*mohsen_24
پسندها
6,310

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ما چون دو دریچه روبروی هم

    آگاه زه هر بگو مگوی هم

    هر روز سلام و پرسش و خنده

    هر روز قرار روز آینده

    عمر آینه ی بهشت،اما ... آه

    بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

    اکنون دل من شکسته و خسته ست

    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

    نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد

    نفرین به سفر،که هر چه کرد، او کرد
    گریه .........





    وقتی گریه كردم گفتند بچه ای !
    وقتی خندیدم گفتند دیونه ای!
    وقتی جدی بودم گفتند مغروری !
    وقتی شوخی كردم گفتند سنگین باش!
    وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
    وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی !
    وقتی ساكت شـدم گفتنـد عاشقی!
    اما گریه شاید زبان ضعف باشد ،شاید خیلی كودكانه،
    شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
    میدانم نه ضعیفم، نه یك كودك. می دانم پر از احساسم.
    سلام محسن
    من دیشب ف ی ل ت ر ش ک ن رو نصب کردم رو کامپیوترم اما میخوام پاکش کنم چجوری پاک کنم؟؟؟
    میخوام کلا تو کامپیوتر نباشه!؟؟؟
    سلام بر داداشه استقلالیه خودم.ممنون از متنه قشنگت.خوبی؟
    نه تو رو خدا. من غلط کردم
    تو رو خدا از من انتقام نگیر

    :cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry::cry:
    بلههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه؟!!!
    ممنون
    شما خوبی؟
    پس بگو به خاطر رمانتیک بودنت هست که اینقدر دوست خاص!!! داری
    گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
    و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
    گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
    سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
    گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
    خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
    های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
    خدایا دستم به آسمانت نمیرسد ولی توکه دستت به زمین میرسد بلندم کن
    سلام محسن آقا
    به به چه شعرقشنگی
    عااااااااالی بود
    راستی محسن فیـــــلترشکن داری؟؟؟
    سلام ، خوبین شما دوست عزیز؟ وقتتون بخیر

    سپاس بسیار ، خیلی زیبا بود
    نه بابا کجاش قشنگ بود؟!!!!!!!
    گفتم اگه شعر خودته که رفاقتمو باهات قطع کنم :w07:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا