خدایا شرح غم خواندن چه سخت است..
نمیدانی که با دست بریده ز پشت اسب افتادن چه سخت است..
نمیدانی که با چشمان خونین جمال فاطمه دیدن چه سخت است..
کنار علقمه با مشک خالی ببین شرمنده گردیدن چه سخت است...
ای دوست گرامی ام....
خیلی خیلی ممنون....
این پیغامت رو هم بزار کنار اونیکی که گفتم خیلی بهم حال داد!!!!
انشالله شما هم زیر سایه عزیزانت سر بلند و شاد و موفق و ... باشی...
تو که اقدامی برای مدیر شدنت نمی کنی!!!
برای تشکر از این همه محبتت، تا ماه های آینده خودم این محمدحسین رو خفه میکنم که تو مدیر شی!!!
اصلا این بار که رفتیم کوه از اون بالا پرتش میکنم پایین!!!
:دی
بازم ممنون!
الان يه مقدار دلم سرماخورده صداش گرفته!!شما به بزرگي خودت ببخش
خودت ميدوني عزيزي همينه كه ميگريزي!
راستي گوشيم رو دزد برده ديگه هم نياورده!شماره هام همه ش پريد..شماره ت رو وقتي گوشي درست و حسابي خريدم ازت ميگيرم الان گوشي مامانم دستمه كه هر موقع زنگ ميزنه خيلي زمين رو تشويق ميكنم دهانش رو باز كنه من برم توش!!! :w25:
سر اسب را كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود.فكر كرده بود خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندش و مي گذراند با بقيه هفتادو دو نفر بجنگد...وقتي هم گفتند:«خوش آمدي!پياده شو..بيا نزديك»نتوانست.ياد اين افتاد كه آّب را خودش سه روز پيش رويشان بسته.گفت:«سواره مي مانم تا كشته شوم»
مي خواست چشم در چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو..خون هاي پيشانيش را با انگشت پاك كنند...باز دلشان راضي نشود..دستمال خودشان را ببندند دور سرش.
در خواب هم نمي ديد بگويند:«آزادمرد،مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشت»