اگر چه شک عجيبی به «داشتن» دارم
سعادتي ست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشين و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای اين همه زخمی که در بدن دارم؟
مرا به خود بفشار و ببين به جای بدن
چه آتشي ست؟ که در زير پيرهن دارم؟
به رغم ديدن آرامش تو کم نشده
ارادتی که به آرامش کفن دارم
مرا که وقت غروبم رسيده بدرقه کن
اگرچه با تو اميدی به سر زدن دارم!!
کمتر بخواه مرغ سحر ناله سرکند !
داغ مرا که سوخته ام تازه تر کند
از جور روزگار جوی کم نمی شود
حتی اگر تمام جهان را خبر کند !
در داغ آفتاب به مهتاب دلخوشيم
پس از کسی مخواه که شق القمر کند !
در آشيانه نيز به مقصد نمی رسي
وقتی زمانه خواست تو را دربدر کند !
غم بين آسمان و زمين پرده می کشد
روزی اگر فلک شب ما را سحر کند !
زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند ؟
کافی ست سر به زير شدن پس بگو که دار
ما را به سر بلندی خود مفتخر کند !
"غلامرضاطریقی"