ونوس- بله،پدرم جنگلهای شمال رو که بزرگ هستند،تقسیم می کنن وشریک می شن،ویلا می سازند
هومن- پس شما باید همسریک هیزم شکن بشید که اون درختهایی روکه پدرتون قطع می کنه،بشکنه وتوبازاربفروشه!
«وبدین ترتیب شب مهمانی به پایان رسید.»
اون شب هومن خونه خودشون نرفت وپیش من موند.وقتی دوتایی تواتاق من تنها شدیم...
شهره- من دخترخاله فرهادم
سحر- من دخترعمه فرهادم
سپیده- من دخترپسرعموی مادرفرهادم
بهزادوبهاره- ما دختروپسربرادرشوهرخاله توری هستم یعنی با شهره،دخترعمووپسرعموهستیم .
مهتاب - من دخترپسردایی مادرفرهادخان هستم
خاطره - من هم دختربرادرشوهرعمه فرهادخان هستم
فرانک- من دخترهمسایه ویلای شمال فرهادخان هستم...
آخرین مهمان هم،چند دقیقه بعد اومد.آقای ارسلانی،ویلاساز درزمین های تکه پاره شده شمال!
کم کم فرزندان خانواده،همونطورکه هومن خواسته بود،کنارپدرومادرشون قرارگرفتند وسلام واحوالپرسی وسایرمخلفات با همدیگه
به پایان رسید ونگاه اون ها متوجه هومن شد برادرشوهرخاله آقای دلخواه:
خوب فرهادخان چطوری...
هومن که جلواومده بودوحرفهای مادرم ومنوگوش می داد،آروم از مادرم پرسید
هومن- ستاره خانم،اونوقت این زمینهای خردشده روکی می سازه؟
مادرم- اون که تواون زمینها ویلا می سازه،هنوزنیامده .امشب دعوتشون کردم،حتما می آن
هومن- ستاره خانم،اونکه کارقاچاق می کنه،کدومه؟!
مادرم- قاچاق اونطورکه نمی کنه!جنس...
اگه دست دست می کردیم دیرمیشد وروهوا رندون می زدنش!
خاله ام- اِخوبه والله،شماانگارهومن خان ازهمه چیزخبرداری؟نکنه ازاقوام خودتونه؟
هومن- خیر،مال اینجانیست .یعنی اهل اینجانیست
پدرم درحال خندیدن بود،گفتگوبقدری سریع بودکه بیچاره مادرم فرصت حرف زدن پیدانمی کرد.درهمین وقت فرخنده خانم مادرم رو صدا کرد...
من- هنوزنیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست،خبرنداری.اولتیماتوم دادم بهش،تا آخرهفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هرروزماشینش رو می برم
من- اون بیچاره پدرت،که حرفی نداره.تا حالا ازچه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- ازچه بابت؟!(با پوزخند).ازبابت عشق ومهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد...
شاید ده شماره طول نکشید خوابم برد.
صبح اول وقت،سروکله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن بود.از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.»
هومن- بلند سو ظهره،تا کی می خوای بخوابی؟
«سرم را از زیرپتو درآوردم وساعت رو نگاه کردم.9صبح بود.پس دوباره پتو رو روی سرم کشیدم واز همون زیرگفتم»
- هومن،بدون شوخی می...
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از...
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از...
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از...
درزندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت راتعیین می کنند.زمانی که به گذشته بازمی گردیم به لحظاتی برخوردمی کنیم که بایک اتفاق ساده،دیگران توانسته اندزندگیمان رادگرگون کنند.
این داستانی است ازیک زندگی.
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه...
«نه،من ازموضوع خارج نشدم واصل موضوع خارج نشدم و اصل موضوع به همین چیزهایی که گفتم بستگی دارد،مگرنه اینکه من
متهم به قتل هستم وباید آخرین دفاع خودرا بکنم بنابراین بایدبه من این آزادی داده شودکه ذهن قضات رانسبت به مسائلی که درهرقتلی
به یک نحوی پیش می آیدروشن کنم به همین جهت آنچه راکه به عنوان...
بدنبال این اطلاع بازپرس دستوردادحمل جسدرابه اداره پزشک قانونی صادرکردولحظه ای بعدجسدشهلارابابرانکاردرمیان ازدحام وهمهمه مردمی
که درمقابل خانه مزبورجمع شده بودندبداخل آمبولانس پزشک قانونی منتقل کردندآنگاه آنگاه آمبولانس راه اداره پزشک قانونی رادرپیش گرفت ماموران مردم رامتفرق کردندوبازپرس جهت...
1آخرین دقایق کشیک شب رامیگذراندیم که شخصی تلفنی اطلاع داد درخیابان سپندقتلی اتفاق افتاده است آنگاه بدون اینکه توضیح بیشتری دراین مورد
بدهدتلفن راقطع کردفوراجریان راباتلفن ازکلانتری محل سوال کردم ماموران پلیس قتل راتاییدکردند.بلافاصله باتفاق عکاس روزنامه با اتومبیل جهت
خبرقتل به محل حادثه...