احساس رضایت قلبی

sina-electronic

عضو جدید
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی تمام دنیا را گرفته بود.یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده

و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را نجات دهد.

مافوق به سرباز گفت:اگر بخواهی میتوانی بروی ولی هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟دوستت احتمالا مرده است و ممکن است حتی زندگی خودت

را هم به خطر بندازی!

حرف های مافوق اثری نداشت سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد.او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

افسر مافوق به سراغ آنها رفت،سربازی که در باتلاقق افتاده بود را معاینه کرد و با دلسوزی به دوستش گفت:من به تو گفتم که ممکن است ارزشش را نداشته

باشد، دوست تو مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در پاسخ گفت: قربان ارزشش را داشت!

مافوق گفت:منظورت چیه که ارزشش را داشت؟ میشه بگی؟

سرباز پاسخ داد:بله قربان، ارزشش را داشت چون زمانی که به او زسیدم ،هنوز زنده بود و من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی میکنم!

او گفت: جیم...من میدونستم که تو به کمک من می آیی...
 

Similar threads

بالا