در آن لحظه_لحظه ی تولد_آیا خداوند می دانست چه می کند؟آیا آن دمی که به این دنیای پست پا نهادم، گریه ی من نشانی از اندوه عمیق سالیان طولانی عمر من نبود؟
در آن دم اگر می توانستم،طنین بد آهنگ گریه را سر نمی دادم تا نفس در سینه ام خاموش شود.اما چه می توان کرد؟خدا می خواست که مانند آدمک هایی که بی خبر از همه جا وارد صحنه ی نمایش می شوند،گیج و گم به این دنیا قدم بگذاریم و چند صباحی در حیرت و سرگردانی پرسه زنیم و در آخر نیز راه به جایی نبریم..
در بی خبری،آن جا که نمی دانی از کجا آمده ای و سرانجامت چیست،چه می توانی بکنی؟وقتی به آن هستیِ هستی بخش می اندیشی،پس از این که دیدی اندیشه ی بی حاصل تو نمی تواند او را درک کند،از خود و توانایی هایت سرخورده می شوی و با تمام وجود حس می کنی از عقل تو کاری ساخته نیست و می فهمی خداوند تو را به گونه ای آفریده که با اندیشه ات نتوانی به ذات او راه پیدا کنی. در این هنگام آن گیجی ای که در ذهن تو موج می زند،به تو می گوید:بس است..اندیشیدن بس است..
تو نمی توانی!
در آن دم اگر می توانستم،طنین بد آهنگ گریه را سر نمی دادم تا نفس در سینه ام خاموش شود.اما چه می توان کرد؟خدا می خواست که مانند آدمک هایی که بی خبر از همه جا وارد صحنه ی نمایش می شوند،گیج و گم به این دنیا قدم بگذاریم و چند صباحی در حیرت و سرگردانی پرسه زنیم و در آخر نیز راه به جایی نبریم..
در بی خبری،آن جا که نمی دانی از کجا آمده ای و سرانجامت چیست،چه می توانی بکنی؟وقتی به آن هستیِ هستی بخش می اندیشی،پس از این که دیدی اندیشه ی بی حاصل تو نمی تواند او را درک کند،از خود و توانایی هایت سرخورده می شوی و با تمام وجود حس می کنی از عقل تو کاری ساخته نیست و می فهمی خداوند تو را به گونه ای آفریده که با اندیشه ات نتوانی به ذات او راه پیدا کنی. در این هنگام آن گیجی ای که در ذهن تو موج می زند،به تو می گوید:بس است..اندیشیدن بس است..
تو نمی توانی!