و این یک رسم دیرین است
و آغاز تمام قصهها این گونه شیرین است
یکی هست و یکی بودست
و گنجشکی ک جانش را
طناب معصیت ، بسیار فرسودست
من آن گنجشک بیمارم
ک عمری را
ب جای پر زدن در آستان بی نیازیها
ب هیچستانی از امیدهای خسته رو کردست
من آن گنجشک بیمارم
غمی سنگین تر از سنگین
درون سینهام دارم
دلم را خنجر برّان غفلتهای تکراری خراشیدست
و روحم از سرابی تشنه نوشیدست
پر پروازم از خاکستر اندوه پوشیدست
خداوندا . . . !
من آن گنجشک بیمارم
و می دانی
از اعجاز نگاه تو
امید عافیت دارم
همینجا در کنار سفره گستردهات هستم
مرا همسفره با شأن پرستو کن
ولی اصلیترین حرف دلم این است
ک این گنجشک زخمی را
خداوندا پرستو کن . . .
ب کوچیدن نیاز مبرمی دارم
من از پرواز در اوج تو درک مبهمی دارم
خداوندا . . .
مرا دریاب . . . !