شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج نمناک دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی!
و من…
ومن تنها برای دیدن زیبایی آنچه تو در سر داشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمی دانم کجا، تا کی، برای چه …
ولی رفتی…
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارد!
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت!
و بعد از رفتنت …!
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت: تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم!
و من…
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
و من در اوج پائیزی ترین ویرانه ی یک دل
میان غصه ای جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا …
نمی دانم چرا! شاید به رسم عادت پروانگی من باز برای شادی و خوشبختی باغ آرزوهایت دعا کردم …