بوی باران تنت
از کویرنبودنت
بلند میشود....
ودیوانگی...
همبستر حیرانی
دست بر دامان اسمان
ریزش فریاد ها را
میزاید
...
می بندم
پلک های حضور را
عبور میکنی...
از کوچه پس کوچه های خاکستریه ذهنم
وانگار در من
"من"
دوباره خلق میشود...
...
تو
چقدر قشنگ ...عبور میکنی...