قدم میزنم، همیشه یه مسیر چندین کیلومتری رو قدم میزنم، برای آرامش درونیم که کاملن آشفته است، آنکه نه چاییهای فراوان آرامشش را فراهم میکنند، نه خندههای زهراگین ِ جیمز هتفیلد که از درد بچه دورگهای که پدرش رو از دست داده بود خندید، از درد خندید ! هوا گرم، ولی سردی و یخ بودن دستانم رو هنوز هم حس میکنم، گاه گرم میشوند، و گاه امیدوارتر از گذشته، ولی هنوز منتظر لحظهای برای فشردن، فشرده شدن، و گرم شدن ....
گرمی ِ هوا جز عرق سردی بر پیشانی نشاندن چیزی برایم نداشت، قدمها نیز مرا آروم نکرد، آنقدر که سر کلاس، هیچ مسئلهای را حل نکردم، آرام آن جلو، نشستم، آرام در حدی که جز خیره شدن با تابلوی خط خطی شده توسط استاد، کار دیگری انجام نمیدادم ...
آهنگی رو گوش میدهم، سردی نگاه رو بشکن ... فاصله سزای ما نیست ...
آرامم بگذارید، میخواهم خاطراتم رو مرور کنم