mohsen-moghadam
پسندها
215

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تاپیک لینکی!
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=111493


    من، نوشتن بلد نبودم !

    آسمان آبی بود

    و می کشیدم روی کاغذ سپیدی

    آبی آسمان !...

    .

    .

    .

    نوشتن بلدم و نقاشی نه !

    و می نویسم

    از همان آسمان کودکی ...

    چیزی که ماند

    بی تغییر ...!


    بهشت

    جایی نیست که من و تو را

    به آنجا ببرند و یا مارا به آنجا راه ندهند !

    بهشت در قلب من و تو نهفته است ...

    فقط باید آن را دید ...!


    نجواي تو را

    نمي توان نوشت ...

    گرماي تو را

    نمي توان كشيد ...

    نگاه تو را

    نمي توان سرود ...

    آغوش تو را

    نمي توان نواخت ...

    تنها مي توان

    دلي داشت

    سر ريز؛

    از بوي تني

    كه بالا مي برد تورا ...

    تا شانه هاي

    خـد ا .....!


    پیش تر ها

    دایره می دیدم زندگی را

    با همه توازن و تقارن و سادگی اش ...

    و این روز ها بیش تر

    به انبوه نیم دایره ها می ماند !

    با یک آغاز

    یک اوج

    و یک پایان ...

    همه یک طرفه و ساعتگرد !!!
    روزهایم با همه زیباییش
    مثل یک شاخه گل مصنوعی است
    رنگ هایش حجله رنگین کمان
    رنگ تو از روزهایم خالی است

    گفتمت روزی فراموشت کنم
    آه افسوسم که زخمی کری است
    با غروب خاطرات قبلی ام
    زندگی مثل طلوعی واهی است
    آسمان خسته چشمان من
    هر شبی با یک بهانه ابری است
    باز هم با قصه چشمان تو
    کودک چشمان خیسم راضی است
    چشم من از چشم هایت برده بود
    جای چشمانت همیشه آبی است
    می شنوم صدایی از دور دست
    تنها صدا در غربت تنهاییم
    گریه کن ، خالی شو از من
    دگر گریه امانم را بریده
    ای همصدا حرفی بزن
    باز صدا در گوش می پیچد
    شب وجودم را گرفته
    با آغوشی گرمتر از طلوع

    اینجا سکوت تنها ره درمان دلهاست
    ناله کنان سر می نهم به هر جا
    تو می دانی میکند غم سودا
    صدایی آشنا بیدارم کرد
    هر دم از تقدیر خود ترسانم
    که چرا هیچ کس یاری ندهد این تن خسته را
    تا به کی باید دوید
    کوچه ها از لحظه ها خالی شده
    درد و دل هایم به پایان نارسد
    از که پرسم این سؤال بی جواب
    که چرا من اینجا با غربت خود تنهایم؟
    آنطرفِ خودم
    طوری ایستاده ام
    که چشمم نیفتد
    به عریانیِ چهره ام
    درست در لحظه ای
    که نرم مینشینی
    در قاب پنجره ام

    و نگاهت
    میچسبد
    به شیشه ی تنهاییم
    درست در همان لحظه
    میتوانم
    روی پاهایم
    بایستم
    پس بزنم
    دستهای تاریکی را

    از روی چشمهایم
    و زمستان را
    که سرازیر میشود
    توی آستینهایم
    باور نکنم
    ای انعکاس سبز غزل عاشقانه ها
    آوار خیس عشق، بر احساس شانه ها
    تو آمدی و بالاخره آشتی شدی
    دیدی حقیقتند تمام گمانه ها ؟

    حالا تمام هستی من ربع سکه ای است …
    که طعنه می زند به تمام خزانه ها
    دیشب سه ربع دیگرشان را فروختم
    حالا بگو که چند می ارزد ترانه ها
    آنقدر عاشقم که دلم را نمی برند
    دیگر بنفشه ها، مریم ها، سمانه ها
    انگورهای شعر من این هفته می رسند
    لبریز عسکری است سراشیب بانه ها
    دریای من ! دلم هوسستان موج توست
    هر روز، هر غروب، کنار کرانه ها


