عمري است كه درباره ي عشق مينويسم...
سالي است كه از مدت عشق ميگذرد...
كوهي بودمو،دريايي كه به من ميزد...
روي قله كوه،كمي آن طرفتر جزيره اي ميبينم...مينويسم
روي تكه اي از سنگ ميكشم...
توان ديدن آن را ديگر ندارم...
نه آنكه چشمم ضعيف شده،حسي ندارم،اشتياقي ندارم...
در اين تنهايي،رفيقم نسيمي است كه از امواج دريا ميوزد...
و...
بوي خوشي كه از سمت جزيره مي آورد...
زمزمه ايست...
كيست در آنجا...