می گفت: خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گل های قالی و بگویی همین است نان و نمکش، هست و نیستش. خاطره ذره ذره به ذهن برمی گردد، هیچ وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمی کند. حق داشت این را بگوید و همین است. گذشته ها ذره ذره به ذهن برمی گردد. بعد می شود تصویر یا واقعه ای کامل را به دست داد؛ کامل و کم نقص. آن وقت است که می شود درباره ی همه چیز حرف زد. حتا اگر نشود، می توان آن گوشه ی تاریک مانده را به قوای خیال ساخت؛ و باز هم گفت برای کسی. یکی که مشتاق شنیدن باشد. صندوقچه ی حافظه را بگشایم، دیروز ها زنده می شود؛ تاریک ها روشن.
...
...
اندوه مونالیزا _ شاهرخ گیوا