پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود واستراحت مي كرد.
سواري نزديك شد و از او پرسيد:
هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟
پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: مزخرف !
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.
پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: خوب ! مهربونند.
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !!!!
با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد،
برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت. روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد
سال1391کم کم داره تموم میشه، یادت باشه زندگی کوتاهه،صادقانه عاشق باش وبدون کنترل بخند ،اینو به کسانی که دوستشون داری ونمیخوای درسال1392 ازدستشون بدی بفرست. دوستون دارم و نمیخوام ازدستتون بدم