آدم مدام فکر می کند که دیگر بزرگ شده، نقطه هایی را مشخص می کند و می گوید، آن جا که برسم دیگر بزرگِ بزرگ شده ام.
قدم که به اِف اِف برسد
به دبیرستان که بروم
پارک دوبل که یاد بگیرم
دانشگاه که قبول شوم
دستم که توی جیب خودم برود
و...
آدم مدام فکر می کند دارد بزرگ می شود اما نمی شود که نمی شود.
بالاخره یک روز اشکش را با گوشه آستینش پاک می کند و به "رفتن" جوری لبخند می زند، انگار همان "آمدن" است و با خودش می گوید، بَه بَه چه بلوغی!
خیالش راحت می شود که بزرگ شده، اما خیلی زود زندگی به او خواهد گفت: زرشکــــــــــ