورد. حال آنکه «دموکراسي ليبرال» به نحو قابل اثباتي فارغ از چنين تناقضات دروني است.
نقد ما بر امثال فوکوياما، اين است که اگر مقصود از دموکراسي و دموکراتيک و امثال آنها حکومتي است که تنها خدمت به مردم هدف آنها است چنين حکومتي در عمل و واقعيت خارجي به جز «حکومت خدا که همان حکومت انبياء الهي و نمايندگان خدا باشد»، نيست و اگر مقصود از اين کلمات دموکراسي و دموکراتيک همان حکومت هاي بشري شرق و غرب است امثال استالين و رهبران کمونيست ها و سوسياليست ها و يا کندي و امثال بوش رهبران آمريکا و پيروان سرمايه داران و صهيونيست ها، در عمل به جز جنايت به بشريت و ادامه دادن جنگ و فساد در جهان و تناقض گوئي چيز ديگري نيست.



سید محمد رضا علوی سرشکی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
دانشجوي كامپيوتر [تقویم] ملاصدرا فیلسوف بزرگ ایرانی فلسفه 0

Similar threads

بالا