شبی خواهم رفت، خواهم رفت، من می روم، از این کویرهای خشک، از این تشنه دنیای بی روح، از این آوازخانه، از اینجا که بر صورتک درختان زنده اش حصاری از جنس ظلم کشیده اند، از این شب خواهم گریخت؛از دست این نقابدارن، این خود فریبان، از دست اینها که تنها هنرشان نابود کردن ستاره و روشنی و امید و عشق است، اینها که تنها افتخارشان یخ کردن اشک هاست، می گریزم...
می روم بدانجا که درختان سر به آسمان دوخته باشند، آنجا که درخشش ستارگانش دروغ نباشد، آنجا که مهتاب رنگ خدا باشد، می روم تا آن من ناب بهشتی، آن گوهر وجودی گران قیمت خود را بیابم، جامه ای سپید بر تن کنم و عریان از همه وابستگی ها پرواز می کنم، رقصان آواز می خوانم و خود را می یابم و در پس خود، خدا را فریاد می زنم... من خواهـم رفت...