RAMTIN64
پسندها
118

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام خوب نبودم ترجیح دادم نباشم تا دوروبریامم با خودم غرق کنم.به امید خوب شدن من
    دوست من دوست داره با دوست تو دوست بشه.. دوست تو..
    اصلا ولش کن بامن دوست میشی؟


    مهربان خدای من :
    من را اهل خودت قرار بده
    چرا که اگر اهل تو باشم،خیالم جمع...
    هرکجای این عالم که روم..
    باز به سوی تو برمیگردم...
    باز به سوی تو برمیگردم...
    گاهی لحظه های سکوت

    پرهیاهو ترین دقایق زندگی هستند...

    مملو از آنـچه می خواهیم

    بگوییم ولی نمی توانیم بگوییم …
    میخواهم برگردم به روزهای کودکی ان زمان هاکه:پدرتنهاقهرمان بودعشق تنهادراغوش مادرخلاصه میشدبالاترین نقطه ی زمین شانه های پدربودبدترین دشمنانم خواهروبرادرهایم بودندتنهادردم زانوهای زخمی ام بودندتنهاچیزی که میشکست اسباب بازیهایم بودو..معنای خداحافظی تافردابود. ************************ خصلت ادمی است دیگر ، همیشه هوای کسی را در سر دارد که نیست ، در ارزوی روزهایی است که هنوز نیامده اند و در حسرت روزهایی ،که می داند بر نمی گردند . این روزها همان ارزوهایی که کودکی مان را دویدیم تا زودتر لمس شان کنیم. ارزوی قشنگی نبود خدا ! دوستم ، این روزها را دریاب قبل از اینکه حسرت فردا شوند( فی البداهه بود ، نقص هاشو نبینید لطفا!)
    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
    فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."
    گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
    خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
    گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
    خدا گفت: " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی . "
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
    سلام.
    سلامتی.
    هیچی امتحاناته و بد بختیاش...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا