دست‌نوشته‌ها

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دو گروه در عجبم، مردمانی که در عین فرومایگی خود را برتر می دانند و مردمانی که در عین بزرگی خود را کوچک می شمارند.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرچه هر دوی ما عاشق هستیم اما من عاشق عشق مردمم هستم و تو [فقط] آنرا از آنِ خود می دانی.
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیره...

فقط حسادت نیست؛
آن دور انسان می بینم،
انسانیتی نه!

خیره...

چه تصویرهایی... ندیده!
و تو...
سرشار.


نه دیگر
چشم تاب خیال ندارد
و فکر چه اندوهگین...


و ردت
در هر گام
می آزارد.

فقط حسادت نیست؛
می خواهم انسان دیده شوم،
انسانی نه!


و از دست دادن
بدترین بلای ممکن نیست؛
بیهودگی...

و چه بیهوده
از دست دادم
همه...

...و هنوز نمی دانم
ویران شده ست...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان همهمه
لابه لای اضطراب اثری از نور است
که به او گویند صبر
که اگر کشف شود
و به ژرفای وجودش چوبی از
جنس تجسس بزنی
تا که بیدار شود
شاید آنوقت بفهمی
( که خدا یعنی چه )
 

FahimeM

عضو جدید
من آگاهم
از روحی دل مرده و در حسرت
از شوقی که نیست می شود
از بودنی که نمی داند، که می خواهد باشد؟!
من آگاهم
از نگاه سبزی که رو به زردی دارد
و حقیقتی که به دروغ می رسد

من آگاهم
از روزهای بی ثمرم
...
من آگاهم
پس هستم!!!
 
آخرین ویرایش:

afson jon

اخراجی موقت
و امروز من اینجا ایستاده ام بر بالای بادگیرها
وذهن سرد و یخ بسته ام به دوردستها کشیده میشود
در انبوه سردرگمی ها باز نگاهم مات نگاهت است کاش بودی
کاش زمان را متوقف میساختم
کجا رفتی؟؟؟
چه زود از کالبد تنم خارج شدی
تو روحی بودی در جسم خاکی ام
برگرد....
به تو محتاجم

میخواهمت
تو را
قداستت را
و معصومیت پاکت را.....................تو نگاه نکن به امروز من
تو دیروز من بودی
کاش میماندی با من.........
کودکیه شیرینم...........

.

a f s o n
 

yasi * m

عضو جدید
چه قد دلم ميخواد يه جايي پيدا کنم که هيچ کسي رو نشناسم،هيچ کس هم منو نشناسه...نه نگران کسي باشم،نه کسي نگرانم باشه...
فکر کنم...
آرووم...
به همه ي اتفاقايي که واسم در طي 2 ماه افتادو همه ي زندگيمو مسخره کرد....
بهم فهموند که چه قدر عقلم کمه،چه قدر ساده ام....
سادگيمو ازم گرفت و بهم ثابت کرد سادگي چيز قشنگيه!
هميشه منتظر يه اتفاق غير منتظره بودم بعد از اون همه رکود تو زندگيم،بعد اون همه بي حسي...
اما اصلا فکر اين رو نکرده بودم....اين که تمام ذهنم،همه ي وجودم به خاطر يکي ديگه در عذاب باشه....
بهم ميگه حس ترحمه، اما نيست...اي کاش بود!
داشتم صندلي داغمو نگاه ميکردم...چه قدر به نظرم آدم مزخرفي اومدم،شايد 2 ماه بعد اين نوشته رو نگاه کنم و باز هم همين احساس...
بايد تا 4 بيدار بمونم و يکي رو واسه نماز بيدار کنم...
چه قدر اين کار رو دوست دارم...

2 ماه شد 2 سال. . .

چه اتفاقا که نیوفتاد...... کی فکرشو مکرد؟؟؟ کی حتی به ذهنش خطور میکرد؟؟؟

من. . .من احساس میکنم دوست دارم مزخرف باشم تا . . . .

انقدر خسته، انقدر دوور، انقدر غریبه . . .

یعنی بازم ادامه داره؟؟؟ حتما داره. . .

چی میشه؟؟؟ کی میدونه؟؟؟ شاید بازم کسی به ذهنش حتی خطور نکنه. . .
 

shanli

مدیر بازنشسته
خسته ام
نشسته ام بي خيال و خود را در قرنطينه اتاق مبحوس كرده ام و به صداي دو گربه ي سياهي كه نيمه شب هوس عشق بازي به سرشان زده گوش ميكنم و فحش ميدهم..فحش ميدهم به هرآنچه كه مرا تا اين لحظه بيدارنگه داشته..به انچه كه بلندم كرده ست و روي درگاهي پنجره نشاندتم..به بيخوابي مزمني كه يقه ام را گرفته..به معده درد لعنتي..به پوستي هاي تا خورده روي ميز..به هرم هوايي كه مثل سكوت شب افتاده به جانم..به صداي خسته ي امي لي..به دانشگاهي كه تمام نميشود..به سياهي شبي كه درونم رخنه كرده..
 

afson jon

اخراجی موقت
دلم به حال عشق مي سوزد


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته دردل باقی ماند[/FONT]​
حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد
حرفهای نا تمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند
ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده
به تکاپو می افتی ....در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها
در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردیژ
دیر شده خیلی دیر
هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد
سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی
و یا شاید نمی فهمیدی
امروز حقیقت را باور می کنی....
اما افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده


 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
ناک اوت !

ناک اوت !

خدا جان
ما خیلی روی خودمان کار کرده بودیم!
ما مدام به خودمان می گفتیم زندگی مبارزه نیست،
از همین هایی که دیگران همه اش به ما گوشزد میکردند!
که زندگی بازی است...باید قوانین بازی را بدانی!...باید یاد بگیری درست بازی کنی...
خدایا ما خیلی تلاش کردیم... تمرین کردیم... تلقین کردیم... که زندگی جنگ نیس... که رینگ بوکس نیست...
ولی
کدام بازی انقدر خشن است؟
کدام بازی انقدر جرزنی دارد؟
...
ما از این بازی لذت نمی بریم خدا جان.
ما طاقت ضربه های پی در پی وارد بر پیکره مان را نداریم!
خدایا ما افتادیم... تا 10 بشمارید و...
تمام _____________
 

hosseinassar

مدیر ارشد
برو ای باد صبا بیار بسویم بویی
به مشامم برسان عطر تن خوشرویی
بگو ای باد صبا از غم تنهایی من
بگو از خاطر من از دل شیدایی من
شاید آن یار عزیز غم زدلم باز کند
یا که با ناز خودش در دل من ساز کند


بقیه شو هم شاید یه روزی گذاشتم!!
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدا جان!
احساس ميكنيم اينروزها قصد پيچاندن ما را داريد. چرا كه هرچه سعي ميكنيم با شما كانكت شويم در دسترس نميباشيد. يا آنتن نميدهيد يا پس از مدتي بوق، ريجكت ميكنيد! ما سعي ميكنيم طبق روال عادي، خودمان را متقاعد كنيم كه سرتان زيادي شلوغ است و بيزي ميباشيد و نميرسيد و فراموش ميكنيد ميس كالهاي خود را چك كنيد اما باور كنيد برايمان سخت است وقتي ميبينم بي تفاوتيد..ملت هر وقت و بي وقت با دوست پسرشان به اختلاط مينشينند و ما اينجا اينگونه جلز و ولز ميزنيم!


پ.ن: يادش به خير..روزي عادل بوديد..!بله

 

FahimeM

عضو جدید
گاهی حس میکنی تنهایی... فکرو خیال و شعر و بالاخره کاری میکنی تا به تنهاییت فک نکنی
گاهی حس میکنی خیلی خیلی تنهایی و هرچقدرم بخوای ازش فرار کنی فایده نداره!
فایده ... نداره...
پس ازش فرار نکنم...

زمانی از تنهاییت می گریزی با هرچه شعر و ترانه و کتاب...و....
زمانی هم می رسد که از همه چیز به تنهاییت فرار میکنی!!
آه که شکوه و آرامش این تنهایی گاه چقدر دوست داشتنی است...!
 

FahimeM

عضو جدید
خلوت...
یک مکان یک زمان یک رنگ...
خلوت، عبادتگاه من است...
خلوت، با تو بودن است..
خلوت، لمس خیال توست
به عریانی تو را در آغوش کشیدن
و آرامش را از لبانت چشیدن است
خلوت، سکوت من، نقطه اغاز است...

در این خلوت دلت را به عریانی دیدم
و عاشق شدم
خلوت رویای خیال انگیز تا ابد با تو بودن است
 

raha

مدیر بازنشسته
نگاه سردش تمام گرمای تنم را "ها" می کند،

چهره زردِ رخوت زده اش حرفها داردُ ؛

دم نمیزند!

سکوتش اضطرابم می دهد... می ترساندم...

همچون سنگی ست، که در آب افتاده !

آیینه تب می کند از بغضم ، خرد می شود...

من نیز!

.
.
.

حل نمی شوم اما ...

محو نمی شود ... هرگز!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آخرين جرعه آب درون ليوان بالاي سرم را سركشيدم
و همچنان پلكهايم را بهم ميفشردم تا بلكه خواب را به چشمانم بكشانم
اما دريغ...صداي مؤذن مي آمد و من هنوز بيدار بودم.
چقدر سنگين بودم..چقدر مات و چقدر خيره...خيره به سقف اتاق
چقدر خالي از حرف بودم و چقدر پراز ...دلتنگي...
خسته ام از اينهمه هجوم افكار...دلگيرم از اينهمه سوال بي جواب
قطره اشكي از گوشه چشمم سرخورد و لابلاي موهام گم شد...
باد صبحگاهي پرده پنجره رو به رقص درآورده بود
نفس عميقي كشيدم كه بيشتر به آهي سوزان شبيه بود
اين روزها كارم شده آه كشيدن...
يه وقتهايي قوانين بازي اونقدر سخت ميشه كه حتي جاي نفس كشيدن هم بهت نميده
يه وقتهايي آنچنان روزگار دست و پات رو ميبنده كه جاي تكون خوردن هم نداري
يه وقتهايي دلت ميخواد فرياد بزني...يه نعره از ته دل...
اما نفست در نمياد...
يه وقتهايي لازمه فراموش كني...اما نميشه..هركاري ميكنه انگار بدتر از قبل ميشه..
دلت ميخواد موازي با زمان پيش بري ..اما نميشه
ميخواي يادبگيري كه مثل ديگران بي تفاوت باشي...اما بازم نميشه...
آه........................

خسته ام...خسته از اينهمه دوري...التهاب و صبوري...
خسته ام از تكرار و تكرار...
آلوده ام به روز مرگي
حجره ام را ميلي به فرياد نيست
در پيله سكوت تنيده شده ام...از خودم بيزارم...با خودم قهرم...از خودم فرسنگها فاصله دارم
تلخم تلخ...از تكرار اين لبخندهاي شيرين بي ريشه
.
.
.
مثل كودكي شده ام كه دلهره پايان تعطيلات را دارد
كاش قلبم تاب اين دلهره را بياورد.
 

FahimeM

عضو جدید
می خونم و مدام می نویسم ...خط خطی پشت خط خطی..
شاید تسکین پیدا کنه این درد...شاید واقعیتو بپذریده و خودشو فریب نده این "من"
ولی..
من را یارای پذیرش واقعیتِ بدین تلخی نیست...نیست...
 
بالا