دلم از دوری تو گاه چنان میگیرد
که وجودم همه پر می شود از وسوسه یک پرواز
تا بیایم سویت
به خدا حس مرا هیچ نمی دانی تو
دلم از دوری تو گاه چنان میگیرد
که به هر یک نفسم
نام زیبای تو صد بار بیاید به زبان
به خدا حس مرا هیچ نمی دانی تو
دلم از دوری تو گاه به هر امدنی غیر از تو انچنان شکوه کند
که دلش می خواهد
جامه را بر کند و شیون و زاری بکند
دلم از دوری تو گاه چنان بر قفس سینه من می کوبد
که گمان می کنم اخر روزی
او از این سینه بیاید بیرون
به خدا حس مرا هیچ نمی دانی تو
دلم از دوری تو گاه چنان میگیرد
که محال است بدانی حالم
کاش ای با من و بی من بوده
لحظه ای چند به جایم بودی
تا که حال من پر بسته این تنگ قفس را حتی
بهر یک لحظه فقط یک لحظه
خوب می فهمیدی...