روزگاریست به تنهایی خود می نازم
عشق را خط زده با مرگ زمان می سازم
منم آن غنچه که در غفلت یک رهگذری
سر به زانو زده در بازی دل می بازم
تو و آوازه ء نیرنگ و من و زاری دل
سر به صحرا زده تصنیف عزا می خوانم
نشد از ابر نگاه تو ببارد باران
خنده های تو دروغ است و خودم می دانم
گرچه با سنگ زدی شیشه ء دل بشکستی
شب به امید حضور نفست می خوابم