شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را عشق و سوز باری چراست؟
و شمع گفت:
که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را عشق گر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت
اینم واس شما که طبع شعر داری رفیق حالشو ببر