    من و پاييز شانه به شانه ...
    به پاييز گفتم
    آرام، گام بردار ...
    در زير برگها
    بهاري، دارد، مي تپد ...
    ...
    من و پاييز جلوتر رفتيم
    نفس در سينه ي هردومان حبس بود
    برگها را كنار زديم
    تورا ديديم ...
    هنوز بالهايت جان داشت
    نفست بوي پرواز مي داد
    و سكوت نبض تو در گوش برگها جاري بود
    هنوز جاي پاي قلبت سبز بود ...
    و
    هنوز دستهايت
    بوي دل مرا مي داد
    اي كودكي بزرگوار من !!!
    ...
    امروز كوچكتر از آنم
    كه به قداست تو
    بينديشم
    يادت گرامي باد ...
    اي كودكي بزرگوار من ...
    اي كودكي بزرگوار من ...!

    فرشته مه نگار


    فقط یکیست

    هرچه زیباست !

    ببین:

    یک ماه ... یک خورشید ...

    یک پدر ... یک مادر ...

    یک تولد ... یک مرگ حتی !

    یک قلب ... یک عشق !

    همین ...

    فقط یکی ...

    نقطه !


    نه !

    نه !

    زمین را نگاه نمی کنم ...

    به تماشا نشستن آسمان را

    بیشتر دوست می دارم ...

    هرچند

    رخت بی تابی به تن کرده

    گاه گرفته است ...

    گاهی هم می بارد ...

    نه !

    زمین را نگاه نمی کنم ...

    زمین از ما پر شده ، ما از سیاهی !

    آسمان اما سپید است ...


    هم چنان كه مى گذرى به همه چيز نگاه كن و در هيچ جا درنگ مكن ...
    به خود بگو كه تنها خداست كه گذرا نيست ...
    تنها خداست كه نمى توان در انتظارش بود ... در انتظار خدا بودن يعنى در نيافتن اين كه او را هم اكنون در وجود خود دارى ...!


    قدم مي زني
    تاريک است
    خياباني ساکت
    بر خلاف هميشه ...

    مي روي
    در مسيري ميان درختان
    صدايي نيست
    جز صداي رودخانه ...

    پيش مي روي
    دوست داري
    تا ابد بروي
    بي وقفه ...

    آرامش است
    که مي بارد
    و پرواز روياهايي
    که در سر داري ...

    به خودت که مي آيي
    رسيده اي
    لبخند مي زني ...

    فردا شب
    با اوج بيشتري
    پرواز خواهي کرد ...!
    سلام.چطوری؟
    به خدا خز شده.خوش میگذره یا نه؟
    راستی به خانه ی درویشی ما بیایید.دلم برای دایی کامران تبگ شده.پیش ما بیا.
    بچه های البرز سلام میرسونن.گ
    با تشکرSaeid Mankan


    کاش می دانستم خدا به راستی

    همان پیرمرد خاموش و آرام خفته در آسمانی است

    که با خیال راحت در ابرها آرام گرفته است و بازی مخلوقاتش را نگاه می کند !

    یا مردی ست با دست هایی گشوده و چشم هایی نگران

    که با انگشت هایش خط زندگی را بر روی صفحه ي روزگارمان نقش می زند ...

    کاش می دانستم

    به یاری اش می توان چشم دوخت

    یا هر چه روزگار را

    باید

    بر حلول دست هایم باور کنم ؟!

    گفته بود خدا نظاره گر ماست ...

    خوب است ...

    اما

    تو به من بگو

    دست هایش کجاست ؟!...


    آسمان
    سلام دوست عزیز
    ممنون میشم شرکت کنید
    بهترين آواتار را چه كسي دارد ؟ ( فينال )
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا