آرزوهای گمشده...

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
می شود فقط یک بار بی خیال و بد باشید؟
شکل این همه مردم بی غمی بلد باشید؟
چشمتان پر از اعجاز مثل سورة نور است
شکل این عروسک ها می شود جسد باشید؟
شعر من شما را کاش بی سبب نلرزانَد
می شود شما مثل ضربِ صفر و صد باشید؟
امشب از هوای شعر چشمه چشمه بی تابم
روی حس و حال من می شود که صد باشید؟
مَردِ ایلِ آزادی! ای همیشگی عاشق
می شود فقط یک بار نفرت ابد باشید؟
بر تجسم عصیان یا که حس رخوتناک
می شود فقط در خواب لحظه ای سند باشید؟
بر گذشتن از این عشق من بهانه می خواهم
خوبِ بی نهایت خوب! می شود که بد باشید؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر من شعر نیست نه شعر نیست
می دانم راست می گویی
این شعر نیست
این تبلور آه برخاسته از قلب من است
مجال وزن ندارد
میخواهدبتراود
این ماه عسل حرف اشکیست که دارد می لغزد
این پژواک صداییست که در گوش قاصدک خواندم
کان بالا دارد می رود
از کلمات دور تهیست
مثل قایق هرگز ناساخته ی سهراب از تور
و دلش از آرزوی مروارید
دل وصله خورده ی من
تقارنش کجا بود؟
دل من تبخیر شدست
و بخارش را می بینی که آه می گوید
بخار اصلا وزنش کجا بود؟
آری می دانم می دانم شعر من منثور است
این را نه گوته می ستاید
و نه حتی مادرم
که به زور شعر هایم را برایش می سرایم
نثر هایم را...
آه ای فروغ فرخزاد
اکنون می فهمم تو چه می گفتی
که چقدر مزه ی پپسی خوب است
و چقدر دوست داری گیس های دختر سید جواد را بکشی
دختر صاحب خانه تان!
آری می بینی؟
شعر نیست این شعر نیست
مثل شعر نا قصه ی اخوان
این عیار مهر و کین مرد و نامرد نیست
این شعشعه ی برخاسته از تنگنای ترک مهر و کین یک مرد است
شعر نیست
یک بلور است روی انگشتر دفتر قلبم
 

amir fadaie

عضو جدید
به نام محبوبی که سر از کویش بر نخواهم داشت و می داند . . .

کسی از تنهایی می نویسد

کسی از دل پر غوغای خویش

کسی از خودش می نویسد

کسی از عشق نا فرجام خویش

کسی غزلی می سراید تا شبانگاه نا آرامش را آرامش بخشد

یا نویی و سپیدی که تمام دل گرفتگی هایش را در آغوش کشد

و کسی چون من می نویسد . . .

نه برای تنهایی !

نه برای لحظات نا آرام و بی قراری !

نه برای دل گرفته و خاطر آزرده !

نه برای عشق های رویایی !

می نویسم از تو ، برای تو . . .

و تمام امید و آرزویم این است

که لحظه لحظه ی زندگیم را از عطر یادت پر کنی

و دستهایم را در تنهایی بگیری

و برای اشکهایم شانه هایت را مرهم سازی

در دلم چراغی روشن است

و گرمایی و آرامشی

من امروز احساس می کنم

به تو از گذشته های بر باد رفته ام نزدیک ترم

چرا بعضی از این آدمها می گویند تنهاییم ؟!

چرا در تنهاییشان باز هم تو را فراموش می کنند ؟!

مگر صدایت را نمی شنوند ؟

مگر از اشتیاقت چیزی نمی دانند ؟!

مگر از وفاداریت مهربانیت رازداریت بی خبرند؟

پس چرا یگانه ات نمی دارند !

می دانی . . . ؟

دنیای وارونه ایست

محبت هم کالا شده

دوستی هم ، عشق هم ، وفاداری هم

هرچه بزرگتر می شوم هرچه بیشتر نگاه می کنم

هرچه بیشتر می گذرد

سخت تر می شود !

زندگی! ماندن! دیدن! صبوری کردن . . .

نه !

یادم هست !

سر قرارمان هم هستم !

هنوز می توانم !

هنوز نبریده ام !

هنوز مقاوم و صبورم !

هنوز تورا دارم . . .

اما برایم عجیب است و تلخ !

دیدن این همه نا بسامانی !

آدمهایی را دیده ام که:

برایشان سایه بودم و در آتشم انداختند

باران را نشانشان دادم در دستهایم برگ زرد پاییز نشاندند

مرهمشان بودم خنجرم زدند

گفتند در این سوئیم در آن فرا سو یافتمشان

زخمم را نشانشان دادم نمک پاشیدند !

به خوبی یادشان کردم بد جلوه دادنم

بر خاطرم نقششان کردم

خاکسترم را به باد فراموشی دادند

اما . . .

هنوز هم پا بر جا هستم

همانطور مقاوم و سخت

همانطور . . .

همانطور که تو خواسته بودی

همانطور که با تو عهد کرده بودم

تنها به همان امید و آرزو

که لحظه لحظه ی زندگیم را از عطر یادت پر کنی
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما ، آدم هاي متوسطي هستيم ..
قدمان با ميانگين جامعه ، مو نمي زند ؛
و عمرمان سر همان ميانگين
سر مي آيد ..

نه چاقيم نه لاغر ،
نه نابغه ايم ، نه كودن ؛
نه پول دار ، نه فقير ؛
شب ها نه زود مي خوابيم ، نه دير ؛
و صبح ها بيست دقيقه دير به سر كار مي رسيم ،
درست برابر با نرخ متوسط تاخير ..

زمين كه بخوريم ، بلند مي شويم ؛
اما داخل چاه كه بيفتيم ،
غرور متوسطمان چشم به راه طناب مي ماند ..

ما چيز هايي را كه داريم ، از دست نمي دهيم ؛
و بی خیال چیزهایی می شویم که نداریم ..
 

amir fadaie

عضو جدید
گفتي كه مرا دوست نداري گله اي نيست

بين من و عشق تو ولي فاصله اي نيست



گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن

گفتي بايد بروم حوصله اي نيست



پرواز عجب عادت خوبيست ولي حيف

رفتي تو و ديگر اثر از چلچله اي نيست



گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله اي نيست



رفتي تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مسئله اي نيست!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر قدر

چشم چشم دو ابرو

می کشم

چشمهای تو در نمی آید !

.

.

.

صورتت را فراموش کرده ام

و تنها به خاطره ی نگاهت دل خوشم ...!
 

amir fadaie

عضو جدید
حالا كه انتظار تو پژمرد در دلم

در باغ خشك خاطره ديگر جوانه نيست

پروانه ها كه بي تو به وجدم نمي كشند

حتي بهار عاطفه هم پُر ترانه نيست




مي خواستم بدون تو دريا شود دلم

مرداب گونه اي شد و نيلوفرم شدي

دريا كه حسّ و حال حقيقت شدن نداشت

فهميده ام كه مثل دلت بيكرانه نيست




آنجا براي ثانيه ها شعر مي شوي ؟

مانند زخم ِ حسّ غريبي كه در من است ؟

من تا ابد خيالِ تو را زندگي كنم ؟

اينجا كه بي خيال تو ، شبْ شاعرانه نيست




دلتنگ بوسه هاي توأم مثل اين غزل

مي بارمت به قافيه همواره در خودم

با شعري از تو فاصله را گريه مي كنم

از غم بپرس! گريه ي من بي بهانه نيست




برگرد ، اي شكوفه! به باغم جوانه كن

برگرد و صادقانه به عشقم گواه باش

بر روي غصه با قلمت خط ردّ بكش

اينگونه شعرِ فاصله ها عاشقانه نيست




رفتي و من به دست غمت قبر مي شوم

اين مرده باز ، مانده به چشم انتظاري ات

شمعي خودت براي مزارم بياوري

جز نور « چلچراغ نگاهت » شبانه نيست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
جای پایت

بر شانه های پدر بزرگ

پیدا بود

بر سنگ فرش کوچه هائی خشک

که یادشان

مصداق بی الفی بود

و لبخند پدر

بر تاولهای چرکی پایش

و کفشهایش

که به استقبال تو پنجاه و هفت وصله داشت

و نگاه من

که در کنار پنجره به انتظار ایستاده

تا نسیم

بوی تو را

به خانه آورد
 

mahsa1984

عضو جدید
روزی عشق از دوستی پرسید : تفاوت من و تو در چیست ؟
دوستی گفت: من دیگران را به سلامی آشنا میکنم تو به نگاهی ... من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ
و من نمی دانم آیا این دروغ را خواهم شنید !؟
آنقدر بدبین گشته ام از دنیا كه حتی خود را دوستِ خود نمی انگارم...

و چه دنیا عجیبی ؟
همیشه(و همه) به دنبال كسی هستی كه دوستت داشته باشد و من فرار از كسی می كنم كه دوستم دارد و می دانم كه می توانم دوستش داشته باشم...
چه دنیایی روزی به تو نه! می گویند و روزی تو به ...


و تمام دردم از آن رو است كه می دانم چرا بدین جا رسیدم، كه چرا باید بگریزم، و چرا باید زجر درد تنهایی را بر او تحمیل كنم، همان ملالی را كه خود تلخی اش را چشیده ام !؟
كه مشكل نه از او، كه قصور از خودِ منِ حقیر است...

 

amir fadaie

عضو جدید
صدای پای گریمو ، ستاره های دور شنید

عشق تو این دل منو ، به نقطه های کور کشید



حسرت ِ بوسه از لبات ، شده یه عادت عمیق

منو نشونده روبروت ، الان یه ساعته دقیق !



محو تماشای چشات ، یه عکس سرد مونده برام

که فال آیندمو این یه قاب عکس خونده برام



گفته شب و بیداریاش ، صبح و یه انتظار سرد

گریه که زنده هست هنوز ، فقط به اعتبار درد



تبر به بخت من زدی ، غم شده لحظه لحظه هام

دیگه نمیرم به جلو ، انگاری که شکسته پام



ببین چه طرح ِ زشتیه ، که تو قلم زدی ازم

توو باغ سبز شادیا ، دیگه قدم نمی زنم



له شده این دل تمیز ، بس که به زیر پای توست

نمی تونه ببینه که ، یه روز کسی به جای توست



با عشق تو مُرد همه چی ، تمومه آرزوی من

سرم خمه رو به خدا ، تو ریختی آبروی من



از اون خدا نمی گذرم ! ، اگر که از من بگذره

می بخشمت حتی اگه ، گناهت از من بیشتره
 

noosh_l

عضو جدید
نميدونم...
شايد اونقدر گناهكارم كه خدا منو به آرزوهام نميرسونه
پس فقط يه راه براي خودم ميدونم
اونم
تا آخر عمرم بشينم و طلب آمرزش كنم...
......
بلكه بار گناهانم سبك بشه
آرزوهام تو دلم موند
حسرت تا آخر عمر آرومم نميگذاره.....
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یکی از همان روزها...

امروزیکی از همان روزهای آبی است
از همان روزهای کفن پوشیدن یاس
از همان روزهای آشتی سنگ با شیشه
از همان روزهای نا تمام ماندن فریاد در گلو
از همان روزهای با طراوت بهاری
از همان روزهای ممتد بی انتها
از همان روزهای سکرآور
از همان روزهای فراموشی
از همان روزهای هر لحظه شکفتن تو
از همان روزهای فنا و نیستی من
از همان روزهای ....
چه اهمیتی دارد؟
هرچه هست ٬ امروزیکی از همان روزهای آبی است.....
 

amir fadaie

عضو جدید
مي روم . . .

مي بازم . . .

من خودم مي دانم . . .

ماندنم باختن است

رفتنم باختن است

همه ي زندگيم

ترس ِ از باختن است !

من و اين لحظه ي بي فرجامي

من و اين قصه ي بي فردايي

رفتن آيا سهل است ؟

ماندنم بهر چه است ؟

لحظه ها مي گذرند

قصه ي تلخ مرا

ز خيالت ببرند !

بوي آغوشم را

از مشامت ببرند !

تويي و قصه ي چشمي ديگر

منم و حسرت ِ اين لحظه به بَر :

كه تو تنها باشي !

من و دل در برِ تو

و تو تنها باشي !

تو به سر شوق رهايي داري

من به دل ماتم دنيا دارم

تو ز من دل كندي !

وه! چه مي گويم من ؟

تو كه دل نسپردي !

تو فقط كاويدي

همه ي قصه ي تنهايي ِ من

با دلت كاويدي !

آخرش را ديدي ؟

پس از اين كاوش و اين رابطه ي سرد و غريب

آخرش را ديدي ؟

آخر ِ قصه ي تنهايي ِ من

آخرين حسرت من را ديدي ؟

تو نمي داني اين لحظه ي سرد

لحظه ي رفتن و آواره شدن

به چه اندازه مهيب است و دلم

طاقتي در سر نيست !

دل من خالي بود

خالي از اين همه احساس ِ قشنگ !

دل ِ من

زير ِ آوار مصيبت ها بود !

آمدي جان دادي !

تو به اين دلمرده

حس و باور دادي !

مرده اي در دل ِ خاك

زير ِ آوار مصببت بودم !

آمدي خيمه زدي

روي آوار ِ دلم

آمدي جان دادي !

مرده از جا برخاست !

شعله اش را افروخت !

همه جا روشن شد !

آه ، اما اينبار

آتشش ، من را سوخت !

تو ز من دور شدي !

نه ! تو بيزار شدي !

تو به سر ميل رهايي داري !

تو به سر شوق جدايي داري !

اما ، دل ِ من . . .

خسته و بي خبر و بي فردا

ته ِ اين جمله ي تو

جان داده !

عشق را معنا نيست !

عشق را فردا نيست !

قصه ات تكراري است !

قصه ات مثل هزاران قصه

غصه ت تكراري است !

تو به عشقت منگر

تو به اين لحظه نگر !

لحظه ها تكراري است !

قصه ات آخر شد ،

تو به پايان بنگر !

رفتنت را بنگر !
 

raheleh-bano

عضو جدید
یکی از همان روزها...

امروزیکی از همان روزهای آبی است
از همان روزهای کفن پوشیدن یاس
از همان روزهای آشتی سنگ با شیشه
از همان روزهای نا تمام ماندن فریاد در گلو
از همان روزهای با طراوت بهاری
از همان روزهای ممتد بی انتها
از همان روزهای سکرآور
از همان روزهای فراموشی
از همان روزهای هر لحظه شکفتن تو
از همان روزهای فنا و نیستی من
از همان روزهای ....
چه اهمیتی دارد؟
هرچه هست ٬ امروزیکی از همان روزهای آبی است.....
:smile:قشنگ بود
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک استخاره دیگر می زنم
به نیت التماس و تردید

می دانی که امشب
من و شعرهایم
از آرزوهایت خواهیم گریخت!
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست هایم به آرزوهایم نمی رسند

آرزوهایم بسیار دورند

ولی درخت سبزم می گوید

امیدی هست، خدایی هست

این بار برای رسیدن به آرزوهایم

یک چوکی زیر پایم می گذارم

شاید این بار

دستم به آرزوهایم برسد​
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم از اینجا پا بر کشم
تا فراسوهائی دور
تا آنجاکه نباشد در کار
این بهشت غم انگیز پیر
فردا را امروز
به خاک می سپارند
آه خدایــــــــــــا
زمان چقدر کشنده است
در خانه نشسته ام
اشک می خورم
و سکوت می ریزم
از دهانم سکوت نفس می کشد
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنان هرگز دو مرد را از یاد نمی‏برند. اوّلین مردی که عاشق‏اش شدند و نخستین مردی که در آغوشش خوابیدند نخستین عشق با افسوس، نفرت و اشک به یاد می‏آید و اوّلین عشق‏بازی با حسرت، لذت و لبخند و بیچاره زنی که اشک و لبخندش به یاد یک نفر باشد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرن هاست ....

به تلافی یک وسوسه

فریبم میدهی

تا سیبهای ممنوعه ام

سیرابت کنند

شک ندارم

از همان سیب اول

همدست شیطان بوده ایی...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگي خيلي نامرد شده ، آن‌قدر که حالا ديگر مجبورم هر بار چند دقيقه‌ از آن را براي پيدا کردنِ رگ گردنم جلوي آئينه تلف کنم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهم خوابم را دیشب به قاصدك دادم
نمیدانم با كدام باد پرید كه گم شد
رسید ، خبرم كن ...
بیدارم و منتظر...
 

@spacechild@

عضو جدید
آرزوهای من دیگرحالا
به تو محدود نمی شود!
آرزو های او نیز...
و او...
و حتی آن یکی ها!
می بینی...
این جا همه چیز عوض شده است!
تعجبی هم ندارد
تنها راه ارتباطی مان
بال های ما بود
که امانت دادیم به تو...
برای چند روز کوتاه زمینی...
و رفتیم...
بی خبر از این همه نمک گیری که زمین راهش را خوب بلد است!
یادمان رفتیم امانتیمان را پس بگیریم!
به هربهانه ای که شد،ماندیم...
...حالا فرزندان ما ازتو می ترسند
و نمی دانند که مرگ جبران همان بال هاست!
و می ترسند از مرگ.
...آری تعجبی ندارد!
ما پشت آرزوهای دور و درازخویش
آرزوی تو را گم کردیم!
...نه...یادم نمی آید لحظه آخر...بعد از آن بوسه جدایی...بعد ازآن خداحافظی لبریز از گریه...
نه...یادم نمی آید برایم چه آرزویی کردی!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو راست می‌گفتی!، احمقم .
احمقانه خوشبینم !
واقعا کلمه‌ایی فراتر از احمق
مرا باید صدا کند !
مرا باید صدا بزند ...

بیهوده به راه ادامه می‌دهم
بیهوده‌ی، بیهوده
هی تکرار می‌کنم
با تو !
سلام - خداحافظ
سلام - خداحافظ
هی، هی، هی تکرار می‌کنم
و احمقانه خوش‌بینم ...

با تو کاخ می‌سازم
با تو ...
با تو به رویا می‌روم
با تو می‌رقصم
با تو می‌دوم
با تو می‌پیچم
به دور تو و به دور خودم
با تو می‌میرم ...
***
کنار دستیم
با چشماش صِدام می‌کند
با دست اشاره می‌کند:
هی عمو کجایی !؟

احمقانه خوش‌بینم ! ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود
مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همه گان به سر شود
بی تو به سر نمی شود
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.

من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.
 

@spacechild@

عضو جدید
آرزوهایم را اگر گم نکنم
پای این سردردهای مدام
فراموششان خواهم کرد!
آروهایم را تا تونبودی
خوب می دانستمشان!
خوب می شناختمشان!
جای خودم را وآرزوهایم را
خوب می دانستم!
اما...
از آن روز شروع تو...
دیگر نمی دانم اگر پنجره بزرگترین آرزویم راخواستی ببندی
نخواهم گذاشت!
...
یا این که
فقط می نشینم ونگاهت می کنم!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای داد
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتماد که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو ریخت
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره سحری باز می کنم ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی آرزوهای زیبا ادبیات 3

Similar threads

بالا