(4)
زهرآب چشيدهام مرا قند چه سود
گويند مرا كه بند بر پاش نهيد
ديوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشيد لقايي تو مرا
بيمار غمم عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو ميپررم
من كَه شدهام چو كهربايي تو مرا
غم را بر او گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد
خون دل من ريخته ميخواهد يار
اين كار مرا به ديده ميبايد كرد
آبي كه ازاين ديده چو خون ميريزد
خون است بيا ببين كه چون ميريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل ميخورد و ديده برون ميريزد
(مولانا)
زهرآب چشيدهام مرا قند چه سود
گويند مرا كه بند بر پاش نهيد
ديوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشيد لقايي تو مرا
بيمار غمم عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو ميپررم
من كَه شدهام چو كهربايي تو مرا
غم را بر او گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد
خون دل من ريخته ميخواهد يار
اين كار مرا به ديده ميبايد كرد
آبي كه ازاين ديده چو خون ميريزد
خون است بيا ببين كه چون ميريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل ميخورد و ديده برون ميريزد
(مولانا)