يك هفته است كه حتي گوشيم يك زنگ هم نخورده ........... تنهايي ميشينم روي تختم خيره ميشم به ديوار همش با خودم ميگم : چرا اينجور شد........چرا اينجور شد
ميرم توي حياط ياد خاطرات ميفتم كه صبح ها از خواب بيدار نشده با شوق مي پريدم توي حياط منتظر تماس ...
چقدر زود تموم شد و چقدر ساده ....... روز نيست كه اشك چشام در نياد
تنهايي خيلي سخته ............... خودت كه بهتر ميدوني من حتي يك دوست صميمي هم ندارم .....
وقتي توي نماز ميرسم به قونت اشكم در مياد ......... آخه هميشه توي قنوت دعات ميكردم
شبا همش خوابت رو ميبينم .......... سخته سخته سخته ....... كوه روي شونم بود راحتر بودم