در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ، چون کوره ی گرم چراغ من ، نمی سوزد
و به مانند چراغ من ، نمی افروزد چراغی هیچ
نه فرو بسته به یخ ، ماهی که از بالا می افروزد
من چراغم را در آمد - رفتن همسایه ام افروختم
در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد می پیچید با کاج
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
و این سخن آویزه ی لب
که می افروزد ؟
که می سوزد ؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد ؟