اوف ما همه چی از آیندمون واسمون روشن بود!حتی کوچکترین چیزا!
مهم نیس دوسم داره یا نه چون غرورمو شکست!صحبت از اینجا شد که من واسه اومدن جلو یه سدی روبرومه که بهت نمیگم!منم آقا رفتم رو مخش که چیه او چرا که به من گفت که بابام گفته نمیدونم یه شهر دیگه نه او این حرفا!گفتم خب!اینو به من گفتو چند رو بحثمون بودو...