خفته بودم، خوابی در میانه روز. در خواب یافتم که خوابیده ام در خانه ای، خانه در ایران بود. خانه ای آشنا و کهنه. ناگاه با صدایی از خواب برخاستم. صدایی. از خواب برخاستم. خانه در تاریکی مطلق بود. تاریکی مطلق. تاریکی. بیدار که شدم کورمال کورمال راه به بیرون جستم، خانه را انگار می شناختم و نمی شناختم، هر کلیدی که فشار دادم چراغی روشن نشد، از پله هایی بلند که پاها لق زنان پائین می رفت به طبقه دوم رفتم. همه خانه کور، همه اتاق ها کور، نه با صدایم کسی پاسخ داد، نه تکان کلیدی نوری به خانه تاباند، باز پله هایی یافتم و به پائین رفتم. از دور صدای دوش حمامی را شنیدم و نوری که به زحمت از زیر درز دری ولو شده بود کف خانه. به سوی نور رفتم. تا به دری رسیدم. در زدم: " کسی اینجاست" صدای زنگداری از زیر در گفت: " همه رفته اند، هر چه صدایت کردند، بیدار نشدی." گفتم: " چراغ ها همه تاریک اند، برق کجاست؟" گفت: " برو، چراغی روشن نمی شود، زود برو." ترسیدم و گفتم: " تو که هستی؟" گفت: " وقتی صدایم را نمی شناسی، چه فایده که مرا ببینی؟ برو. یا برو یا بخواب"