راجع به داستان :
من سکه رو خیلی وقت بود رها کرده بودم
حتی دلم برا گلدون ارزشمند هم نمیسوخت
نگران دست زخمیم بودم که احساس میکردم برای التیام اون نیاز به تنهایی..آرامش..پیدا کردن یه گمشده...یه حس غریب..یه چیز قشنگ که الان دارمش..داشتم.
نمیدونم حس منو درک میکنید یا نه ..اما خیلیییی قشنگ بود و هست و دوستش دارم..
فکر نمیکنم با این وجود چیزی رو از دست داده باشم!
بجز عقب افتادن ادامه تحصیلم!
بخیه رو بعدا میگم..خیلیی حرف زدم این بار
شرمندتونم
ممنون ؛شما هم موفق باشید
و ضمنا میگم خدا حافظتون باشه همیشه و همه جا...